*احسان فکا
*نویسنده
اولین بار یادم نیست کی صداشو شنیدم. تشنه بودم. مادر میگفت اون موقع شش سالت بود. اولین بار بود که سرمو برگردوندم سمت صداش. تمام سر و صورتش خیس بود. یه دستمال قرمز بسته بود دور پیشونیش. قرمزی کوره هم افتاده بود تو نصف صورتش. بابا چکش رو برد بالا. با ضرب کوبید روی سندون. به مادرم گفت این آهنه، اگه سرد بشه از شکل میافته. مادرم گفت غذات اگه سرد بشه از دهن میافته و بابا با چکش کوبید روی اون تیکه آهن که برای خودش انگار خورشیدی بود.
-مامان بابا داره چی کار میکنه؟
-چاقو میسازه.
-برای چی؟
-برای روز مبادا
-اون روز، روز مبادا نبود
با بابا و مامان چاشت ظهر رو خوردیم.
نونمون سرد بود و آبمون گرم
بابام پیر شده بود. خیلی سال بود نه چاقو ساخته بود نه نعل. بعد رفتن مادرم به بالای ابرای بارانزا، دست و دلش به پتک و سندون نرفت
من اما خیلی وقت بود داس میساختم. با دستای خودم با تیغههای تیزی که به یه اشاره گلوی گندمها رو میبرید و خون زردشون فوران میزد تو خاکِ تشنه
بیست سالی از اون روز گذشت
از روزی که کاردی که بابا ساخته بود به نامردی سینه اون جوونو جر داد
بعد دیگه بابا کارد نساخت. زد تو کار نعل، نعل اسباش زیر پای هر اسبی مینشست کل زیتونزارهای این دور و ور زیر پاهای اسبه میلرزید. برای اون اسب سفیده هم نعل ساخت، که عروس کدخدا سوار اسبه شد و اسبه رم کرد، عروس دلش با پسر کدخدا نبود و همه میگفتن بال درآورده و با عروس رفته به آسمون. بعد از اون کدخدا نعل ساختن رو قدغن کرد اما بابا به من یاد داده بود چطور یه تسمه آهنی رو نعل کنم.
اولین بار برای اسب چوبیام نعل ساختم. اسبی که دلش از چوب بود و هیچ وقت شیهه نکشید
بابا برا خودش یه تیکه زمین بایر رو گرفته بود و توش گندمهای طلایی میکاشت، نه که نون لز گندمها در بیاد. برای کبوترای سفیدش که میگفت اینا آزادترین موجودای دنیان. کدخدای جدید این حوالی اما چشمش به تیکه زمین بابا بود اما بابا بود و نفسش که به کبوترا بود و گندم
یه روز بابا رو با آخرین کاردی که خودش ساخته بود کشتن.
خونش ریخت رو زمین سوخته.
دوباره من شروع کردم به ساختن کارد
که اگه بابا همراهش بود الان نفس داشت
نه برای انتقام نه
برای دل خودم
برای اینکه یادم بمونه که کارد برای کشتن نیست برای قسمت کردنه
یادم بمونه وقتی دارم کبوترای بال شکستهی بابا رو دون میدم
با گندمی که با دستای خودم درو کردم
از دل این زمین بایر