*مریم رازانی
*نویسنده
«کلید خورشید را بزن، خوابم میآید» نام دفترشعری است از «قاسم امیری» که سال گذشته به کوشش «حسین زندی» به مجموعه کتابهای «همداننامه» افزوده شده و به دلیل اقبال خوانندگان در کمترین زمان به چاپ دوم رسیده است. شاعر؛ چنانچه در مقدمه آمده، متولد سال ۱۳۳۲ در کرمانشاه است و سالهای زیادی است که در همدان زندگی میکند.
سال «کودتا» را میتوان پدید آورنده بسیاری از شاعران و نویسندگان و متفکران نامید. «دل به دریا افگنان»[۱] ی که به رغم تمام ناکامیها عرصه فرهنگ و ادب و هنر را خالی نکرده و به غیر وا ننهادند. امیری از جمله کسانی است که در سال کودتا پا به هستی گذارده و زندگانی بس دشواری را از سرگذرانده است. میگوید کلمات با پتک رنج در جانش کوبیده شده، در ورای سکوتی ناگزیر آبدیده شده و زخم به زخم به واژه درآمده: «با الفبای مسکین / جانِ عشق را چه سان باید نوشت/ دلِ دل ستان معشوق را/ چه سان باید خواند؟»
مولوی میگوید: «دل بپرور دل به بالا میرود»[۲] چه باک که جهان را با آن سرِ سازش نباشد؟ صعود را چه نسبت با پَسا پَس دویدن و به روزمرگی تسلیم شدن؟ آن کس که واپس را فرا رو مینهد؛ «خورشید را نه برای گرمایش/ آهو را نه برای خط و خالش/ و جهان را نه برای به یاد ماندنش» دوست میدارد. پس: «این حیات فربه را بگذار». «به سیاست بگو/ نسیم شعرمن همه در زلف دلبرکانم می وزد/ بگو/ آهوی بخت من/ ازپارس تفنگ نمیلنگد».« بگو و برعهد بمان». «اینجا خاستگاه دشنه و آبروست». «چرکاب جانت را/ به صابون سیاست مشوی».
شعر امیری مخاطب ندارد. مخاطبش خود اوست. اما چنان است که در اندک زمان؛ (تو) میشود و تو را با تو به چالش میکشد. من کدامم؟ چهرهای که قلم شاعر از روزگار ترسیم کرده، قصه تو را هم در خود دارد. بیتردید همداستانت میگرداند: «یکی از جنس خویشتن درنیزه زار اعداد».
از «ماکسیم گورکی» نویسنده مشهور روس و صاحب کتابهای دانشکدههای من و استادان زندگی نقل است: «نباید برای خوشبختی کوشش کرد. احتیاجی به خوشبختی نیست! معنای زندگی درخوشبختی نیست و رضامندی از خود، انسان را ارضا نمیکند زیرا بدون شک، مقام انسان خیلی والاتراز اینهاست». اگر قاسم امیری را با توجه به دشواریهایی که در طول زندگی متحمل شده، با ماکسیم گورکی مقایسه کنیم، پر بیراه نرفتهایم. کلید خورشید را بزن… به بهای جان گرد آمده است. هر بندش نشان از دردی است که شاعر با پوست و گوشت احساس کرده. با این وجود بر رسالت خویش که همانا بازپرداخت بهای هست شدن است، پایدار مانده: «جناب نیوتن!/ لطف سیب/ نسیم بازیگوش/ و خواهش خاک / جاذبه را به تو آموخت؛/ تو به سیب آبدار چه آموختی؟». (حدیث نفس). بهتر که خوشبختی حقیر نباشم تا برای نگاه داشتنش دست به تبر ببرم و همخون خویش را به خون بیالایم: «نگاهی که منظر خویش را میآفریند/ شانهای ست / که ارباب تازیانه را/ به زیر میکشد». «زنهار! از تبردار اهلی جنگل».
شعر کوتاه رسالت سنگینی بر عهده دارد. اگر اسیر شکل شود، به قافیه باخته باشد، یا به تقلید تن بزند، میشود یکی از صدها هزار خطوط زیر هم نوشته شده غالبا بیربط که نا ادبیاتی بس حقیر به فضای مجازی تحمیل کرده است. شعر امیری عاری از آسیبِ تلاش برای کسب شهرت است. «میخواند که بنویسد و همین نوشتن او را راضی میکند و آن رنجی که گفته شد را از وجود او میکاهد».[۳] گاه شعر نو است، گاه سپید، هایکو یا حتی شعری که به کاریکلماتور نزدیک میشود. اما همه محکم و قایم و شناسنامهدار. و ایجاز؛ – کلید رابطه و نقطه قوت شعر عصرحاضر- در سراسرآن موج میزند: «همگان میمیرند/ و من میتوانم بمیرم/ پس هستم». «نادانیِ لایزال!/ داناییِ بازیگوشِ مرا ببخش». «هم به نان مقروض اَم / هم به پروانه/ و هم به طلوع بلدرچین». (بحری در کوزهای).
امید که تا به قول شاعر: «شب از هزار و یکشب» برنگذشته و «شهرزاد» نخفته است، دیگر سرودهها و نقدهای این شاعر ایستاده در گذرگاههای آشنا به طبع برسد و همگان از آن برخوردار شوند.
پی نوشت: اشعار و ابیاتی که در گیومه آمده، همه از متن کتاب است.
[۱] شاملو
[۲] مولوی- دیوان شمس
[۳] نقل ازمقدمه به قلم حسین زندی