*نادر هوشمند
در گذشتههای دور، در دو نقطه جداافتاده از دشت پهناوری که در شمالِ سلسلهجبالِ گَرین قرار داشت و در حال حاضر شهرستان نهاوند نامیده میشود دو زاهد ژندهپوش زندگی میکردند که از وجودِ یکدیگر بیخبر بودند. هر دو زاهد که در خلوت و ریاضت یدِ طولایی داشتند کمکم در مسیرِ زندگی تارک دنیای خویش به راه افراط رفتند: رها کردن منزل و پشت پا زدن به مال و منالِ ناچیز و در نهایت کوچ به سمتِ بخشی از سرابِ گیان که بیشهزارِ آن، در ایام مورد بحث، کم و بیش دستنخورده باقی مانده بود و البته وسعتی به مراتب بیشتر از امروز داشت. یکی از دو زاهد در شمالِ بیشهزار و دیگری در جنوبِ آن کلبههای محقری از چوب و سنگِ خزه گرفته برپا کردند و همانجا رحل اقامت افکندند. در مکانِ جدید، چوب کافی برای برافروختنِ آتش بود، آب گوارا برای نوشیدن، زالزالکِ وحشی برای خوردن و نیز به ویژه سکوت برای ساعتها رها ساختن خویشتن در مردابِ مراقبه و دریای بی عملی، آن هم زیر سایه درختان تنومند چنار و بید. با این حال این سکونت بدوی چندان به درازا نینجامید: بنا به شهادت معدودی از شاهدان که گذرشان به آن حوالی افتاده بود، دو زاهد – که تمام قرائن حکایت داشت از عدم دیدارشان با یکدیگر، یا شاید هم این دروغی بود ابداعی از جانب خود ایشان برای دفع شاگردان بوالفضول یا اصلاً شاید این مواجهه یا دیدار یا آشناییِ فرضی به چشم ایشان امری کاملاً معمولی و در نتیجه غیر قابل ذکر به حساب میآمد –، به غایت آشفته از چیزی غریب و مبهم که همچون خوره به جانشان افتاده و آرامششان را سلب کرده بود، سختگیری بر خویشتن را به اوج رساندند و سپس در اقدامی جنونآسا، آن حداقلی از تعلقات دنیوی را هم که داشتند وانهادند، از آنجا گریختند و از نظرها ناپدید شدند. سالها گذشت و در سرتاسر آن ناحیه که از گاماسیابِ سخاوتمند و پُر پیچ و خم سیراب می شد، خاطره دو زاهد کمکم رو به فراموشی گذاشت و زندگی، این پیروزِ همیشگیِ هر میدانی، مسیر خود را دوباره از سر گرفت. تا این که یک روز زمستانی، چوپان ورزیدهای که گوسفندانش را از دست داده و راهش را گم کرده و از سر اتفاق به قعرِ بیشهزارِ سپیدپوش رسیده بود، آلونکی متروکه دید که برف آن را پوشانده و تقریبا ویران بود. محتاطانه پا پیش گذاشت و بانگ زد اما جوابی نگرفت. کمی جلوتر رفت و همین که در را باز کرد با صحنهای بس غریب روبرو شد: دو اسکلت، پیچیده در رداهای پشمیِ تماماً پوسیده، از سقف آویزان شده بودند. چوپان، وحشتزده، ابتدا خواست فرار را بر قرار ترجیح دهد. اما هنوز در نرفته، کنجکاوی بر او غالب آمد، کمی جرات کرد، پاورچینکنان جلوتر آمد و سپس شروع کرد به ورانداز کردن. هر دو اسکلت، معلق بین زمین و هوا، با کمترین بادی که از لابهلای شکافِ دیوار و درِ نیمهباز به درون آن فضای سایهروشنزده میوزید به آرامی تکان میخوردند. این یک مشت استخوانِ آویزان به کدام بختبرگشتگانی تعلق داشتند؟ آیا داستان سرقت و قتل مطرح بود، آن هم در این نقطه دورافتاده؟ چوپان که پاسخی نداشت، به سرش زد که هر دو اسکلت را پایین بکشد و محترمانه دفنشان کند. پس خنجر کوچکی را که به پهلو داشت از نیام کشید و تلاش کرد تا با آن، طنابهای گره خورده را که موفق نمیشد از گردنشان بردارد با دقت و احتیاط پاره کند. علیرغمِ صبر و تمرکزی که به خرج داد، همین که تیغِ تیزِ خنجر شروع کرد به بُریدن، طنابها که پوسیده بودند ناگهان پاره شدند و هر دو اسکلت، همانطور پوشیده در لباس، در دم به زمین افتادند و تکه تکه شدند. پس چوپان تصمیم گرفت به جای آنکه راهش را بگیرد و برود، تلِ استخوانها را از پوششِ وارفتهای که در بر گرفته بودشان و حکمِ کفنشان را داشت جدا کند، داخل گونی بریزدشان، بیرونشان برده و دفنشان کند. در حین جمعآوری استخوانها، هم در ردای اسکلتِ اول تکه کاغذی یافت هم در ردای اسکلتِ دوم. هر کدام از دو تکه کاغذ، شامل جملهای کوتاه میشد که گذر زمان آنها را پاک نکرده بود. چوپان سواد نداشت، اما از کنجکاوی بهرهمند بود. پس کاغذها را لای پرِ شالش گذاشت، استخوانها را در گونی ریخت، با خود به بیرون برد و پای آلونک در دل زمینِ منجمد دفن کرد. سپس چوب به دست، مسیر خود را از سر گرفت، آن هم با توکل به خدایی که میپرستید و با توسل به اراده سرسختی که داشت. آنقدر رفت تا اینکه پس از چند شبانهروز پیادهروی بیوقفه، آن هم با حداقل آب و غذا و البته با وجود سرمای کشنده و زوزهی مخوف گرگها، سرانجام راهی به خروج از زمهریرِ بیشهزار پیدا کرد. به محض ورود به اولین قریه، پس از گرم شدن و رفع گرسنگی و استراحت کافی، داستان گم شدن و نیز مواجه با دو اسکلتِ به دارآویخته در دل آلونک متروکه را برای میزبانان حکایت کرد. خبر همه جا پیچید، ابتدا در خود قریه، سپس در دهات و آبادیهای مجاور و در نهایت در شهر همدان. حکیمی گوشهگیر در همدان زندگی میکرد که دست بر قضا از معدود کسانی بود که هنوز سرگذشتِ دو زاهد را فراموش نکرده بود. همین که داستان را شنید به ذهنش رسید که نکند قضیه به ایشان مربوط باشد. معطل ختم زمستان نشد، شال و کلاه کرد، رو به راه نهاد، خودش را به قریه نامبرده رساند، نشانی اقامتگاه موقت چوپان را پرسید و به دیدارش شتافت. پس از این که هر دو با هم چاقسلامتی کردند و چای ذغالی نوشیدند، چوپان ماجرا را از سیر تا پیاز برای حکیم تعریف کرد. سپس هر دو تکه کاغذ را به او نشان داد: «ای حکیم! من که سواد خواندن ندارم. آیا تو میتوانی این دستخطها را بخوانی؟» حکیم، حیرتزده، کاغذها را به چشمان کمسویش نزدیک کرد: دو دستخطِ متفاوت، نازک و به سختی خوانا، روی دو تکه کاغذ که در اصل متعلق به یک دفتر بودند. اولین دستخط بدین قرار بود: «به علت زشتی تهوعآور گناه» و دومی: «به سبب زیبایی تحملناپذیر وسوسه». حکیم مدتی اندیشناک به حال خود باقی ماند. سپس بدون آن که چیزی بگوید برخاست، با اشاره سر با چوپان وداع کرد، راهِ آمده را دوباره پی گرفت و به شهر بازگشت. از این ماجرا مدتها گذشت و حکیم جز برای یکی از دوستان دیرینهاش که در شاعری شبهذوقی داشت، محتوای کاغذها را برای کسی دیگر افشا نکرد. دوست وی، تحت تاثیر آن چه شنید و نیز به مددِ تخیل محدود خود، پس از چند روز کلنجار رفتن با منبع الهامی که داشت، سرانجام ناشیانه شعری کوتاه در دیوانِ اشعارش به رشته تحریر درآورد که با نقلِ آن، این داستان هم به پایان میرسد:
دیرزمانی مردد بین زشتی گناه و زیبایی وسوسه،
دو زاهد با پای خویش گم شدند.
وقتی هم که حُسنِ تصادف به هم رساندشان
و از اولی برای دومی دوست ساخت
و از دومی برای اولی برادر،
دو زاهد، دو دوست، دو برادر،
همچنان مردد،
به دست خویش بر دار شدند.