مهمان نویسنده
گفتگویی بر فراز عبثناکی زندگی با حمید حیاتی (قسمت اول)
حیاتی: وقتی شما بدانید آدم مقابلتان چرا عصبانی است و پرخاش میکند دیگر به او پرخاش نمیکنید چون چراییش را میدانید و من هم خودم چون فوکو را خوانده بودم. در مصیبتها این آرامش به من دست میداد
*محمد رابطی
میدانم «حمید حیاتی» علاقمند به «میشل فوکو» است و کتابی هم در ارتباط با میشل فوکو دارد. از او میپرسم چرا انقدر به فوکو علاقمندید؟ لبخندزنان توضیح میدهد: «فوکو برایم فیلسوف دوستداشتنی است» و باز هم خودش به یکی از سوالاتی که میخواهم در ادامه بپرسم پیش از پرسیدنم پاسخ میدهد؛ یعنی کار کردنش در بانک. توضیح میدهد: «پیش از آنکه شروع به نوشتن بکنم در بانک کار میکردم. در بانک کار کردن در رابطه با مسائلی که فوکو اسمش را میگذارد عقل کیفری. من عینا همان چیزهایی که فوکو میگفت را آنجا لمس میکردم. اینکه انسان امروزی نتیجه چطور بینشی است و چگونه به اینجا رسیده را عینا آنجا میدیدم. فوکو میگوید عقایدش مرهون سه فیلسوف بزرگ است؛ یکی فروید، یکی مارکس و دیگری هم نیچه و خب من میدیدم که همانطور که مارکس میگوید در هر جامعهای که بانک و بیمه زیاد وجود دارد نشان میدهد که سرمایهدارهای زالوصفت افتادهاند به جان فقرا. من این چیزها را میدیدم. میدیدم که پیرزنی ساعتها آمده، نشسته در بانک و منتظر که قبضی را پرداخت کند و هیچ کس توجهی به او نمیکند و می دیدم که کسی با کیف سامسونت وارد بانک میشود، مینشاندنش جلوی کولر و برایش چایی میآورند و کارهایش را هم انجام میدهند».
از کارمندی تا نویسندگی
به ذهنم میرسد که اصلا چه شد که آقای حیاتی که مارکس خوانده کارمند بانک میشود؟ سوالم را میپرسم و خیلی مفصل پاسخم را میدهد. از همان اول اولش با خشمی که نشان از زخمی قدیمی دارد که حالا دارد برای خودش یادآوری اش میکند. جمله «دانشگاه که راهمان ندادند» را محکم میگوید. وقتی چرایی اش را میپرسم مفید و مختصر و قاطع جواب میدهد: «چون دستم روزنامهای دیده بودند» و بعد از آنجا رفته بود در جبهه سربازی که بیست و یک ماه در جبهه سرباز بوده و اینکه «بعد از پایان سربازی و مشاهده خونریزی و مرگ تصمیم گرفتم بعد از سربازی بیایم و زندگی بکنم» و از اینکه بدون اینکه کاری داشته باشد ازدواج کرده بود، میگوید. از اینکه در جاهای مختلفی کار کرده بوده، از کار در سنگبری تا کارگری کارخانه آسفالت و بعد هم که آزمون استخدامی آموزش و پرورش داده بوده و با وجود رتبه یک شدن در آزمون در گزینش رد شده بود. واضح است که دلخوریهای قدیمیاش دوباره تازه شده باشند. اضافه میکند: «اولش وقتی که اسمم را در فهرست اسامی پذیرفته شدگان آزمون ندیدم، فکر کردم اشتباه تایپی بوده شاید، اما بعدا متوجه شدم که در تحقیقات محلی گزینش رد شده بودم».
باز هم مشابه همین داستان در مورد اداره مخابرات هم تکرار شده بود، میگوید: «تصورم این بود که کسانی که گرایشاتی به برخی گروهها دارند در جاهایی مثل آموزش و پرورش و مخابرات نیاورند و به جایش در جایی مثل بانک بگذارند». «کار در بانک کارگری شیک است. انقدر از صبح کار سر شما میریزند که فرصت نمیکنی سرت را بخارانی یا با همکارت کمی حرف بزنی. تشبیه من از کار در بانک این بود که هر صبح ده تن گندم و ده تن جو را با هم مخلوط میکردند و میگفتند خب حالا گندم و جو را از هم جدا کنید و هر روز کارمان این بود. خلاصه جذب بانک شدم و تا بیست و پنج سال در بانک دوام آوردم و بعد بازنشست شدم و از بانک بیرون آمدم». ماجرا را که تعریف میکند به کنایه میگویم بالاخره به آن طرف خیابان رسیدید که با لبخند تأیید میکند.
گذری بر فوکو
تا اینجای گفتگویمان یادمان رفته که اول صحبت دوستم «رسوال نصرالهی» که از قضا آقای حیاتی شوهر عمهاش میشود، شربت بسیار خوشرنگ و لعابی که احتمالا خانم آقای حیاتی درست کرده بود و چهار رنگ داشت و من تخم شربتی و خاک شیر درونش را تشخیص دادم را مدتهاست روی میزمان گذاشته و حالا تعارفمان میکند. متوجه شدم آقای حیاتی هم پیش از من دارد گلویش را تر میکند. همزمانی که شربتمان را هم میزنیم، میپرسم چرا در مقدمه کتاب «میشل فوکو و پیدایش عقل کیفری» نوشتهاید که خواندن فوکو به کسانی که نه مصیبت که مصیبتهایی دیدهاند، آرامش بخش است؟ و فلسفه ورزی فوکو چه ویژگی دارد که این طور است؟ از نحوه شروع پاسخگویی او متوجه میشوم که کم کم داریم به موضوعات مورد علاقهاش نزدیک میشویم. «ببینید وقتی شما درد و ناراحتی دارید اگر ندانید که این ناراحتی سر منشاش کجاست و از کجا شروع شده، شرایط بدتر میشود. مثلا اگر بدانید که دندان دردتان به دلیل ریشهاش هست این آگاهی به شما آرامش میدهد و شما متوجه ریشه درد میشوید و این تسلیبخش است، وقتی فوکو میگوید شما انسان امروزی هستید که الان به این شکل هستید یک زمانی، دویست سال پیش، در جایی مثل صومعهها و اینجور جاها شکل گرفتهاید و در تبارشناسی که میکند و در دانششناسی که دارد به شما میگوید این چیز موجود محصول چه اتفاقاتی در گذشته است و این امر وقتی بر شما مصیبت وارد میشود، با دانستن آن احساس نوعی سبکبالی به شما دست میدهد و به شما محصولات پیوند قدرت و دانش و سیری که دانش در طول تاریخ داشته است را نشان میدهد. وقتی شما بدانید آدم مقابلتان چرا عصبانی است و پرخاش میکند دیگر به او پرخاش نمیکنید چون چراییش را میدانید و من هم خودم چون فوکو را خوانده بودم. در مصیبتها این آرامش به من دست میداد».
تا بپرسم فوکو که خودش خودکشی کرده چه میشود که به زندگی ادامه میدهد و این همه آثار از ذهن او بیرون میآید؟ دوباره گلویی تازه میکند و متفکرانه میگوید: «ببینید نمیشود این طوری گفت. آدمهای متفکر آدمهایی هستند که حال ساعت هفتشان با ساعت دهشان فرق میکند نه اینکه دمدمی مزاج باشند، نه، اما زندگیشان روال عقلی و منطقی آدمهای عادی را ندارند. در حقیقت این آدمها بیشتر سعی میکنند که در لحظه و آن زندگی کنند و همین در لحظه زندگی کردن فوکو باعث میشود که این اتفاقات بیفتد و فراز و فرود زندگی متفکران و فلاسفه همیشه از نظر ما عجیب است.
ادامه دارد…