ارتباطم با جهان‌ هستی قطع شد!

گفت‌وگو با «احسان عبدی» نویسنده همدانی به بهانه انتشار کتاب «میراث کاغذی»

عبدی: تا حدودی سعی کردم جواد را به شخصیت مارسو در این رمان نزدیک کنم، زیرا من در زندگی شخصی خود به کرات شاهد این بی‌تفاوتی و بی‌احساسی در برابر برخی موضوعات بوده‌ام. من بر این عقیده‌ام که برخی از اتفاقات باید بیفتند تا احساس در انسان به‌وجود آمده و متبلور شود؛ درست مانند عشق جواد به آن خانم که او را ملزم به ابراز احساسات کرد.

0

*فاطمه خدابندلویی

رمان «میراث کاغذی» چهارمین اثر تألیفی «احسان عبدی» نویسنده همدانی در شهریورماه ۱۴۰۱ از انتشارات آرنا به چاپ رسید. عبدی در این کتاب با تمی مستور از مرگ‌اندیشی آگاهانه به ضرورت خودآگاهی هر انسانی قبل از وقوع آخرین رویداد زندگی‌اش‌ اشاره دارد.

نویسنده در طول رمان و از زوایای گوناگون به این مسئله نگریسته و «اثرگذاری در دنیا» و «عشق‌ورزی» را به‌عنوان محصولی از مرگ‌اندیشی ارائه و در قالب داستان، پردازش کرده است. بعد از خواندن این اثر مشتاق شدم با او گفت‌وگویی کنم. شرح این گفت‌وگو را با هم می‌خوانیم:

        بهعنوان اولین پرسش، چرا تصمیم گرفتید با نگاهی ناتورالیسمی و خشک و سخت از فقر بنویسید؟ به‌دلیل تجربه شخصی یا دغدغه ذهنی؟

من معمولاً ترجیح می‌دهم در مورد تنگناهایی بنویسم که انسان‌ها آن را به‌طور ملموس در زندگی خود یا در سطح جامعه دیده یا تجربه کرده‌اند؛ بنابراین قصد داشتم در این کتاب منحصر و به‌طور کاملاً مشخص به این مقوله بپردازم.

–        چرا شخصیت اصلی داستان (جواد) را تا این حد منفعل و بی‌تفاوت خلق کردید؟

من کتاب بیگانه از آلبر کامو را چندین‌بار مطالعه کرده‌ام و از این اثر به‌دلیل شباهت زیاد شخصیت اصلی داستان با خصوصیات رفتاری خودم، تأثیر بسیاری گرفته‌ام؛ به‌همین دلیل تا حدودی سعی کردم جواد را به شخصیت مارسو در این رمان نزدیک کنم، زیرا من در زندگی شخصی خود به کرات شاهد این بی‌تفاوتی و بی‌احساسی در برابر برخی موضوعات بوده‌ام. من بر این عقیده‌ام که برخی از اتفاقات باید بیفتند تا احساس در انسان به‌وجود آمده و متبلور شود؛ درست مانند عشق جواد به آن خانم که او را ملزم به ابراز احساسات کرد.

–        عنوان کتاب شما بسیار مرتبط با داستان بود؛ اما سوالی که مطرح می‌شود، این است که «میراث نوشتن» که در طول رمان دست به‌ دست می‌شد و نقش پررنگی نیز داشت؛ آیا کاملاً ساخته ذهن شما بود یا اینکه واقعاً وجود دارد؟

بله، این موضوع وجود دارد، «گودرز شکری» که از شخصیت‌های داستان بود، دایی بنده است و تابه‌حال شش کتاب را به چاپ رسانده است که من افتخار ویراستاری چهار کتاب از ایشان را داشته‌ام. تمام یادداشت‌ها و نوشته‌های دیگر ایشان که به مرحله چاپ نرسیده، به رسم امانت به من سپرده شده تا به‌مرور آن‌ها را ویراستاری کرده و برای نشر به ناشر بسپارم. ایشان در مسیر نویسندگی من را بسیار یاری کرده‌ است. وجود همین نوشته‌های ایشان نزد من ایده‌ای برای نوشتن رمان میراث کاغذی شد؛ اما بیشتر اتفاقات پیرامون داستان خیالی بودند.

–        شخصیت اصلی در روند داستان بارها شاهد مرگ نزدیکان خود بود و این موضوع هربار به او دید و جهانبینی تازه‌تری می‌داد؛ منشأ این نگاه شما به مرگ چیست؟

می‌شود گفت که واقعی‌ترین قسمت داستان همین است؛ زیرا که من به‌جز خواهرم، تمام اعضای خانواده‌ام (پدر، مادر و سه‌برادرم) را از دست داده‌ام؛ البته نه دقیقاً مانند داستان. به‌عنوان مثال پدر من مردی بزرگ و متدین بود و با فرد بی‌مسئولیتی که نقش پدر جواد را داشت، تفاوت بارزی داشت؛ اما خلاصه کلام این‌که من مرگ را از نزدیک دیده‌ام و با هربار رخ دادن این اتفاق، به «مرگ‌اندیشی آگاهانه» که تم این کتاب بود، بهتر و با دید بازتر ‌اندیشیده‌ام. یک‌جاهایی هم از واقعیت محض نشأت می‌گرفت. مثلاً آن‌جا که جواد را برای مراسم تدفین به داخل گور می‌فرستند. آن حس عجیب و خاص واقعیتی بود که من تجربه‌اش کرده‌ام. زمانی که برای دفن برادرم به آن داخل رفتم، در یک لحظه حس کردم ارتباطم کاملاً با جهان‌ هستی قطع شد و و هیچ  کدام از احساساتی که می‌شناختم در آن‌جا آنتن نمی‌دادند و دچار یک بی‌حسی عجیبی شده بودم. بعدها و در صحبت با دیگران متوجه شدم که این حس عجیب را خیلی‌ها در آن لحظات تجربه کرده‌اند.

شاید دوست بدارید :
کتاب میراث کاغذی
کتاب میراث کاغذی

–        در روند داستان شاهد شخصیتی به نام «آقای‌شکری» بودیم که قبل‌تر اشاره کردید دایی شما است. این شخصیت توصیه‌های زیادی درمورد نویسندگی داشتند که در طول رمان، به اشکال مختلف آن را بیان کردند؛ پرسشی که مطرح میشود، این است که آیا این‌ صحبت‌ها واقعاً از زبان آقای‌شکری بود یا حرف‌های خود را از قول ایشان در داستان آوردید؟

خیر، این توصیه‌ها تماماً از زبان خود من و تجاربی بود که در مسیر نویسندگی آموخته‌ام. اگر کتاب‌های قبلی من را نیز مطالعه کرده باشید، متوجه می‌شوید که در هر کتاب سعی می‌کنم نوشته‌هایم محتوا داشته باشند و مبحثی را به مخاطب بیاموزند؛ بنابراین در لابلای این رمان اهتمامم بر این بود که تجاربم در مقوله نویسندگی را به نوعی بیان کنم؛ اما مواردی هم بود که واقعاً نقل قول از سمت آقای شکری بودند؛ مثل آن دو خاطره‌ای که درمورد نجات‌ غرق شدگان از دریا برای جواد توضیح داد. این دو را از زبان ایشان شنیده بودم که عیناً در داستان آوردم و یا مورد حقیقی دیگر، مربوط به آن سقفی است که چهارفصل روی آن نقاشی شده بود که درواقع سقف خانه ایشان در آمل است.

        چرا جواد هیچوقت نخواست که عشق خود را نزد کسی که بسیار دوستش داشت، اعتراف کند؟ از نقطه نظر شما همراه نبودن با معشوق، نوعی فراق نیست؟

این سوال بسیار کلیدی است. خود من ۴۵ سال سن دارم و عشق را در موقعیت‌های مختلف و به اشکال متفاوت در دیگران دیده یا خود تجربه کرده‌ام. چه بسیار از عشق‌هایی را دیده‌ام که بعد از ابراز، کمرنگ شده و جلوه خود را از دست داده‌اند. به‌نظر من زمانی که عشق در یک حالت پنهانی و ابراز نشده باقی می‌ماند، ماندگارتر است؛ مضاف بر این، محافظه‌کاری خاص شخصیت اصلی داستان و ترس از طرد شدن هم بر این موضوع دامان می‌زد، امااصل موضوع همان است که خدمتتان عرض کردم. به‌نظر من شاید ابراز نکردن چنین عشق‌هایی به دوام و جاودانگی آن‌ها کمک کند.

–        شما در بخشی از رمان، از قول یکی از شخصیت‌ها نوشتن را برای همه لازم دیدید و گفتید که نویسندگی به تخصص خاصی نیاز ندارد. آیا بهنظر شما همه افراد به نوعی باید بنویسند؟

البته که خیر. منظور این نبود که همه باید نویسنده شوند. شاید فردی علاقه‌اش چیز دیگری باشد و استعدادش را بخواهد به نحو دیگری نشان می‌دهد. من فقط قصد داشتم به نویسندگان نوقلم یادآوری کنم، ناامید نشوند و از چیزی هراس نداشته باشند، زیرا نویسندگی در ابتدای کار احتیاجی به سواد آکادمیک ندارد. شاعران و نویسندگان توانمند بسیاری وجود داشته‌اند که بدون هیچ تخصص آکادمیک آغاز کردند. به عنوان مثال فروغ فرخزاد دیپلم نداشت یا صادق هدایت یک کارمند جزء بود و بسیاری از بزرگان دیگر که تحصیلات دانشگاهی و یا تخصصی نداشتند.

–        لطفاً توضیح مختصری درمورد سه اثر قبلی خود بدهید.

تم کتاب اول من با نام «حوالی هزار و سیصد» در مورد تنهایی درونی انسان‌ها است. من معتقدم همه انسان‌ها تنها هستند و مواقعی وجود دارد که همه انسان‌ها برای گریز از این تنهایی درونی خود به کمک امید نقب‌هایی به نور می‌زنند. من در هشت داستان که در دهه‌های مختلف سده ۱۳۰۰ و برای افراد مختلف اتفاق می‌افتد، به تنهایی درونی افراد پرداختم.

کتاب دوم من با نام «پیله» با هشت داستان، درمورد تنگناهایی است که انسان‌ها در آن قرار می‌گیرند. البته برخی از این تنگناها خودخواسته هستند و برخی به اجبار محیط، شکل می‌گیرند. مثلاً اعتیاد یک تنگنای خود خواسته است و یک بیماری صعب‌العلاج یک تنگنای ناخواسته که در این کتاب به انواع این پیله‌ها در قالب داستان نگاهی انداخته‌ام.

و اما کتاب سوم من با نام «فرومایگان» همچنان که از نامش پیداست، اشاره به معضل فرومایگی دارد. به‌نظر من همه‌ ما انسان‌ها در وجود خود رگه‌هایی از فرومایگی داریم که به اشکال مختلف در هر انسانی می‌تواند بروز کند؛ به‌همین سبب در این کتاب و در قالب هفت داستان به معضل فرومایگی پرداخته‌ام.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.