پتک زمان

0

*محمد فلاح

دچار مرض عجیب و غریبی شده بود. صدای تیک تیک ساعت مثل پتک به سرش ضربه می‌زد. از دکترها هم جواب درست و حسابی نگرفته بود. این همه آزمایش و معاینه و نوار مغزی. آخر سر هم هیچ !

آن روز حتی صدای ساعت مچی هم اعصابش را به هم می‌ریخت. مثل دیوانه ها فریاد زد و هر چه دم دستش بود به زمین کوبید و خرد کرد. رگ‌های گردنش متورم شد و خون به صورتش دوید. انگار راست راستی دیوانه شده بود. با دیدن چهره وحشتناک خود در آیینه، دستش را با تمام قدرت به آن کوبید. از صدای شکستن آیینه ناگهان نفس نفس زنان از خواب پری. برای چند لحظه نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده و کجاست. در تاریکی مطلق فقط یک صدا به گوش می‌رسید که آن هم تیک تیک ساعت دیواری بود. کورمال کورمال از تختخواب پایین آمد و یک راست به دستشویی رفت. دهانش را زیر شیر آب برد و تا می‌توانست آب خورد.

تابش ملایم آفتاب از پنجره به صورتش می‌خورد و قلقلکش می‌داد. دیگر صبح شده بود و باید بیدار می‌شد. برای این‌که روحیه‌اش عوض شود وسایل اصلاح را برداشت و به دستشویی رفت. با دیدن چهره خودش یاد کابوس مسخره شب گذشته افتاد و خنده‌اش گرفت .

بعد صبحانه اش را با اشتهای تمام خورد و عازم اداره شد.

پشت فرمان که نشست صدای موسیقی شادی را همراه خود کرد.

دور میدان اصلی شهر، بین صدای ماشین‌ها و موسیقی صدای اضافه‌ای شنید. چیزی شبیه تیک تیک! حتما خیالات بود. صدای ضبط صوت را زیاد کرد؛ اما صدای تیک تیک هم بیشتر شد! ترافیک شدیدتر شده بود و باید دقایقی صبر می‌کرد تا راه باز شود. هر عابری که رد می‌شد به تعجب به ستون وسط میدان نگاه می‌کرد! خط نگاه آن‌ها را دنبال کرد؛ چه جالب! روی ستون، ساعت آونگ‌دار بسیار بزرگی نصب شده بود که آونگش به چپ و راست در نوسان بود. تیک تیک، تیک تیک… صدایش در مغز آدم طنین می‌انداخت و چند برابر می‌شد. صدا درست مثل پرنده‌ای که در قفس گرفتار شده به در و دیوار جمجمه می‌کوبید و تلاش می‌کرد قفسش را ویران کند اما …

وارد اداره شد و از پله‌ها بالا رفت. صدای گام‌هایش بر روی پله‌ها یادآور صدای ساعت آونگ‌دار بود: تیک تیک، تیک تیک. با عجله به دفتر کارش رفت. صدای ساعت مچی دستش را به لرزه انداخته بود. ساعت را از دستش بیرون آورد. ساعت درست مثل ماهی قرمزی که از تنگ بیرون افتاده باشد جست و خیز می‌کرد! چشمانش را باز و بسته کرد؛ نه خواب بود و نه رویا! ساعت بیقراری می‌کرد. آن را بالای سرش برد و به شدت بر روی سرامیک‌های کف اتاق کوبید. ساعت مچی بی حرکت و ساکت شد اما تیک تیک همچنان ادامه داشت و مثل صدای ناقوس در سرش تکرار می‌شد. بی‌معطلی برگه مرخصی را نوشت و روی میز گذاشت.

شاید دوست بدارید :

دقایقی دیگر درون خانه و بر روی تختخوابش بود. چشمانش را بست. قلبش نیز با صدایی مثل تیک تیک می‌تپید! هرچه بود زیر سر ساعت آونگ‌دار مرکز شهر بود. همه بدبختی‌ها از همان جا شروع شده بود. باید آن ساعت لعنتی را از کار می‌انداخت و او را برای همیشه خفه می‌کرد. تیک تیک، تیک تیک …

چشمانش را که باز کرد همه جا تاریک شده بود. پنجره باز مانده بود و سوز سردی می‌آمد. دیگر نباید وقت را تلف می‌کرد. با عجله از خانه بیرون رفت. باید کار را تا صبح یکسره می‌کرد. کوچه‌ها سوت و کور و خلوت بود اما سوهان روح او بی‌وقفه به کارش ادامه میداد: تیک تیک، تیک تیک … با گام‌های بلند و محکم به میدان شهر رسید. هیچ جنبنده‌ای به جز آونگ لندهور ساعت مرکزی شهر دیده نمی‌شد.

حالا دیگر صدای ناقوس مانندش به اوج رسیده بود. هیچ قدرتی نمی‌توانست او را از تصمیمش منصرف کند. دست‌ها را از پایه ساعت غول پیکر گرفت و مثل کسی که دخیل می‌بندد خودش را به آن چسباند و به قصد جویدن خرخره او با هر زحمتی که بود ذره ذره از آن‌جا بالا رفت.

اگر آونگ را متوقف می‌کرد ساعت لال می‌شد. با این فکر قدرت دست‌هایش دوچندان شد. باید با یک دست ستون را می‌گرفت و با دست دیگر آونگ را از حرکت می‌انداخت. چند بار تلاش کرد. اما هر بار بی‌فایده. حتی یک بار نزدیک بود از ستون جدا شود و با سر به زمین بیفتد .

آونگ را حسابی برانداز کرد. از قطعاتی چوب و مقدار انبوهی طناب ساخته شده بود که مثل برق از جلوی دست او رد می‌شد و او را ناکام می‌گذاشت.

کم کم دست‌ها و پاهایش خسته می‌شدند و هر لحظه وزن بدنش بیشتر و بیشتر می‌شد. سوز سرمای سحرگاهی هم انگشتانش را بی حس کرده بود. یک بار دیگر سعی کرد اما سرعت آونگ از سرعت دست یخ زده‌اش بیشتر بود. صدا همچنان مثل پتک بر اعصاب و روان او ضربه می‌زد: تیک تیک، تیک تیک…

ناگهان دیوانه‌وار هر دو دست را از ستون رها کرده و با شیرجه‌ای بلند خودش را به آونگ آویزان کرد. لحظاتی بعد صدای سرسام آور ساعت خفه شد و سکوت شهر خفته را فرا گرفت.

صبح باز هم از بین صدای ماشین‌ها صدای آشنا و تکراری ساعت مرکزی شهر به گوش می‌رسید ! و آونگ به علاوه چیزی که به آن چسبیده بود به حرکت خود ادامه می‌داد. خوب که دقت می‌کردی اندام استخوانی و بی‌جان مردی لاغر اندام، در حالی‌که طناب آونگ دور گردنش حلقه شده بود به چپ و راست پاندول می‌شد: تیک تیک، تیک تیک …

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.