باغچه مش‌ممد

0

*احسان فکا

*نویسنده

تمام زمین‌های اطراف خانه‌ پدری را مزرعه گرفته بود. مش‌ممد کپری داشت و سبزی می‌کاشت. پیش از آن‌که آن‌جا محل و خانه شود، زمین‌ها تا اولین روستا؛ علی‌آباد ادامه داشت. سنگین و ترسناک بود شنیدن فرمان برو از مش‌ممد سبزی بگیر. پشت خانه مسیری خاکی بود و سیصد، چهارصد متر ادامه داشت تا نهری سیاه‌شده از فاضلاب شهری که انگار فقط همان یک ذره جا بود و‌ نه ته داشت و‌ نه سر، جادو شده بود انگار و‌ خود به خود می‌آمد و‌ خود به خود در زمین محو می‌شد. درست روی کمر رود سیاه، پل کوچکی بود که زیرش خانه‌ قورباغه‌ها بود و بعد از پل راهی که به قدر عبور یک بچه‌ هشت ساله عرض داشت و بلند افتاده بود و‌ نیم‌متر پایینش، از هر دو طرف کرت‌های سبزی بود، راه باریک مثل ماری تاب می‌خورد و علف‌های هرز دو طرفش را گرفته بودند و خم شده بودند روی پاکوب، طوری که راه می‌رفتی محال بود علف‌ها به پر شلوارت چنگ نزنند و فکر نکنی که مرجان‌ماری قصد نیش زدن به پایت را دارد. گاهی میانه‌ راه می‌ایستادم و صدای خش‌خشی را می‌شنیدم و می‌ترسیدم. انتهای مسیر سبز که شاید صدمتری بود می‌رسید به میدان گاهی کوچک که دو آلاچیق داشت، یکی بدون دیوار که چهارستونش چوبی بود و دیگری دیوار سیمانی داشت و انبار سبزی‌ها و خواب ظهرانه‌ مش‌ممد بود، کنار میدانگاه باغچه‌ای کوچکی بود بلندتر از زمین سبزی‌ها و کنار موتور دیزلی آب و دور تا دورش آفتابگردان و کوکب می‌کاشتند. با ترس به میدان‌گاه می‌رسیدم انگار پل صراط باشد. مش‌ممد روی سبزی‌ها را گونی کنفی خیس می‌انداخت و سبزی‌ها را جدا می‌کرد و گاهی که جنسش جور نبود ابزاری شبیه داس بر می‌داشت و می‌رفت برای قتل‌عام همان سبزی که ناقص بود و خون سبزشان می‌ماند روی بچه داس تا خشک شود. شبیه خون اژدهایی نامریی که فکر می‌کردم زیر راه باریک خانه دارد. برگشت مصیبتی بود، از راه تا پل و از پل تا خانه. چون سرداری فاتح می‌شدم وقتی به خانه می‌رسیدم. شده بود برسم خانه و دسته‌‌ای ریحان را جا گذاشته باشم و دوباره خوف مسیر و‌ دوباره شیرینی برگشت و یک بار هم ماری ندیدم که ندیدم.

.. آن‌جا حالا خانه شده است.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.