بالای خانه کبوترها
*احسان فکا
*نویسنده
احمد پیراهن خاکستریاش را انداخت روی شانههایش، روی باندی که از شانهاش میرفت سمت گردنش و دور میزد. دکمههایش باز بود، دمپاییهای اسفنجی قرمز روی موزائیکهای کف کشیده میشد. تمام گردنش و سینهاش و دلش سوخته بود. ده سالی میشد مغازهاش را نبش کوچه ملی اجاره داده بود به منصور پسر ناصر کریمی و رفته بود بهار همدان و با پول پیشش زمین پشت کارخانه خیارشور برادران صالحی را خریده بود و گله به گله مغازه را ساخته بود و بالای مغازه خانهاش را و بالای خانه لانه کبوترها را.
کبوترها دو جفت بودند، یادگاری مرتضی برادر مرضیه، به پنج سال نکشیده شده بودند دویست تا.
احمد از کارخانه صنایع چوبی رحمانی، مبل خام امانت میگرفت و زیر مغازه رنگ میکرد و رویه میکوبید و میفروخت.
روزی که تینر دو هزار، مغازه را خاکستر کرد، احمد در بهار خواب چرتش برده بود و سهله کبوترها درش باز بود و کبوترها سراسیمه بالای سر مغازه و خانه چرخ میزدند و بعد خاموش شدن آتش، دیگر بام را نشناختند و نقطه شدند سینه آسمان همدان و هر کدام جایی رفتند.
احمد نشست پشت میز آهنی که صفحهاش از گرما تاب برداشته بود. سعید رحمانی برادر بزرگتر رحمانیها چک احمد را گذاشت روی میز. گفت که چای نمیخورد و گفت طلبش را از اجاره مغازهای سر کوچه ملی بر میدارد و مغازه که روبراه شد، دوباره برای احمد بار میفرستند.
احمد با دمپاییهای قرمز لخلخکنان تا در ماشین قامتبلند رحمانی رفت. صدای جنگ تحمیلی لاستیک با خاک و سنگ کوچه که تمام شد، صدای شازده را شنید که نشسته بود لببام و پرهای گردن را ول داده بود و بانگ میزد و دور خودش میچرخید.
احمد زل زد به کبوتری که راه بام را پیدا کرده بود. باد افتاد به پیراهن خاکستریاش و به زخمهایی که ده روز بود جایشان بدجور به خارش افتاده بود.
زخم وقتی به خارش میافته یعنی داره خوب میشه شازده.
یعنی الان مرضیه کجاست شازده؟ راسته که میگن کفترا همه چیز رو از اون بالا میبینند و میدونن؟
این را گفت و برای شازده آب ریخت توی آبدان سفالی ساخت کارگاه زهرهوند لالجین.
شازده نگاهی انداخت به چشمهایگود افتاده احمد.
سرش را تا گردن فروبردن توی آبدان.
آب خنک بود و دل احمد آشوب.