*احسان فکا
*نویسنده
شام آبگوشت است. این را نیم ساعتی است میدانم. به کسی اما نمیگویم. کلاسهای دبیرستان ابنسینا شیبی ملایم به جنوب دارد، بیرونش دو بلدوزر بیلهایشان را بالا گرفتهاند. نارنجیاند در سیاهی مطلقی که تمام همدان را گرفته است. در جادهی ملایر، اتوبوسِ حاملِ آرمینرهبین، تیر برق را انداخته و برق شهر برای همیشه رفته است. در کلاسی از کلاسهای مدرسه، اسبکش و بهرام پاترولم پارک شده است. تیبای سفیدم پای تخته است که رویش معادلهی ریاضی پیچیدهای را نوشتهاند. موسی خضریان، دبیر دبیرستان حاجی باباییِ دهه هفتاد که پژوی سفید استیشن دارد دست به گچ کنار تخته است، جدال گچ و تخته مثل کشیدن ناخنی است شکسته بر یونولیت محافظ تلویزیون رنگی پارس الکتریک زیر بمباران همدان در دههی شصت، گوشت آدم را میریزد جیر جیر مداوم این دانههای مدور برف، نوک ناخن گیر میکند به گوشت ترد و سفید یونولیت و کابوس در کابوس خلق میشود، امتحان نهایی در پیش است و زمان در حال گذر و زیر سوالها همه خالی. خیابان اکباتان افتاده وسط اتاقِ مدرسه ابنسینا که حالا همه جایش غرفه غرفه شده است و مهمانها نشستهاند. میروم داخل تیبا، سوییچ بهرام را گم میکنم. نگرانم، چشم میگردانم، بهرام مدل هفتاد و هفت، از اسبکش ساخت مجیدفتحیمهر جدا شده است یا به سرقت رفته، تمام کوچههای سر گذر را میگردم، نیست، تا سعیدیه کوچه به کوچه را وجب میکنم، نیست که نیست، بر میگردم به ضیافت عروسیِ نمیدانم چه کسی! از محمد حسنی که لوازم نعلبندی میسازد میپرسم: پاترولم کجاست؟ اسبکش را چسبانده به دیوار کلاس، میگوید مهمانی شلوغ بود و گذاشتیمش بیرون، بیا تو کاسههای آبگوشت را بده به مهمانها، میگویم عروسی کیست؟ نمیداند. کاسهی اول را میگیرم روبروی مهمانی که سر بالا میکند. میپرسد: احسان چطوری؟ محمد چرمشیر است. میپرسد: نمایشنامه آبی که گاو میخورد شیر میشود را اجرا نکردی چرا؟ گمش کردم استاد. یک لحظه صبر میکنید؟ میگوید: صبر کنم آبگوشت مسموم قجری سرد میشود. میدوم دنبال کیفم. پیدایش میکنم، کنار پاترولم است که کنار تابلوی ایست مطلقن ممنوع آرام گرفته است، تابلو چون خنجری فرو رفته به سقف پناهگاه اول میدان میشان و برف تا سقف سیاه بهرام بالا رفته. در کیفم را باز میکنم، ناخن شکسته به برزنت کیف میگیرد، درد میافتد به جانم و گوشتم میریزد. ناخن را با دندانهای شیریام میجوم، دندانهای کلاس اول، لق میشوند، کتابم را از داخل کیف بر میدارم، آشیانه لکلک، مینویسم تقدیم به استادم محمدچرمشیر، خون آبی و چسبناک و لزج، جوهر خودکار یخ میزند. موتور پاترول هم. جایش تا بهار زیر برف امن است. به مدرسه و ضیافت شام بر میگردم، پدر بزرگ مادریام، روبروی محمد حسنی نشسته و یک قفس با دو مرغعشق کنارش گذاشته. میگوید قفسها را به دفتر مدرسه ببر، میبرم، پنجره باز است، مرحوم بهنامجو شهردار سابق همدان، رئیس مدرسهاند، مرغ عشقها پرواز میکنند و از پنجره بیرون میروند و در باغ تاریک کم میشوند. گریه میکنم، دیکتهام سه غلط دارد، پدر بزرگ پدری میگوید بر میگردند تا آبشینه میروند و برمیگردند. آبگوشتت را بخور، عقابها، پس عقابها چه؟ آبگوشتت را بخور، میخورم، نان سنگگ داغِ خاشخاشی را در کاسه چینی گلسرخی که گلهایش پژمرده است؛ حل میکنم، لقمه اول را میجوم، سنگِ به قدر گردوی گداخته در تنور، دندانم را میشکند، شوری خون را حس میکنم، عرق شور روی پیشانی به چشمم میدود.
خانه تاریک است و مهتاب در قاب پنجره خوابش برده است. بیدار میشوم. تشنهام، نور رنگپریده یخچال افتاده توی صورتم. یک شیشه آب را یکسره، سر میکشم. بر میگردم به نرمی خوشخواب، داغی بالش ابری! گوشی را بر میدارم. در نقشه یاب مینویسم همدان، میدان آرامگاه
جستوجو میکنم.
هزار و دویست کیلومتر فاصله دارد.
خردهاش بماند
پتو را میکشم روی سرم
چشمهایم گرم میشود
به خواب بعدی
به کابوس بعدی
پانوشت: اسمهای این داستان حقیقیاند