چِرنیت

0

*محمد فلاح

انگار قاطر بیچاره قطره‌ای آب شده بود و رفته توی زمین!!!

چشمان «ساشا» به ساعت گرد و غبار گرفته دیواری خیره مانده بود. عقربه‌های شَل خبر می‌دادند که چهل و هشت ساعت و بیست و دو دقیقه بود که قاطر سیاه گردن کلفتش نیست و نابود شده بود. دره و دشت، کوی و برزن، وجب به وجب، خانه به خانه را گشته بود، اما انگار که حیوان زبان بسته بال درآورده و پر کشیده و رفته به آن سوی قله قاف!!!

تنها همدمش بی‌ رد و نشانی، غیب شده بود. ‌ش ناچار بود و باید پا روی قول و قرارشان می‌گذاشت. برخاست و راهی شد به سمت پاسگاه مرزی.

سوز سردی می‌وزید. شال پشمی را از دور کمرش باز کرد و به دور سر و صورتش پیچید. بی‌درنگ بوی دست‌های «ماریا»  نفسش را معطر کرد. همان دست‌ها که بیدمشک های بهار را به یادش می‌آورد. انگار همین دیروز بود. عاشقانه گره بر گره می‌زد و با شرم شیرینی می‌گفت: مرد من همیشه مرداد است. داغ و آفتابی.

بهار عمرش چه زود سپری شد و چقدر تلخ غریبانه پرواز کرد.

گام‌هایش را بر روی زمین می‌کوبید و لب‌هایش می‌جنبید که قطره‌ای  روی گونه ش سُر خورد.

تنها شده بود. تنهای تنها. درست مثل خدا!

 

ایست

ایست

ایست

صدای کلفت و فریاد بلندی او را از اقیانوس عمیق خاطراتش بیرون کشید. در آن سرمای مهلک سرتا پایش خیس عرق بود! فاصله سه ساعته روستا تا پاسگاه را به چشم برهم زدنی پیموده بود.

از آن خزان خفقان آوار که «ماریا» جوانمرگ شد، دلش به چِرنیت (نام قاطر) خوش بود و حالا

در ظلمات مطلق صاحب صدا دوباره با حالتی عصبانی‌تر ادامه داد:

        کیستی؟! یک قدم جلوتر بیایی شلیک می‌کنم!

«ساشا» نفس نفس زنان پاسخ داد: دو شبانه‌روز است قاطرم به خانه برنگشته. نگرانم. همه جا را گشته‌ام.

انگار خدا از آن بالا بالاها کوه یخی را در دست گرفته بود و آن را رنده می‌کرد.

یخ‌های ریز ریز با وزش باد تیز و بُران و نفسگیر به سرتا پای ساشا می‌خوردند. چشم چشم را نمی‌دید.

صدا در حالی‌که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، با حالتی آمرانه گفت :

شاید دوست بدارید :

        بی هیچ حرکتی دست هایت را بالای سرت ببر. مگر فرمانده به شما دهاتی‌های زبان نفهم نگفته بود به هیچ وجه به سمت پاسگاه نیایید؟

ساشا که از توهین صاحب صدا همچون آتشفشان شده بود، تمام قدرتش را به حنجره‌اش داد و فریاد زد: زبان‌نفهم تویی و آن اربابت

که ناگهان صدایی درست مثل ترقه‌های شب‌های آتش‌بازی در جمجمه‌اش پیچید و چندین و چند بار انعکاس پیدا کرد. یادش آمد دست در دست ماریا پیش از طلوع خورشید به کوه می‌زدند. به دیواره‌های سر‌به‌فلک‌کشیده سنگ‌های خارا که می‌رسیدند، ماریا از اعماق وجودش داد می‌زد: عاشقتم. و ساشا لب رو غنچه لب‌های سرخ او می‌گذاشت و تا زمانی‌که کوه تکرار می‌کرد عاشقتم عاشقتم عاشقتم، بوسه را ادامه می‌داد!

کولاک و بوران تمام شده بود. بوی نم می‌آمد. دستی بر صورت خود کشید. چشم بند داشت. بلافاصله آن را از روی چشمش برداشت.

نمی‌دانست کجاست و چه شده؟ هرچقدر به مغزش فشار می‌آورد، بی‌فایده بود. انگار زیر دریایی از قیر مدفون شده باشد، با گام‌هایی محتاطانه کورمال کورمال جلوتر رفت. اما بودن و نبودن چشم بند هیچ فرقی نداشت.

کمرش درد می‌کرد. دستش به دیوار خورد. به آن تکیه داد و نشست.

یکباره دری به داخل باز و نور حمله‌ور شد. ناخودآگاه چشمانش را بست و سرش را پائین انداخت.

        مردک؛ پالانت برگشته یا بختت؟!

مردی در آستانه در ایستاده بود. چهره‌اش در تاریکی کاملا سیاه بود، اما صدایش یادآور همان روز بود. روزی که چند درجه‌دار با جیپ جنگی به روستا آمدند و قاطرهای سالم روستا را برای حمل مهمات به پاسگاه پشت کوه با خود بردند. درست است صدا، صدای همان فرمانده است.

        پدرسوخته سرت به تنت زیادی کرده که جرأت کردی و به پاسگاه آمدی؟!

ساشا آب دهانش را قورت داد و گفت :

        عشق و امیدم را که از من گرفتید. حالا حیوان زبان بسته‌ام را میخوام. زندگی‌ام را میخوام. حقم را میخوام

فرمانده عربده کشید: احمق، زنت چوب نفهمی خودش را خورد. نباید به خط مرزی می‌آمد. می‌فهمی؟!

حقم حقم نکن ببینم. گنده‌تر از دهانت حرف می‌زنی.

این را گفت، چراغ قوه‌اش را روشن کرد و نزدیک‌تر آمد :

کاه و یونجه‌ات زیاد شده و چموشی می کنی. می‌دانی هر کس در حوزه من لگدپرانی کند چه سرنوشتی خواهد داشت؟

ساشا به هر زحمتی بود برخاست و رخ به رخ فرمانده پاسگاه ایستاد. به عمق چشمان او خیره شد و تف غلیظی به صورتش انداخت.

فرمانده مثل خرسی زخمی با قدرت هرچه تمام‌تر لگدی پرتاب کرد و با پوتینش بین دو پای او را هدف قرار داد و بلافاصله کلتش را کشید روی شقیقه ساشا گذاشت:

        داشتم می‌گفتم. تو را باید خرفهم کنم. از همان روز اول همه قاطرها بارشان را به سلامت به آن‌سو می‌بردند. همه آن‌ها به غیر از قاطر حرام لقمه تو. مدت‌ها طول کشید تا دیدبان‌های ما کشف کردند کدام قاطر است که بارش را در میانه راه به زمین می‌اندازد. سرگرد به من و سربازانم مشکوک شده بود. خودت هم مثل قاطرت هستی. من این‌جا چموش‌ها را با گلوله ادب می‌کنم. سرت را بینداز پایین و هر باری روی دوشت گذاشتند، ببر. نافرمانی در قاموس من برابر است با حرام کردن یک سرب داغ، آن هم در شقیقه. عاقل باش و جفتک نپران. ببین عاقبت نافرمانی چیست….

فرمانده سر چراغ قوه‌اش را چرخاند. گوشه آن دخمه جهنمی جسد بی‌جان چِرنیت (در زبان روسی یعنی سیاه) افتاده بود، در حالی‌که از گوشش خون بسیار زیادی ریخته شده بود. چه آسوده در خون سرخش خوابیده بود قاطر بیچاره

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.