پسرِ کوه

0

*مینا احمدی پارسا

تمام شب را رانده بودیم سمت کوه. تمام تپه‌ها را چند بار دویده بودیمتا پای کوه، با دوربین همه جا را دیده بودیم و هیچ کسی نبود، ولی تا می‌آمدیم برگردیم سمت پایگاه صدای تیر می‌آمد و برمان می‌گرداند به تاریکی.

زده بودم روی شانه عباس که بیخیال شو، مردم روستا گذاشتنمان سرکار. هر ماه چند باری مجبورمان می‌کردند تمام شب بمانیم توی کوه و دشت، نمی‌خواستند بمانیم توی روستا، از روزی که پایگاه را اول ورودی روستا راه انداخته بودیم، چوب کرده بودند لای چرخمان و هیچ کدامشان نگاهمان هم نمی‌کردند. حالا که بزهای کوهی زیاد شده بودند و سرریز می‌شدند توی گندم‌هاشان، جری‌تر شده بودند. نمی‌خواستند شکار کنند، ولی بودنمان را نمی‌خواستند و زیادترشدن حیوان‌ها را، زحمتشان روی زمین را توی یک ساعت می‌خوردند و کاری از کسی ساخته نبود، اذیت‌کردنشان همان صدای شلیک بلندکردن بود و پنجری ماشین و شیشه‌های شکسته پایگاه، ولی شبی که گذشته بود صدای شلیک بیشتر شده بود و انگار آمده بود تا دم گوشمان.

زدم روی شانه عباس، ولی برنگشت ، کفرش درآمده بود و داد زده بود: امشب یا پیداش می‌کنم یا فردا روستا رو به هم می‌ریزم .

خیلی نگذشته بود که صدای تیر بلند شده بود و از بخت بد عباس دوربین پسری را شکار کرده بود که داشت می‌دوید سمت کوه، وقتی دویدیم آن طرف، جسد حیوان زبان بسته جلوی پایمان بود که با چوب پوشانده بودش. عباس دوید و من دنبالش، صدای بیسیم که بلند شد و گرا دادم عباس هنوز می‌دوید، پسر تا تمام کوه دویده بود و در یک لحظه، لای صخره‌ها گم شده بود .

ماشین گشت‌زنی را که دیده بودم ایستادم که بیایند، ولی عباس دوید توی صخره‌ها، صداکردن و بیسیم‌زدن نگه نداشته بودش. چراغ قوه را انداختم روی صخره‌ها، ولی نبود. ماشین که رسید صدای شلیک بلند شد و نمی‌دانم چقدر گذشت که صدای فریاد بلند شد و بعد عباس که با چند سنگریزه که با خودش کشانده بود، پائین افتاد جلوی ماشین و نور چراغ ماشین صورت خونینش را نشان داد.

صورت خونینش از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت. آفتاب داشت طلوع می‌کرد که عباس را بردند و حالا نشسته‌ایم به انتظار برای زنگی یا پیامی.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.