رد پای آن‌که زیر برف، مدفون شد

1

*نادر هوشمند

حوالی غروب بود که مَرد غریبه، پس از یک پیاده‏‌روی طولانی، ناگهان و بدون تصمیم قبلی در همان نقطه‌‏ای که بدان رسیده بود ایستاد، نیم‏‌چرخی زد، برگشت و بدون این‌که برف را از کاپشنش بتکاند، حیران به ردِ پای به جا مانده از پوتین‌های سنگینش خیره ماند. از دور و نزدیک فقط صدای بارش برف می ‏آمد، به سختی. اگر سکوت را واقعاً بشناسید پس می ‏توانید سقوط بی ‏صدای برف را هم بشنوید. مرد در حالی که از دهانش بخار بلند می‌شد، سر بلند کرد و به دوردست‏ها زل زد. چه راهی پیموده بود تا گم شود و با گم‌شدن، به این نقطه‏ گمشده برسد! آسمان ابری و افق مسدود ‏را از نظر گذراند. سپس دوباره سر خم کرد و همین‌طور خیره به رد پایش، روزِ پشت سرگذاشته را مرور کرد: گام برداشتن در این دشت وسیع و هموار و نه در کوره ‏راه‌های پُر پیچ و خم کوهستانی که چندان مورد علاقه‌اش نبودند – چون مدام وادارش می‌‏کردند به چپ و راست بپیچد و در نتیجه از لذت راهپیمائی و مشاهده‏ همزمان که عمیقاً با طبیعتِ هرزه گردِ او عجین هستند، محروم شود. چقدر راه رفته بود، بی هیچ کوله باری بر دوش و عصایی به دست! مانعی سر راهش ندیده بود و محدودیتی هم نداشت که از مسیر منحرفش کند و حتی کسی نبود که مزاحمش شود. زمین، خالی از درخت و عاری از بوته و صخره، گشاده بود و دشت یکسره نامحصور؛ انگار خطوط مرزی آن سرزمین، چیزی نبودند جز کرانه‌های بی‌‌انتها. دانه‌های درشت برف که به آرامی از آسمان می‌افتادند، پس از تماس با پوست مرد، به حرارتش می‌افزودند. در اطراف پرنده پَر نمی‌زد و حتی یک سگ ولگرد هم به چشم نمی‌خورد. این تنهایی و بیکرانگیِ منظره‏ پیرامون که مرد هم در آن بود و دیگر جزئی از آن شده بود، او را به طرزی مقاومت‌ناپذیر به سمت خود کشانده بود. ضمناً آن روز، همه چیز متفاوت و جذاب جلوه می‌کرد، از بارش برف ذوب‌نشدنی گرفته تا سراسر‏ مکان درندشتی که مرد، نامش را نمی‌دانست و نمی‌خواست که بداند. انگار صرفِ بودنِ وی در آن‌جا، در آن لحظه، روی زمین، آن هم در نقطه‌ای کور و خالی از جنبنده، برایش کافی بود و نیازی به توضیح هم نداشت – این توضیحات تقلیل‌دهنده، شایستگی‏ آن را ندارند تا تجارب بزرگ را معمولی جلوه بدهند.

شاید دوست بدارید :

با این حال، باز چیزی کم بود. انگار نفسِ بودنِ مرد در آن لحظه و در میان آن منظره‏ زمستانی بی‌نظیر، باز هم کفایت نمی‌کرد برای این‌که ناب بودن آن لحظه و آن نقطه از مکان را تماماً احساس کند، بفهمد و تجربه کند. به همین دلیل دیگر به راه رفتن ادامه نداد، بلکه همان‌جا که بود ماند، مبهوت کشفی چنین بزرگ و اسیرِ بالاختیارِ مکاشفه‏ ناشی از آن، خیره، بدون کمترین جنبشی. حتی جرات نمی‌کرد پلک بزند، چون امکان داشت همین کارِ به ظاهر جزئی هم در عظمت آن لحظه (تلفیقِ تغییرناپذیرِسکوت و سکونِ ابدی) خلل وارد کند و او را از شانسِ تجربه‏ دور سازد. در حقیقت مرد نمی‌خواست از آن لحظه و از آن نقطه فراتر برود. چون اگر تنها یک قدم فراتر می رفت، تمام هیبت‏ آن یگانه زمان و یگانه مکان را خراب می‌کرد. البته این بدین معنا نبود که مرد، به فرضِ پی گرفتنِ راهِ آمده و ادامه‏ طی طریق، از دیگر اَشکال طبیعتِ باشکوه آن روز محروم می‌شد. نه، طبیعت، آن‌گونه که او می‌شناختش، خود را به هزار و یک صورتِ گوناگون عرضه می‌داشت. اما او در آن لحظه چنان غرق جبروت منظره‏‌ای شده بود که احاطه‌اش کرده و جسم و جانش را به عنصری از عناصر‏ خودش بدل کرده بود که حاضر نبود با هیچ چیزی عوضش کند.

پس مرد از جایش تکان نخورد. ماند و با خرسندی دید که همراه با تاریک‌شدن هوا، برف همچنان پیوسته بارید؛ تا جایی که نه تنها ردِ پای وی را، بلکه خودش را هم پوشاند. مرد کمترین مقاومتی نکرد. حالا کاملاً مدفون شده بود، سرِ پا، زیر انبوهی برف آبدار و سنگین، درست مثل یک جسد کفن‌پوش که عمودی در دل خاک فرو کرده باشندش. البته زنده بود، اما گم و تقریباً ناپدید. هر چند این هم ادراکی بیرونی بود، و گرنه خود مرد درون سیاهی مستور شده بود و طبیعتاً چیزی نمی‌دید. سرما به آرامی حواس پنجگانه‌اش را به خواب برد و جسم یخ‌زده‌اش به سختیِ سنگ ‏شد. البته مرد اولش راضی بود، یعنی زمانی که هنوز توانش را داشت تا راضی باشد؛ چون خواستِ یکی شدن با پیرامون، کم هنری نیست و او هم جرأت کرده بود انجامش بدهد. با این وجود، مرد خیلی زود فهمید که نتیجه چیزی نبوده که می‌خواسته است – تازه همین نتیجه گرفتن، آن هم از چنین تجربه‌ای، شاید معنای دیگری نداشت جز این‌که مرد، به جای دم فرو بستن و اجازه دادن به چیرگیِ هر چه بیشترِ نظم طبیعی اشیاء، بخواهد اراده‌اش را به قصد وصول به آن چه دلخواهش بود، به روند امور تحمیل کند، اما سوای این معضل ناگشودنی و این بازی‌های بیهوده اما گریزناپذیر با کلمات، مرد در دل انجماد فزاینده‌ای که جسمش را نابود می‌کرد و ذهنش را در ظلمت خود فرو می‌بلعید، تازه پی برد که برای تحقق کامل تجربه‏ جنون آسای یکی شدن با منظره‏ برفی آن روز که ترکیب دقیقی بود از هماهنگیِ صددرصدیِ زمان (آن لحظه) و مکان (آن‌جا)، بیشتر از گم شدن یا متوقف شدن یا ساکن‌ماندن، باید همچنین کورِ کور و کرِ کر و لالِ لال و فلجِ فلج می‌شد، یعنی عاری از کمترین عنصر مزاحمِ ذهنِ هنوز از کار نیفتاده‏‌اش. باید آن روز، جهانِ عقلانی ـ عاطفی ـ حسّانیِ شاعرِ پرسه زنِ درونش می‌مرد؛ او باید آن روز می‌مرد، همان لحظه و همان‌جا؛ «منِ» او باید در ناشناخته، غرق و در تکرارناپذیر، ذوب می‌شد تا او به کمالِ آن لحظه از زندگی و زیباییِ آن نقطه در زندگی که بخت، سخاوتمندانه بر سر راهش قرار داده بود، برسد. البته در عمل همین اتفاق هم افتاد، اما نه کاملاً: او همانجا زیر برف مدفون ماند.

مرد اکنون همان‌جاست، نه کاملاً مرده‏ نه تماماً زنده. جسماً نوعی زندگیِ جمادی ـ نباتی دارد. از اوضاعش ناراضی نیست. هنوز امتحان نکرده‏ تا ببیند آیا توانش را دارد خودش را از زیر انبوه برفی که رویش نشسته و قصد آب شدن هم ندارد بیرون بکشد یا نه. شب و روزش یکی است. البته آرامش مرگ مانندی را که نصیبش شده دوست دارد، اما نمی‌تواند ادعا کند که حالا که جزئی از منظره‏ دلخواهش شده‏، پس دوباره می‌تواند از آن لذت ببرد؛ چون او، حداقل تا زمانی که آن زیر مدفون باشد، از تجربه‏ فضای بیرون محروم است. البته کاملاً با فضای بیرونی و محیط پیرامون، بیگانه نیست. روزها و شب‌ها سکونِ محض و بی‌حرکتیِ پابرجا، تمرکز را دوچندان می‌کند. و درست در این مواقع است که مرد، بدون این‌که بخواهد برای صبور بودن زور بزند، از بعضی وقایعِ آن بیرون مطلع می‌شود: کند و کاو یک جانور گرسنه، وزش ملایم یا شدید باد، برفی که مجدداً بر زمین می نشیند، آفتاب گرمی که هنوز زود است حریف زمین یخ بسته شود، اصوات غریب و غیره. حتی مرد یک بار صدای گام‌های یک انسان را شنید، کُند و خاموش؛ انگار رهگذر یا مسافرِ موردِ نظر، راهش را گم کرده بود یا شاید هم برعکس، می‌دانست کجا آمده و چه می‌خواهد. سن و سال رهگذر یا مسافر به کنار، اما مرد حتم داشت که طرف یک زن است، چون به خیال خودش این را از نرمی چکمه‌ها و از ظرافت گام‌هایش حدس زده بود. در هر صورت، زن بعد از آن‌که در همان حوالی پرسه زد، در نقطه‌ای نه چندان دور از جایی که مرد در آن مدفون بود ایستاد، نیم چرخی زد، آهی کشید و بعد دیگر تکان نخورد. اکنون یک هفته‌ای می شود که زن آن‌جا زیر برفِ باریده و انباشته، مدفون است. در این مدت، حتی کمترین صدایی هم از خودش در نیاورده است. قاعدتاً نباید مرد با حضور زن مشکلی داشته باشد – جایش را که تنگ نکرده! اما معلوم نیست چرا از وقتی که مرد می‌داند زن آن‌جاست، مدام احساس می‌کند در زندگیِ جمادی ـ نباتی‌اش تغییری هرچند ناچیز ایجاد شده است؛ مثل آب شدنِ میلی متریِ یخ یا ضربان ضعیف اما ممتدی که قطع نمی‌شود. مرد نگران این است که مبادا سرانجام به جنب و جوش واداشته شود و آرامشی را که به قیمتِ گم شدن به منظور دوباره پیدا شدن و مردن قبل از مرگ به دست آورده است، از دست بدهد. البته این نگرانی به آن بخشی از وجود مرد تعلق دارد که همچنان به اصل داستان وفادار مانده است؛ و گرنه بخش دیگر وجودش که محملِ تغییرِ نامبرده است، اصلاً بعید نیست به ارتعاش بیفتد و در نتیجه مجبورش کند همین امروز و فردا تکانی به خودش بدهد، همانجا که هست – یعنی زیر برف – تونلی بزند و برود به دیدار سرزده با زن مدفون، یعنی تنها همسایه‌ای که دارد.

1 نظر
  1. پیمان می گوید

    جناب دکتر هوشمند بسیار عالی و فوق العاده…..

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.