در جستوجوی آرزو
*سونیا آئینی
*ورودی یازدهم دبیرستان شهدای جاویدالاثر
*عضو انجمن نویسندگی پژوهشسرای پروفسور حسابی
صفحات را مرتب ورق میزدم، این دومین باری است که من کتاب را میخوانم و حالا وقت خود را صرف جملاتی میکردم که از شدت زیباییشان زیرشان خط کشیده بودم .آنقدر نفس کشیدن همراه ماسک برایم مشکلساز شده بود که میلی به تماشای آدمهای درون اتوبوس نداشتم.
قطرات باران، خاک درز شیشهها را جارو میکرد و تنها من نظارهگر این صحنهها بودم. آسمان رو به تاریکی میرفت که میشد با تمرکز به همان تیرگی پشت شیشه، تصویر نامفهوم آدمهای درون اتوبوس را بر رویش دید.
دخترکی عجیب غرق در خود بود. اتوبوس غیرمنتظره ترمزی کرد و سیبی از صندلیهای پشتی غلت خورد و پیش پای من افتاد .خم شدم که آن را بردارم که دخترک شتابان خود را سمتش کشاند و سیب را برداشت .تمام راه حواسم به او پرت بود؛ آستین چرکینش را کمی کش و قوس داد تا با گوشهاش سیب را پاک کند.
همه او را میدیدند اما او با خیال اینکه کسی تماشایش نمیکند، سیب را درون جیب نیمه پارهشده پیراهنش، پنهان کرد.
بیدرنگ، از جایش بلند شد و از این میله و آن میله گرفت تا به صاحب آن سیب رسید، حرفش را به گونهای گفت که من نیز از این سر اتوبوس شنیدم. موهای درهم رفتهاش را پشت گوش انداخت و به آن خانم گفت: «خانم؟ من جام اونجاست… میرم سرجام میشینم و شما سیبهارو یکی یکی هل بدید پیش من و من، برای شما پاکشون میکنم».
صاحب سیبها چنان مبهم و خشمگین نگاه میکرد که دیگر جز سکوت عکس العملی نشان نداد. اشکهای دخترک رفتنی نبود. سیب را از جیبش بیرون آورد و باناامیدی که از سر و رویش میبارید، سیب را درون کیسه خرید آن خانم انداخت و گفت: «برای هرسیب فقط هزار تومن پول میگیرم، فقط هزار تومن!».
دخترک طوری ناراحت بود که برای برگشتن به سرجایش از میلهها هم کمکی نگرفت، راننده ترمزی ناگهانی کرد و دخترک پیش از آنکه کاملا بیفتد، دستهایش را گرفتم. اشکها گونههای تیره و خاک خورده دخترک را پاک میکرد و لبخندی بیانتها در چهرهاش نقش بست و آرام در گوشهایم گفت: «شما چی؟ شما میوه ندارید تا پاکشون کنم؟».
سکوت مرا بهانهای برای تخفیف گرفتن دانست و گفت: «باشه، برای هرکدوم ۵۰۰».
صندلی کناری که خالی بود، فرصتی شد برای هم صحبتی بیشتر. همانطور که منتظر جوابی بود،
آرام گفتم : «کتاب پاک میکنی؟». گفت: «آخه کتاب … خب برای یک کتاب فقط ۵۰۰ تومن به من میدید اما میوه تعدادش بیشتره. خب راستش …».
حس کردم در افکار غرقش کردم و او نم دانست به نجات کدام تصمیمش برود. گفتم: «نه، برای هر صفحه ۵۰۰تومن». گفت: «وای! پس حتما کتابت باید خیلی کثیف باشه». خندهای کردم و گفتم: «آره همینطوره که میگی !».
بر روی صندلی نشست و روسریاش را گره سفت و سختی زد و با شوق و هیجان آستینهایش را میکشید تا با گوشهاش دست کم چند صفحهای خوب پاک شود. کتاب ۵۰ صفحهای را درآوردم و رویش یک دستمال کاغذی گذاشتم و طرفش گرفتم .هنگامی که مشغول پاک کردن بود هم با من حرف میزد: «اسمتون چیه؟ » گفتم: «سوگند».
قبل از اینکه اسمش را بپرسم، گفت: «منم آرزوام .راستی آرزو یعنی چی؟ چی هست؟».
از شدت آسان بودن موضوعی که قابل طرح سوال نبود، فقط نگاهش میکردم و گفتم: «آرزو خواستهای که توی دلت خونه میکنه و تو اگر بخوای برای به دست آوردنش میجنگی».
نگاه گنگ و سرشار از شوقش تمام حرفهایش را پیش از گفتن، بازگو کرد و ادامه داد: «خب من آرزو دارم مادرم خوب شه آخه اون مریضه».
تا نیمههای مسیر بعد از این جمله هیچ نگفت و خوش را به ظاهر مشغول کارش کرده بود .از فرط خستگی به خواب رفته بودم و وقتی چشمهایم را باز کردم
دخترک رفته بود! کی و کجا؟ نمیدانم. فقط بر روی کتاب نوشتهای برایم گذاشته بود: «سوگند خانم، وقتی شما از خواب بیدار شید من از پیشتون رفتم اما صفحات کتاب رو خیلی خوب پاک کردم .بعد از رفتن من، لطفا غصه این رو نخورید که پول کاری که براتون انجام دادم رو ندادید .چون بعد از اینکه شما به من یاد دادید که آرزو چیه، متوجه شدم تمام این کارها برای رسیدن به آرزویی بود که در دلم خونه کرده بود. خوب شدن مادرم خواستهای بود که من براش میجنگیدم و حالا که اسمش رو دونستم، میرم به دیدن مادرم تا با دیدن آرزو حالش بهتر شه .اونقدر بهتر که دوباره با دستهای خودش شبها به شونم بزنه و لالایی بگه، اونقدر بهتر که بعضی اوقات خونه رو با خیال راحت به من بسپاره، اونقدر بهتر که دوباره برای بار هزارم موهام رو نوازش کنه».
همه جملههایش در ذهنم رژه میرفت و آری، آرزو، آرزویش را پیدا کرد.