یادداشتهای جامع التواریخ- بخش دهم
این سخن نیز مثل شد
ریشهیابی و گزارشی از شأن نزول چند مثل عربی در جامعالتواریخ
*علی اصغر بشیری
*نویسنده و پژوهشگر
در جامعالتواریخ (بخش ایران و اسلام) تعدادی امثال عربی و فارسی استفاده شده است. این کاربرد در متون تاریخی فارسی به این صورت که شأن نزول برخی امثال را بیان کند کمتر سابقه دارد. گاهی نویسنده اشاره دارد: «و این امثال در اشعار عرب بسیار استعمال کردهاند» (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۶۵۶).
کاربردهای امثال در جامعالتواریخ (بخش ایران و اسلام) چند ویژگی دارند:
الف) امثال عربی را از امثال عجم تفکیک کرده است. در یک مورد چنین گفته است: «در امثال عجم آمده است: بنگر که چه میگوید، منگر که که میگوید» (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۵۹۵).
ب) هنگام آوردن «مثل» بر مثل بودن آن عبارت هم تأکید میکند. چنانکه گوید: «و مثلی مشهور است: کز مار نزاید به جز از بچه مار» (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۷۴۷).
ج) گاهی بررسی تطبیقی مثل فارسی و عربی را بیان میکند. در یک مورد معادل فارسی مثلی را هم بیان میکند: «آن زن گفت: لا تَعْطى العَبدَ کُراعا فیطمع فى الذّراع. و این سخن نیز در میان عرب مثل است و به پارسى گویند: سگ را استخوان دهى به گوشت طمع کند.» (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۶۴۹)
د) در موارد متعدد امثال و حکم فارسی را که به صورت شعر است آورده و در برخی موارد نیز به شهرت اینابیات اشاره کرده و در برخی موارد نیز مانند دیگر متون صرفاً به اشارهای بسنده کرده است: «وین مثل در زمانه شد مشهور / که وفا را اثر بود موفور» (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۷۶۸) و در جایی دیگر به نوشدارو پس از مرگ سهراب اشاره دارد، عقل داند که بدان زنده نگردد سهراب (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۸۲). هچنین دشمن دانا به از نادان دوست (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۸۰۴).
هـ) اشاره به داستانهای مشهور بین اعراب: این بخش مهمترین بخش اشارات و حتی شأن نزولهای امثال عربی است. در یک مورد درباره کشته شدن سنمار چنین گوید: درباره مرگ سنمار به دست نعمان: «و حکایت وی در عرب مثل گشت و اکنون چون کسی کسی را پاداشی نه درخور کردار کند گویند جزای سنمار و در امثال عرب این بیت گفتهاند: جزانی جزاه اللهشرّ جزائه / جزاء سنمّار و ما کان ذا ذئب» (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۷۴۴)
در یک داستان مفصل که یحتمل در متون عربی نیز آمده موارد متعددی از امثال عربی را به همراه دلیل کاربرد آن مثل بیان کرده است. این موارد به ترتیب صفحات بدین قرارند:
۱- «و جذیمه را دو پسر بود، او را با پسران خویش همى داشت و هم به کودکى این عقل ازو پدید آمد و بر زبان او سخنان رفتى که امروز آن سخنها در میان عرب مثل است» (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۶۴۷)
۲- «جذیمه گفت: چون است که از آن تو از همه خوبتر است؟ او گفت: هذا جَناىَ و خِیارُهُ فیهِ اذ کُلُّ جانٍ یَدُهُ إلَى فیهِ آنچه من چیدم نیکوهاى او در اینجاست و آنچه دیگران چیدند، دست ایشان در دهان ایشان برد. یعنى آنچه بهتر بود مىخوردند. و این سخن در عرب مثل شد» (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۶۴۷)
۳- «پس دست دراز کرد و آن گوشت بشکست که بخورد، آن زن گفت: لا تَعْطى العَبدَ کُراعا فیطمع فى الذّراع. و این سخن نیز در میان عرب مثل است و به پارسى گویند: سگ را استخوان دهى به گوشت طمع کند.» (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۶۴۹)
۴- «هرگاه مادرش از براى او مىگریست آن طوق پیش مىنهاد و نوحه همى کرد. چون طوق بیاوردند، به سر عمرو در نرفت. عمرو در این حال گفت: کبر عمرو عن الطّوق. این سخن نیز در میان عرب مثل گشته است» (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۶۵۰)
۵- «و پدرش پرستارى از پرستاران جذیمه به زنى کرده بود و این قصیر از آن زن آمده و جذیمه او را بزرگ داشتى و در امور با او مشورت کردى. پس قصیر این حدیث را مخالف شد و گفت: رأى فاتر و غدر حاضر. این کلمه نیز در میان عرب مثل گشته است» (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۶۵۰)
۶-«و عمرو بن عدىّ گفت: در میان سپاه زبّا از قوم و قبیله ایاد بسیارند، چون مرا ببینند، سوى من آیند. قصیر گفتا: به گفتار زنى غرّه مباش و اختیار خویشتن نگاهدار که او درین مکر کرده است. اوّل، کسى پیش وى فرست که اگر او از تو مىخواهد و راست مىگوید، خود پیش تو آید. رسولان زبّا گفتند: رسم نباشد که زن پیش مرد آید. و آنچه قصیر مىگفت، موافق مزاج جذیمه نبود. پس قصیر را گفت: لا وَ لکِنّک امرؤ رأیک فى الکِنّ لا فى الضّحّ. و این کلمه نیز مثل شد. پس قصیر گفت: لا یطاع لقصیر أمرٌ. و این نیز در میان عرب مثل است.» (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۶۵۲)
۷- «فىالجمله جذیمه بر رفتن عزیمت جزم کرد و عمرو بن عدىّ را در عراق خلیفت خود گردانید و با اصحاب خود و خواصّ متوجّه جانب زبّا شد. چون از حدّ عراق بیرون بر کنار آب فرات به حدود جزیره درآمد و از قصیر پرسید که راى چیست؟ قصیر گفت: ببقّه تَرَکْتَ الرَأى. این سخن نیز مثل شد»(رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۶۵۲)
۸- «درین اثنا رسل زبّا با هدایا برسیدند، جذیمه قصیر را گفت: درین چه گویى؟ گفت: خَطَرٌ یسیرٌ و خَطْب کثیر. این نیز مثل گشت.» (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۶۵۲)
۹- «جذیمه چون دانست که درماند و قصیر بشد. گفت: خیر ما تجرى به العصا. و اینها نیز مثل شد» (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۶۵۳)
۱۰-«و قصیر آن اسب همه روز بتاخت و آخر روز را سى فرسنگ رفته بود. گفت: ما ضُلّ من تجرى به العصا. این نیز مثل شد.» (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۶۵۳)
۱۱- «پس به دیهى رسید نام وى برج، اهل آن دیه چون اسب از دور بدیدند، بشناختند، گفتند: خیر ما جاءت به العصا. و این سخن نیز مثل گشت» (رشیدالدین فضل الله، ج۱، ۱۳۹۲: ۶۵۳)
۱۲- «پس بفرمود تا هر دو دست جذیمه را رگ بگشادند و طشت پیش مىداشتند تا خون در آنجا مىرفت. چون سست شد، قطرهاى چند خون بر زمین ریخت. زبّا گفت: لا تضیّعوا دمّ الملک لایضع. خون ملک ضایع مکنید که خون ملک ضایع نشود. جذیمه گفت: دَعوا دمّا ضیّعه اهله. و این سخن نیز مثل شد» (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۶۵۴)
۱۳- «قصیر، عمرو را گفت: خون خال را طلب کن و ضایع مکن که او نه چنان ملکى بود که خون وى ضایع کنند. گفتا: چگونه کنیم؟ [ ۱۰۵ ] و انّها امنع من عُقاب الجوّ. گفت: این زبّا از من دورتر است از عقاب در هوا. و این سخن نیز در عرب مثل گشت» (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۶۵۵)
۱۴- «عمرو گفت: من هرگز این نکنم و تو بدین خوارى ارزانى نیستى. قصیر گفت: خلّ عنّى اذاً و خلاک ذمٌّ. گفت: دست از من باز دار تا هر چه خواهم بکنم، هیچ عیب نیست. و این سخن نیز مثل شد» (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۶۵۵)
۱۵- «پس عمرو قصیر را گفت هر چه خواهى کن. قصیر بینى خویش ببرید و پشت خویش به تازیانه نشان کرد. لأمرٍ جَدَعَ انْفَهُ قصیر را گفتند، بینى خویش کارى را ببرید. و این سخن نیز مثل شد» (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۶۵۵)
۱۶- «پس قصیر از عراق بیرون آمد و پیاده و پاى برهنه به جزیره شد. چون به شهر زبّا رسید، او را گفتند: قصیر آمده است سر و پاى برهنه، بینى بریده و جامهها دریده، پشت و پهلو به تازیانه مجروح شده. زبّا گفت: لأمر ما جدع قصیر انفه. این نیز مثل شد» (رشیدالدین فضلالله، ج۱، ۱۳۹۲: ۶۵۶)
منابع
رشیدالدین فضل الله همدانی: ۱۳۹۲، جامعالتواریخ (تاریخ ایران و اسلام-ج۱)، تصحیح و تحشیه: محمد روشن، تهران: مرکز پژوهشی میراث مکتوب، چاپ اول.