بازگشت از مرگی که در بیمارستان بوعلی سینا اتفاق افتاد

هیچ اسراری بیرون از خودمان وجود ندارد/هرمان ملویل

1

*نادر هوشمند

بنا به گفته‏ اخبار محلی که به سرعت برق درز پیدا کرده و با شتاب باد پخش شده بود، گویا یک زن جوان در بیمارستان بوعلی سینای همدان از مرگ به زندگی بازگشته بود. مثل همیشه معلوم نبود چگونه و چرا. با این حال وی هنوز در بیمارستان بستری بود و پزشکان با این‌که از بازگشت سریع علائم حیاتی به تن و ذهن وی خوشحال بودند، تا زمان حصول اطمینان از بهبودی کامل، به او اجازه‏ مرخصی نمی‏دادند. تنی چند به دیدارش شتافتند: اعضای نزدیک خانواده‏اش که شکرگذار بودند بابت بازگشت وی به آغوش گرم ایشان، چند دوست قدیمی بی‏اندازه خوشحال و در نهایت دو سه تا از بستگان دور که علاوه بر احساس وظیفه، روحیه‏ جست‌وجو و پرسشگری آن‌ها را به داخل اتاق خصوصی بیمار از نو زنده‏شده کشانده بود.

نادر هوشمند
نادر هوشمند

پشت کرده به حاضرین در صحنه که فضای نیمه‏خالی اتاق را پُر کرده بودند، نگین، کمی رنگ‏پریده و مغموم و با طُره‏ ریخته بر پیشانی، بدون این‌که جنبشی اضافی از اعضای تازه بیدارشده‏ی بدن وارفته‏‏اش سر بزند، از پنجره‏ بسته به بیرون زل زده بود و نگاه خسته‏ چشمان میشی‏رنگش روی نقطه‏ای نامعلوم از کوهستان الوند که در زیر نور آفتاب نیمروزی می‏درخشید ثابت مانده بود. هر چند اردیبهشت‏ماه بود اما برفِ جاخوش‏کرده بر چکادِ قله‏ها کاملاً آب نشده بود. نگین کلافه بود از حضور این همه آدم در اتاقش – حتی با این‌که بیشترشان، عزیزان او بودند. هیجان‏زدگی برادران بابت سرنوشت یکه‏ او، شکرگزاریِ مادر از خدا که او را از مرگ به زندگی برگردانده بود، سپاسگزاری دوستان دوران دبیرستان از معجزه‏ رازآلودی که رخ داده بود و صد البته پرسش‏های گوناگون از تجربه‏ منحصر به فرد بازگشت از مرگ که از این و آن دهان شنیده می‏شد، همه با بی‏اعتنایی نگین مواجه می‏شدند.کسی برای سکوتِ نگین پاسخی نداشت و با دیدن چهره‏ مجسمه‏مانندِ او، حتی به خودش اجازه نمی‏داد تا مستقیماً از او بپرسد چرا حرف نمی‏زند. پدر نگین علت را خستگی ‏دانست و اظهار ‏کرد شاید بهتر باشد بیمار را تنها بگذارند. کلامش هنوز کاملاً منعقد نشده، دو خاله‏ نگین، همراه با خان‏داییِ او، جعبه‏ شیرینی و دسته گُل به دست، پا به اتاق گذاشتند، یکی یکی نگین را در آغوش کشیدند و صورت مات و بی‏حالتش را غرق بوسه کردند. تعریف حاضران دوباره گُل کرد، این بار جدی‏تر از پیش – چون بحث، بحث فیزیک و متافیزیک بود، عالم فانی و باقی، حدود دانش بشری، شگفتی لحظه‏ معجزه‏آسای رستاخیز یک تن قبل از روز قیامت و مسائلی مشابه که هر کس، بسته به درجات دینداری یا فلسفی یا علمی بودن شخصیتش و البته بر حسب جسارت خود در کنجکاوی برای ناشناخته، در آن مشارکت می‏کرد. به خصوص خان‏دایی، این به قول خودش ماتریالیست توبه‏کرده‏ خوشپوش اما آشفته‏مو بود که خود را مشتاق‏تر از بقیه نشان می‏داد و جداً معلوم نبود برای تعلیم آمده یا تعلم؛ چون با چنان سرعتی منبر را به دست گرفت و به فضل‏فروشی در موضوع مورد نظر پرداخت که همه کم آوردند و فوراً خودشان را از مهلکه‏ جدل با حرّاف بلیغی همچون او کنار کشیدند. خان‏دایی از مفهوم تجربه‏ نزدیک به مرگ گفت، تابلویی از یک نقاش هلندی درباره‏ تونل و عروج و این چیزها را تفسیر کرد، تفکرات شیخ اشراق را با آرای ریموند مودی نامی درهم‏آمیخت و با ارجاعات لاینقطع به اصطلاحات حس ششم یا رویاهای تِلِه‏پاتیک، همه را میخکوب کرد، همه را به جز نگین: نگین هر چند صدای ممتد این آبشار خروشان سخن‏سرایی را می‏شنید اما حتی به خودش زحمت نمی‏داد رو برگرداند و وجناتِ وی را از نظر بگذراند. همین که خان‏دایی کم آورد و دم فرو بست، بقیه هم خودی نشان دادند و هر کس نظری داد. به‌رغم تفاوت در معلومات، فحوای کلام همه، شیفتگی نسبت به آن چه بود که زندگی پس از مرگ نامیده می‏شد و شاید به همین دلیل، رفتار سرد نگین و سکوت غیر قابل عبورِ او همه را پاک کلافه کرده بود. خوشحالی یا ناراحتی نگین و دلایل آن به کنار، انگار هر کسی که در آن اتاق بود از خودش می‏پرسید چرا این دختر حتی تلاش هم نمی‏کند تا راجع به تجربه‏ شگفت‏انگیزی که پشت سر گذاشته است کلامی بگوید؟

ساعتی گذشت و چون چیزی تغییر نکرد، پدر نگین، این بار جدی‏تر از قبل، از همه خواست تا موقتاً از اتاق بیرون رفته و نگین را تنها بگذارند تا کمی استراحت کند. حضار موافقت کردند و یکی پس از دیگری خارج شدند و نگین، پس از کمی جابجایی در تختخواب، نفس راحتی کشید، بالش را از زیر سرش برداشت، ملحفه‏ شیری‏رنگ را از دور خودش باز کرد، دستانش را به پشت گردن حلقه زد و به سقف کبود اتاق خیره شد. چند دقیقه‏ای در همین حالت بود تا این‌که صدای آرامی به گوشش خورد. سرش را به پهلو چرخاند و با تعجب دید دختربچه‏ کوچکی با موهای سیاه لَخت و صورت بیضوی زیتونی‏رنگ، در حالی که پیراهن رکابی صورتی‏ به تن و دامن بلند چین‏داری به پا دارد، در آستانه‏ درِ اتاق ایستاده و با دو چشم درشتش به او می‏نگرد. لبخندی بر لبانِ خشکِ نگین نقش بست: «رُزیتا! این توئی؟» دختربچه‏ چهارساله با تکان سر تائید کرد. «بیا اینجا عزیزم، بیا پیش عمه!» رُزیتا، خجالتی اما خندان، به نرمی گام برداشت و خودش را به تختخواب نگین رساند و در آغوش او جا گرفت. نگین آهسته به موهای برادرزاده‏ دوست‏داشتنی‏اش دستی کشید، سر و گونه‏هایش را بوسید و تن کوچکش را که بر خلاف تن خود او بوی پِرمنگنات نمی‏داد چند بار با اشتیاق بو کرد. «دلم برات تنگ شده بود!» در این هنگام از جایی دیگر، صدای خفه‏ای به گوش رسید. «عمه‏نگین، اونجا رو!» نگین جهتی را که انگشت اشاره‏ کوچکِ رُزیتا نشان می‏داد تعقیب کرد و چرخ‏ریسک کوچکی را دید که پوشال به منقار، بر لبه‏ پنجره نشسته است و دور و بر و نیز درون اتاق را سریع از نظر می‏گذراند. نگین ابتدا متحیرانه به پرنده خیره ماند – گویی برای اولین بار چنین موجودی را می‏دید. سپس به آهستگی روی تختخواب نیم‏خیز شد، سوزنِ سِرُم را از مچ دستش باز کرد و بعد کوشید تا دستگیره‏ی پنجره را بچرخاند. «رفت!» رُزیتا حق داشت: چرخ‏ریسک دیگر سر جایش نبود. نگین اما پنجره را باز کرد و سپس، در سکوتی ممتد، مدتی طولانی به آبی آسمان صاف خیره شد. نسیم ملایمی می‏وزید و عطر درختان اقاقیا را با خود به درون اتاق سرازیر می‏کرد. وقتی نگین سرش را چرخاند رُزیتا را دید که مثل خودش با چشمانی پُرتمنا به دوردست‌ها زل زده است. گونه‏های لطیفش به کمرنگی گُل انداخته بود و چشمانش مثل دو گوی تابان، برق می‏زدند. نگین نتوانست مقاومت کند: دوباره دخترک را در آغوش کشید و انگشتان دستش را به آرامی داخلِ انبوهِ موهایش فرو برد. نگین با این که نیمه‏جان بود و هنوز نه رنگ زندگی کاملاً به رخسارِ استخوانی‏اش برگشته بود نه توان همیشگی به جسمِ کرختش، اما سرشار از یقینی بیان‏ناپذیر، حتی نیازی نداشت که با خودش تکرار کند یا به دیگران بگوید که رازِ بزرگ، جایی فراسوی زندگی نیست: رازِ بزرگ، خودِ زندگی‏ست.

1 نظر
  1. فروغ حزنیان می گوید

    بسیار عالی وخواندنی بود متشکرم از وقتی که گذاشتین .

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.