اوُلا
خاطرهای از دکتر میرهادی
*محمدحسن شایانی
*نویسنده
صدای زنگ، تاریکی، سرما و بارش برف شدید در آن سالها مفهومی ترسناک داشت. پدرم بلند شد. پیشدستی کردم به طرف در دویدم، همین که باز کردم از دیدن اولا، زن ۵۰ ساله ارمنی که طول و عرضش یکی بود و بیشتر از آنکه زن باشد حالت یک مهاجم را داشت، تعجب کردم. شایع بود صورتش را تیغ میاندازد. این شایعه برای من در پستوی مطب دکتر میرهادی به یک حقیقت تبدیل شد. چشمهای مثلثی زاویهدارش را چند بار باز و بسته کرد و گفت:
= دکتر کارت داره. سریع لباس پوشیدم. ژیان ۶۳۱۳۹-تهران ط را که تازه سند زده بودم در عرض چند دقیقه روشن کردم و سوال پدر و مادرم =کجا میروی = بیجواب ماند. آن سالها مطب دکتر سیزدهخانه بود و خانهاش اول جاده قدیم روستای دره مراد بیک /پرانتز باز میکنیم و چند خطی درباره اولا مینویسیم. فریدون عدم؛ جوان زیبا، بامعرفت و خوشمرام و خوش برخورد و فوتبالیستی بنام، عضو تیم فوتبال کلنی شهر همدان و یک مسیحی مومن و معتقد، وقتی دیپلمش را گرفت، قصد مهاجرت به آمریکا را داشت چراکه بیشتر فامیل و نیمی از اعضای خانوادهاش دست به این هجرت زده بودند. تقریباً کارش رو به اتمام بود که خبر آوردند اولا، که سخت دلباخته فریدون عدم بود و حداقل بیست و پنج سال با او اختلاف سنی داشت، دست به خودکشی زده. خیل جمعیتی که جلوی بیمارستان پهلوی / امام / فعلی جمع شده بودند در نهایت به عنوان نیروئی پنهان، فریدون را وا داشت تصمیمش را به تعویق بیندازد. اولا بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شد و به زندگی روزمرهاش برگشت. حالا دیگر مردم شهر میدانستند مرگ و زندگی اولا تابع تصمیمگیری فریدون عدم است که دو بار دیگر تصمیم به مهاجرت گرفت و هر بار تحت تأثیر شرایط از رای اش برگشت. حتی از ازدواج هم منصرف شد و در نهایت با خرید یک تاکسی فیات به رانندگی رو آورد اما زمان با او راه نیامد، در ادامه بیماری اعتیاد یقهاش را گرفت. این بار این اولا بود که بی خبر از فریدون بار و بندیلش را بست و بدون خداحافظی به استرالیا مهاجرت کرد. آخرین بار که همراه مرحوم سعید توکلی و نادر اخوان به دیدن فریدون رفتیم در اتاقکی بالای جگرکی قاسم جگری، اول خیابان تختی نقل مکان کرده بود و به سختی اموراتش را میگذراند. عجیب اینکه زیباترین جوان شهر که به پیری زودرس رسیده بود برای سعادت اولا دعا میکرد. در نهایت با آن همه ارزش و والایی در غربت تنهایی مرد/.
دکتر جلو سوار شد و اولا و جوانی که که ظاهرا دنبال دکتر آمده بود در صندلی عقب. هوا سرد بود و برف سنگینی باریده بود و همچنان میبارید. به گمانم به یکی از محلات فقیرنشین میرویم اما دکتر فقط میگفت برو. در این پرسوجو وارد جاده ملایر شدیم. در نهایت بعد از پشت سر گذاشتن سد اکباتان وارد جاده ورکانه شدیم. شانس آوردیم که وسائل کمک گرمایی؛ گاز پیکنیک، پتو، مقداری غذا و بنزین اضافی همراه داشتیم. برف شدت گرفته بود و اوضاع جوی به حدی وخیم بود که آقامهدی پیشنهاد داد به شهر برگردیم. در نهایت آنچه نباید اتفاق افتاد و ماشین در برف گیر کرد. همه تجاربی را که در این زمینه داشتم به کار بستم؛ از کمکردن باد لاستیکها تا انتقال اولا و آقا مهدی به صندلی جلو جهت فشار بیشتر روی لاستیک ها و موارد دیگر. در دو سه نقطه از راه هم مجبور شدیم برزنت، کاپشن و پتوی آمریکایی را روی جاده باز کنیم. تا چرخ از تماس مستقیم با زمین احتراز کند. آقامهدی شوهر زائو عقب ماند و سائل را جمع کرد و حدود ۵۰۰ متر پیاده آمد. وقتی وارد روستا شدیم همه از خانهها بیرون آمدند. باور اینکه در این شرایط آب و هوایی اتومبیلی بتواند دکتر را از شهر بیاورد سخت بود. صدای فریاد زائو یلند و صدای قیچی زنها آرام شد. دکتر فاصله خانه تا اتومبیل را دوان دوان طی کرد به دستور اولا که عنوان مشاور و کمک دکتر را داشت. قیچی زنها دست از کار کشیدند. دکتر ناراحت از این دستور با همه توان فریاد کشید: بزنید…
تقریباً هر کسی یک قیچی دستش بود و با شدت آن را به هم میکوبید. چند نفر مرد با صدای بلند و در حالی که رگباری اشک میریختند دعا میخواندند. نور خانه کم بود در حالی که از گریه و باد و بوران و صدای قیچی زنها سرسام گرفته بودم دکتر از من خواست نور چراغها را به اتاق بیندازم. در میدانچه روستا عقب جلو کردم و روشنائی مورد نیاز را برای اتاق زائو تامین کردم. زنها میآمدند و میرفتند. یقین داشتم دکتر اعتقادی به خرافات، به خصوص قیچی زن و آل ندارد، چه شد که سرش را از پنجره بیرون آورد و فریاد زد: بزنید؟ چند تایشان توی حیاط کشیک میدهند تا جگر زائو و طفلش را بدزدند. آب گرم بود که میآوردند، تقریباً همه اهالی بیدار شده بودند. مردها هم به تاسی از زنها اشیای فلزی را به هم میکوبیدند. از داس و بیل و کلنگ گرفته تا… دکتر نومید از موفقنشدن سیگاری روشن کرد و چند دقیقه در ایوان قدم زد. قیچی زنها با دیدن او بر شدت کوبش افزودند و گریه مردها و زنها به شیونی همگانی تبدیل گردید. یکهو سیگارش را در حیاط انداخت و به اتاق برگشت. همه از ترس ساکت شدند. سکوت طولانی این بار با صدای گریه نوزاد تازه متولد شده شکست و صدای صلوت آسمان شب را در بر گرفت. بهرغم سرمای هوا دکتر عرق کرده بود و اولا سر و صورتش را با دستمال کاغذی خشک میکرد. همین که آقا مهدی را دید، گفت:
= با ما میآیی صبح اول وقت راهیات میکنم. باید چند قلم دارو تهیه کنی. آقا مهدی دست در جیبش برد و مقداری پول که حتی کمتر از کرایه احتمالی وسیله نقلیه بود جلوی دکتر گرفت. اولا دستش را پس زد. دکتر چیزی نگفت و سوار شد. اهالی ماشین را دوره کردند و از دکتر خواستند شب را پیش آنها بماند. یک نفر هم مقداری پول که بیشتر از سطح خدمات دکتر و کرایه ماشین و این چیزها بود جلوی دکتر گرفت. این بار دکتر دست او را پس زد و بعد از چند سفارش به همراهان و فامیل زائو که مهمترین آنها: «اگر خونریزی تا فردا ظهر قطع نشد هر طور شده زائو را برسانید بیمارستان» بود سیگاری گیراند و دستور حرکت را صادر کرد. در نور کبریت معلوم بود از کار خود رضایت دارد . خوشبختانه راه سرپایینی بود و احتمال گیر کردن اتومبیل وجود نداشت. اهالی با چند صلوات دکتر را بدرقه کردند.
به دوراهی تفریجان که رسیدیم، نور یک چراغ قوه در شیشه جلو افتاد. با تردید و سوءظن ایستادم و دست به چماقی که همیشه زیر صندلی بود بردم .. پیرمردی همراه دو پسرش قصد شهر را داشت. بعد از معاینه و پرسوجوئی مختصر معلوم شد شکمش بیشتر از پانزده روز است کار نکرده و درد شدید دارد. دکتر صندلی عقب را خالی کرد و به مدت نیم ساعت شکم پیرمرد را ماساژ داد. صدای فریادهای پیرمرد کم از زائو نبود. پیرمرد با چند آروغ متعفن دکتر و اولا را واداشت دست از کار بکشند. دکتر نسخهای روی یک تکه کاغذ نوشت و به پسر بزرگ پیرمرد داد:
= تا صبح شمکش کار میکنه اما این داروها را باید تهیه کنید.
به شهر که رسیدم همه خواب بودند مگر افق که در دامنه الوند مشغول رنگرزی بود. وقتی در را باز کردم مادرم گفت: کجا بودی؟
= رفته بودم کمی قدم بزنم.
از جوابی که دادم خودم هم خندهام گرفت.