به تماشا سوگند که دل‌آزرده تماشایی نیست

0

*مریم رازانی

*نویسنده

از کی جیب هایمان به قول سهراب سپهری «پُرِعادت» شده، نمی‌دانم. داستایوسکی در تعریفش از انسان جمله معروفی دارد. می‌گوید:«”انسان عبارت است از موجودی که به همه چیز عادت می‌کند». بسیاری از ما در خلوت خود به چنین نتیجه‌ای رسیده و در ناخودآگاه، برای تمام بی‌تفاوتی‌هایمان که می‌توانسته نباشد، بهانه آورده‌ایم. غافل از این که عادت؛ نامحتمل‌ترین عارضه‌ای است که ممکن است دامنگیر انسان شود. که اگر بود، جهان هرگز  بی‌نهایت دگرگونی و تحولی را که در طول زمان رخ داده، به خود نمی‌دید. در کشور ما نیز مانند همه دنیا، حوادث بی‌شماری روی داده است. خیلی از افراد مسن- که عمرشان دراز باد-  نزدیک به یک قرن آن را شاهد بوده‌اند. مهم‌ترین حادثه – و نه دشوارترین- شان جنگ بود که کمتر از نیم قرن پیش اتفاق افتاد و هنوز آثار آن در جای جای کشورمان مشاهده می‌شود. قضاوت درباره جنگ را به تاریخ وا می‌گذاریم که خود بهترین داوراست. اما اگر بخواهیم بدانیم از چه زمانی نسبت به یکدیگر بی‌تفاوت شده‌ایم، باید به کارهایی که در زمان جنگ هشت ساله داوطلبانه و بدون هیچ اجباری برای دیگران انجام می‌دادیم، نقبی بزنیم و از خود بپرسیم: آیا کسی نفت به خانه سرد همسایه نمی‌برد؟ در زیر بمباران و در مواقع خطر، صاحبان باغ‌ها و خانه‌های روستایی، کارگاه‌های دور از دست و حتی مرغداری‌ها به روی مردمی که گروه گروه و به رایگان با ماشین‌های آدم‌هایی برده می‌شدند که پیش از آن یکدیگر را ندیده و از وجود هم خبر نداشتند، در نمی‌گشودند و سفره‌شان را با آن‌ها تقسیم نمی‌کردند؟ برای یکدیگر در صف نان نمی‌ایستادیم؟ کودکان همسایه و هم محله را از مدرسه نمی‌آوردیم؟ شرح خلوص رابطه‌ای  که درآن مقطع بین مردم وجود داشت و بعضی به افسانه شبیه بود، از عهده هرکسی برنمی‌آید. دفترها باید و شاهدانی که بسیاری شان دیگر نیستند… اگر انسان به همه چیز عادت می‌کند، چرا آن عادت در ما نماند؟ ردّ آن شکوه بی‌بدیل را در کجا گم کردیم؟ چرا در این روزگار خوفناک که بیماری ای چنین مهلک هم برآن افزوده شده، وقتی کودک همسایه در آن طرف دیوارهایمان سربریده می‌شود، می‌سوزانندش، خودکشی می‌کند و هدف حمله و تعرض قرار می‌گیرد، تنها «تماشا» می‌کنیم یا بدتر از آن، حادثه را به گوشی می‌سپاریم و می‌گذریم؟ جان پناه‌ها چه شده‌اند؟ چه چیز آن‌ها را به ویرانی کشیده؟ آیا آمال کسی که کارگاه کوچکش را جان پناه می‌کرد و اکنون آن را به دلایلی که دیگر همه می دانیم، از دست داده، گورخوابی، حاشیه‌نشینی  و یا زباله‌گردی و سرافکندگی در نزد خانواده بود؟ چگونه است که تبعیض و فاصله طبقاتی در کشوری که به منشور حقوق بشرش می‌بالد بیداد می‌کند؟ آیا ایراد اصلی این نیست که در کوران حوادث، بی آن‌که بخواهیم، تنازع بقا را که ویژه موجودات بی‌زبان است، به جای راز بقا نشانده‌ایم؟. چرا صرفنظر از سود و زیانش به یاری یکدیگر نمی‌شتابیم؟ جنگلمان طعمه حریق می‌شود، عزیزترین و متعهدترین جوانانمان بدون تجهیزات به دل آتش می‌زنند و می‌سوزند و هیچکس پاسخگوی چرایی آن نیست. چون ما که باید در این‌گونه موارد پرسشگر باشیم، تنها متأثر می‌شویم و نوحه سر می‌دهیم. – «حسنک» را تماشا می‌کنیم و مادرش را  «سخت جگرآور»[i] می‌نامیم-. همین !!  آیا کسانی که از آدم‌های سرفرو برده در سطل‌های  زباله عکس گرفته و استوری می‌کنند، سری به آلونک آن‌ها کشیده‌اند تا ببینند چند بچه معصوم یا زن و مرد سالخورده چشم به راه همان ته مانده‌های متعفن نشسته‌اند به امید آن‌که یک روز دیگر زنده بمانند شاید دستی از غیب بیرون بیاید و معجزه‌ای صورت بدهد؟ زخم ناسور، گزارشگر نمی‌خواهد، درمان می‌خواهد. می‌گویند تاریخ دوبار تکرار می‌شود. یکبار به صورت کمدی و یکبار تراژدی. به نظر این قلم، زین پس یکبار هم به صورت صوری و مجازی تکرار می‌شود که سخت ناخوشایند است و مباد که ریشه بدواند و بماند. کسی به عمد یا غیرعمد در رسانه رسمی به ما- ملت-  توهین کرده و سخت آزرده‌مان می‌کند. اکثریت قریب به اتفاق در پاسخ، با یک بیت شعر از شاعری که دوستش داشته‌ایم، فضای مجازی را منفجر می‌کنیم. در نگاه اول بسیار زیباست. اما اگر خوب بنگریم، می‌بینیم که جز چند مورد استثنا، هیچکس هیچ چیز نگفته است. یکی توهین کرده، دیگری جواب گفته و ما تماشا کرده‌ایم. – و خدا نکند هر دو از یک منبع صادر شده باشد که در بسیاری موارد چنین بوده است.- . مشکل خصلت تماشاچی داشتن است که متأسفانه بر ما مستولی شده و در اثرتکرار دارد به عادت تبدیل می شود. عادت – چه خوب و چه بد-  حاصل استمراراست. این روزها که درسوگ استادمحمدرضا شجریان به سرمی بریم، بارها از کوشش مستمر ایشان برای شجریان شدن گفته و شنیده ایم. خوشبخت آن‌که مانند استاد از ابتدا می‌داند چه می‌خواهد و بر تحقق آن همت می‌گمارد. آن وقت مانند رودی که از فطرت دریایی خویش آگاهی دارد، از دوردست‌ترین مکان به سوی دریا می‌شتابد و همه دشواری‌ها را به شوق وصل به جان می‌خرد. «ای خوشا آمدن ازسنگ برون/ سرخود را به سرِ سنگ زدن/… ای خوشا زیرو زبرها دیدن/ راهِ پربیم و بلا پیمودن/ روز و شب رفتن و رفتن شب و روز/ جلوه گاهِ ابدیت بودن. [ii]». استمرار را در آشتی با خصال خوب خود به خدمت بگیریم. دشوارتر از جنگ، شرایطی است که نامعادلات بر ما تحمیل می‌کنند و سبب تفرقه‌مان شده است. باور کنیم یا نه خوشبختی فردی تنها و تنها در گرو خوشبختی همگان است. پایه‌های آسایشی که برحسب تصادف و در سایه تبعیض و تفرقه به دست می‌آید همان قدر لرزان است که خانه‌ای بر روی شن. با هم بودن را تمرین کنیم. تماشاچی نباشیم.

[i] ذکربردارکردن حسنک وزیر( تاریخ بیهقی)

[ii] ازشعر مرداب – مهدی اخوان ثالث ( م. امید)

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.