بهار هر سال، در اولین یکشنبهای که پس از پایان تعطیلات نوروزی میآید، آقای مخبر، کمی پیش از نیمه شب، دروازه بزرگ باغ جادوی نوشوندهاش را به رایگان به روی اولین گروه از بازدیدکنندگان خاص میگشاید. در هر کدام از شبهای بازدید – هفتهای یک بار، یکشنبهها و فقط تا آخر بهار –، یک گروه از بازدیدکنندگان کمشمار، سوار بر لیموزینی طلایی که سقفی گنبدمانند و درهایی شبیه بالهای آلباتروس دارد، راه پرپیچ و خمی را طی میکنند تا به باغ جادو برسند. رانندگی را دیانا بر عهده دارد، دختر دوستداشتنی آقای مخبر، تنها فرزند وی و مثل خودش ساکت، خندان، خوش پوش و بدون کمترین نشانهای از بوالهوسی. بازدیدکنندگان نمیدانند به کجا میروند، چون بر طبق یکی از شروط ضروری، از همان ابتدا چشم بند زدهاند. آنها فقط میدانند که به جایی میروند در بین انبوه درختان تازه شکوفا و یا شاید پشت صخرههای درهم فشرده خارا؛ نقطهای گم در پهنهای وسیع، بین تپه عباسآباد تا دره گنجنامه. ضمناً نباید از قلم انداخت که حق بازدید از باغ جادو، فقط یک بار است و نه بیشتر.
به محض ورود به باغ جادو که با دیوارهایی بلند محصور شده است، دروازه بسته میشود. بازدیدکنندگان، دست در دست هم و با هیجان آمیخته به احتیاط، از اتومبیل پایین می آیند و منتظر میمانند. سپس به محض فرا رسیدن نیمه شب، همگی بر طبق دستور آقای مخبر و دیانا، چشمبندهایشان را برمیدارند. با این که بیرون از باغ جادو همه جا غرق در تاریکی است، اما فضای داخل باغ جادو توسط نور زرد چهار پروژکتور بزرگ، تماماً آشکار است و به مانند یک تابلوی جاندار، خودنمایی میکند. هوای حاکم بر آنجا هم به هیچ هوای دیگری شبیه نیست.
بدین ترتیب از نیمه شب تا رأس ساعت یک بامداد، بازدیدکنندگان، جدا یا با هم، از زیبایی بیبدیل گلها و قامت موزون درختان و لطافت هوس انگیز علفها و عطر مستکننده محیط پیرامون و زمزمه آب روان و نوای دلنشین پرندگان شب بیدار، به وجد میآیند؛ گویی کاملتر و بهتر و برتر از این همه تنوع و تلون و تفاوت که یک جا در این عدنِ زمینی گردآوری شدهاند، زیبایی دیگری را نمیتوان تجربه کرد. باغ جادو هم که فرزند دُردانه طبیعت بکر و موزون به شمار میآید و – به جز دیوارها و پروژکتورها – کمترین نشانهای از دخالت بشری در آن دیده نمیشود، سخاوتمندانه و در اوج آرامشِ هوای ساکن شبانه که به یکسان از شمیم و خنکی و خاموشی بهره مند است، وقار و وجاهت خود را از تماشاچیان حیرت زده دریغ نمیکند.
اما وضعیت نامبرده، فقط تا ساعت یک بامداد دوام میآورد: در این ساعت، ابرهایی خاکستری و سیاه فرا میرسند، بالای سر باغ جادو به تودهای ضخیم و یکدست بدل میشوند و سپس همراه با رعد و برق، شروع میکنند به باریدن. باران ابتدا خوشایند است، اما به سرعت تغییر میکند و همراه با وزش باد، قویتر میشود و در نهایت شلاقوار فرود میآید. بازدیدکنندگان سراسیمه به زیر یک سقف موقتِ ساخته شده از پارچه و تیرکهای غیرمتداول، پناه میبرند و از همانجا هاج و واج گلبرگها و سرشاخه درختان و دیگر چیزهای شکننده و ناپایدار را میبینند که یک به یک به زمین میافتند؛ همه به جز یک گل سرخِ ظاهراً تازه روئیده با گلبرگهایی ظریف، شاخهای صاف و خاردار و برگهایی باطراوت که دقیقاً در وسط باغ جادو و در میانه این همه جذابیت قرار گرفته است.
در ساعت دو بامداد، باد شدیدتر میشود و باران، به علت یورش سرمای ناگهانی، به تگرگ بدل میشود و باغ جادو را چنان گلوله باران میکند که کمتر گیاهی از آسیبش در امان میماند. گل سرخ اما همچنان ایستادگی کرده و زیبایی و شکوهش را نمیبازد. از ساعت دو تا سه بامداد، تگرگ جای خود را به برف میدهد که پیوسته میبارد و با سنگینی خود، حتی قویترین درختان سپیدار و نارون و گردو را نیز خم کرده و استوارترین سروها و کاجها را در هم میشکند. بازدیدکنندگان اما همچنان به گل سرخ خیره ماندهاند که بهرغم تغییراتی کم و بیش ملموس، هنوز پایدار مانده است و اجازه نمیدهد توده برف رویش را بپوشاند.
از ساعت سه تا چهار بامداد، هوا دگرگون میشود، پدیده جَوی بی مانندی ظهور میکند و سر و صداهای کرکننده از هر سو به گوش میرسند. باد و باران و تگرگ و برف و یخ، به صورت طوفانی واحد، دیوانهوارتر از پیش همه چیز را زیر و رو میکنند و به پیش میتازند؛ طوری که راس ساعت چهار بامداد، باغ جادو پیشاپیش به ویرانه ای بلازده تبدیل شده است: گلها و شکوفههایش از بین رفتهاند، درختانش ریشهکن شدهاند، پرندگانش رمیدهاند و همه چیز به جز دیوارها، به تلی از ویرانه بدل شده است. اما شگفت آنکه گل سرخ، حتی با وجود گلبرگهای آسیبدیده و پارگی برگها و نیز زخم عمیق بر ساقه، همچنان زنده از دلخرابیها سر بر آورده و با ملاحت و سماجت بسیار، جلوهگری میکند.
از ساعت چهار بامداد، آرامش سابق به باغ جادو بر میگردد و با ذوبشدن برف و یخ، گِل و لای عمیقی به جا میماند. پروژکتورها به طور خودکار خاموش میشوند و در فضایی سایه روشنزده و مرموز، بازدیدکنندگان با شنیدن صدای آقای مخبر و دیانا – کسی نمیداند این دو نفر این همه مدت کجا پنهان شده بودند –، از سرپناه بیرون میآیند و چسبیده به هم و با ترس و لرز، به مرکز باغ جادو گام برمیدارند. سپس همانجا می ایستند، به دور گل سرخ حلقه می زنند، آرام به زمین مینشینند و با نفسهایی حبس در سینه، همینطور به گل سرخ زل میزنند تا ساعت پنج و نیم صبح از راه برسد و خورشید طلوع کند. طی این مدت، غوطهور در زمانی انگار متوقف و حاضر در مکانی مه گرفته که انگار خالی از حضور خود اما آکنده از وجود رازی نامکشوف است، گل سرخ به آرامی میپژمرد و میمیرد: ابتدا آخرین گلبرگهای سرمادیده که شبنمِ یخ زده آنها را خشکانده است، فرو میافتند؛ سپس برگها که شدیداً ضربه خوردهاند از ساقه جدا میشوند و در نهایت ساقه، مقاومترین عضو این تمثال بیمثال، شکسته و ریشهکن شده و بر خاک میافتد. آری، بازدیدکنندگان، بدون آنکه تکان بخوردند و پلک بزنند، شاهد «زوال» و «مرگ» زیبایی در موجزترین و فشردهترین و آئینه وارترین شکلِ آنند.
حوالی ساعت پنج و نیم صبح، بازدید به پایان میرسد. دیانا ابتدا در کف دست هر بازدیدکننده، یک گلبرگ از گلبرگهای گل سرخ را میگذارد. سپس لیموزین را روشن میکند. بازدیدکنندگان که چشمانشان همچنان باز مانده و بدنشان از فرط ایستایی شبیه مجسمه شده است، یکی یکی توسط آقای مخبر به داخل وسیله نقلیه حمل میشوند. به استفاده مجدد از چشمبند نیازی نیست، چون وقتی اتومبیل از باغ جادو خارج و از آن دور شد و بعداً از طبیعت فاصله گرفت و سپس به نخستین خیابان اصلی شهر رسید، تازه آن وقت بازدیدکنندگان به آرامی از فلج و وقفه بیرون میآیند و تا به خودشان بجنبند، دیانا قبلاً آنها را دم درِ خانههایشان پیاده کرده است.
بازدیدکنندگان، با توجه به گیجی و فراموشی بیمارگونهای که بدان مبتلا شدهاند، از این پس وارد دوره جدیدی از زندگی میشوند که میتوان آن را «یادآوری» نامید: هر بازدیدکنندهای، بنا بر بضاعت فکر و قدرت تخیل خویش و صد البته تحت تاثیر تفسیری که عقل ناقصش از موضوع دارد، میکوشد آنچه را که در شبِ بازدید به واسطه حواس پنجگانه ادراک کرده است به یاد آورد. مع الوصف، با وجود تلاش و تقلای بسیار، هیچکس از جزئیات آن شبِ شبح گونه چیزی به یاد نمیآورد. فقط میماند مسئله گلبرگهای پلاسیده و خشکیده. اما این اعضای کنده شده و جداافتاده از منبع اصلی، تا قبل از پودر شدن و نابودی همیشگی، هیچ فایده دیگری نخواهند داشت جز تداعیِ مشتی خاطره و تصویر مبهم و از هم گسیخته. نه، بیشتر از این نمیتوان چیزی از آنها بیرون کشید.
بسیار عالی………مثل همیشه جذاب و زیبا