زندگی روزمره، بستری برای شناخت و اصلاح خود!

0

*سعید تمنا

*عضو هیئت علمی دانشگاه پیام نور

زندگی روزمره ما، منبع مهمی برای شناخت «خود» است! به شرطی که دست از بدیهی‌انگاری برداریم. یعنی امور مختلف زندگی را، اموری ساده و تکراری و پیش پا افتاده‌ تلقی نکنیم. میلیون‌ها نفر قبل از نیوتن، افتادن سیب و گلابی و انار از درختان را دیده‌بودند اما چرا نیوتن، قدرت جاذبه زمین را کشف کرد؟ برای این‌‌که او، بدیهی‌انگار نبود.

بگذریم! بیایید با هم مرور کنیم. سرِ ساعت معین از خواب بیدار شدن، صبحانه خوردن، نوع صبحانه، سرِ کار رفتن، نحوه کار کردن و ده‌ها مورد دیگر، امور عادی و بدیهیِ زندگی روزمره ما را تشکیل می‌دهند!

حتی آدم‌هایی که با آن‌ها سر و کار داریم همه‌شان برای ما شناخته شده هستند!! پدر، مادر، خواهر، برادر، دوستان، همسایه‌ها، همشهری‌های خوب همدانی، هموطن‌ها …….

اما آیا واقعا، هیچ چیز بدیع و شگفت انگیزی وجود ندارد؟

نوع نگاه ما به زندگی روزمره و اجزای آن، و نوع برخورد ما با این اجزای کثیر، سازنده سیستمِ شناساییِ هر کدام از ماست!

و لاجرم، سازنده هویت ما!

هویتی که مبتنی بر معنی است و تجارب متعدد و چالشهای فراوان.

و این سیستم و این هویت، نه امروز، بلکه از زمان تولد تا کنون، در ما شکل گرفته و تکوین یافته‌است!

مثالی می‌زنم (شما هم می‌توانید در زندگی خودتان، مصداق‌های قابل تاملی بیابید):

من، وقتی به دنیا آمدم، برادری از خود بزرگتر داشتم!

از همان کودکی، به من مرتبا می‌گفتند که او بزرگ‌تر است و بر من احترامش واجب!

و من هیچ‌گاه نفهمیدم چرا؟ …. تا این‌که بزرگ شدم.

آن موقع با ذهن کودکانه خود می‌پرسیدم معنای «بزرگتر»ی چیست. سن بیشتر و جثه بزرگ‌تر؟

برادرم از من ۱۷ ماه بزرگتر بود و جثه مان تقریبا با هم برابر!

پس این معنا برای منِ کودک، قابل قبول نبود!!

و باید دنبال علت های دیگر «بزرگتر»ی می‌گشتم!

آیا چون احساس مسئولیت بیشتر، درک بیشتر، اخلاق بهتری دارد به من می‌گویند او از من بزرگتره؟

یا چون توانایی حمایت عاطفی بیشتری نسبت به من داره بزرگتره؟

آن‌چه که یادم هست این است که در فضای خانواده، روی این معانی «بزرگتر»ی، تاکید نمی‌شد! در نتیجه،

آن «معنا»ی مجهولِ «بزرگتر»ی، به تدریج در من جاری شد و بخشی از هویت مرا ساخت!

هویتی به نام برادر کوچک‌تر؟

آن معنای بزرگ‌تری و این معنای کوچک‌تری،

سازنده بخش‌های دیگری از «من» شد!

من باید در را باز کنم!

من باید سفره را پهن کنم یا جمع کنم!

من باید نان بخرم!

و و و و و ……… می‌توانید این فهرست را خودتان تکمیل کنید!!!

خوب!

خواهید گفت که این کارها را همه می‌کنند مگر چه مشکلی وجود دارد؟

مشکل این‌جا پدید می‌آید!

وقتی معنای «بزرگ‌تر»ی فقط با عدد و کمیت برای مان تعریف می‌شود و از سایر ملزومات «بزرگ‌تر»ی خبری نباشد؛ این معنا، در زندگی روزمره ما سایه می‌افکند و به تدریج منشا بسیاری از کج‌فهمی‌ها و کنش‌پریشی‌های ما می‌شود!

من در برابر «معلم»، در برابر «ناظم»، در برابر «استاد»، در برابر «روحانی» محل و مانند این نیز، همواره احساس «کهتری» می‌کنم و طبیعی است که باید آن را به قول فروید، «جبران» بکنم!

با نمایش توانایی‌هایی از خودم، که برادرم یا همکلاسی‌هایم نداشتند!

با شیرین‌کاری، با پرخاشگری، با خودی نشان دادن، و حتی با درس‌خواندن‌های زیاد برای جبران «کوچک‌تری»!!

و «من» ساخته می‌شدم.

البته این مثال، فقط یک بخش بسیار کوچکی از وقایع زندگی روزمره «من»یا «تو» و «ما» است!

هزاران واقعه دیگر، و «معانی» آن‌ها،

سیستم شناسایی مرا رقم می زد و هویت (کیستیِ) مرا !

زندگی روزمره ما، منبع مهمی برای اصلاح «خود» است!

جامعه‌شناسانی نظیر برگر و لاکمن، تعبیر جالبی از این وضعیت دارند! آن‌ها می‌گویند:

«واقعیت زندگی روزمره، یک واقعیت تمام عیار است که به سنگین‌ترین، فشارآورترین و شدیدترین وجه، خود را بر آگاهی تحمیل می‌کند».

برای همین است مجموعه آگاهی‌هایی که ما بعدا در اثر مطالعه و تحصیل و گفت‌وگو به دست می‌آوریم، جزیی از زندگی روزمره ما نمی‌شوند و فقط در ما، به عنوان «اموری ذهنی» متجلی می‌شوند. خیلی وقت‌ها، مطلب بسیار خوب و کاربردی می‌خوانیم یا می‌شنویم و آگاهی پیدا می‌کنیم. اما این آگاهی‌ها، جزئی از اندیشه و رفتار ما نمی‌شود!

چرا؟

چون واقعیت اعلای زندگی روزمره نمی‌گذارد!

چگونه؟

به این ترتیب که آگاهی‌های جدید، نمی‌توانند وارد زندگی روزمره ما شود و برای خودشان، در سیستم معنایی و ادراکی و سپس رفتاری ما، جا باز کنند. آن‌ها، شور و حالی در ما ایجاد نمی‌کنند، هیجان نمی‌بخشند، در تعاملات روزمره ما با دیگران، به کار برده نمی‌شوند. این آگاهی‌ها، تنها زمانی می‌توانند نقش موثری در زندگی ما داشته باشند که بخشی از «هویت و کیستی» ما شوند.

چطور؟

بدین ترتیب که ما باید با آن‌ها مانند میهمانان عزیزی که به سراچه ذهن ما قدم گذاشته‌اند رفتار کنیم و اجازه بدهیم تا در این خانه، احساس بیگانگی نکنند و الا زود، از پیش ما می‌روند.

مثالی می‌زنم:

فرض کنید که در محفلی نشسته‌اید و استادی مباحث جالب و کاربردی مهمی را مطرح می‌کند. از جمله این‌که، اغلب مشکلات فردی و اجتماعی ما، ناشی از فقدان بینش علمی است. اگر ما سعی کنیم بینش علمی نسبت به امور مختلف پیدا کنیم زندگی‌مان بسیار پربارتر و روان‌تر می‌شود. همچنین او تاکید می‌کند که پرسش‌ها، منشا دانایی و تقویت‌کننده حس خلاقیت شما هستند و موجب توانمندی روزافزون شما می‌شوند. اگر خواهان پیشرفت و بهبود شرایط زندگی خود و دیگران هستید تفکر انتقادی داشته‌باشید و مهم ترین وجه تفکر انتقادی هم، پرسش‌های مداوم و جست‌وجوی پاسخ است.

مطالب جالبی به نظرتان می‌رسد. ناگهان سوالی به ذهن شما می‌رسد: آیا در زمینه عشق هم می‌توان بینش علمی کسب کرد؟ می‌خواهید سوال تان را بپرسید اما نمی‌توانید! ممکن است فکر می‌کنید اگر سوال کنم دیگران خواهند گفت چقدر معلومات کمی دارد! یا ممکن است بترسید از سوال کردن! (آخه در خانه و مدرسه و دانشگاه و …، سوال کردن، همیشه منجر به سرزنش بزرگترا می‌شد که چرا خوب گوش نمیدی! یا تمسخر خواهر و برادران و یا همکلاسی‌ها). یا ممکن است فکر کنید چرا من بپرسم؛ خودتو وسط ننداز بذار دیگران بپرسند! همه این‌ها، در چند ثانیه در ذهن شما مرور می‌شود و بعد شما، دچار تنش درونی و اضطراب می‌شوید. کم کم ضربان قلب‌تون بالا می‌رود. چون از یه طرف نیاز احساس می‌کنید بپرسید از طرف دیگر، موانع درونی و بیرونی مختلفی رو پیش روی خودتون می‌بینید.

چرا نمی‌توانید سوا‌تان را بپرسید؟

چون عمل سوال و پرسش، بخشی از زندگی روزمره شما در گذشته نبوده ‌است.

پس چکار باید کرد؟

چند پیشنهاد مهم برای ورود عادت‌های جدید به زندگی روزمره‌تان ( و در اینجا پرسش):

  1. یافتن دلایل کافی و اقناع خود برای طرح پرسش در زمان‌های مقتضی
  2. آماده‌سازی درونی برای مقابله با ترس‌ها و اضطراب های اخلال‌گر
  3. تصمیم‌گیری قاطع برای طرح سوالات به‌رغم وجود فشارهای گوناگون
  4. تمرین کردن و مراقبت از حالات خود و نوشتن میزان پیشرفت روزانه
  5. تشویق خود برای پیشرفت و تنبیه خود برای انگیزه ناکافی

برای ورود ایده‌ها، آگاهی‌ها و ارزش‌ها به «هویت» ما، باید آن‌ها را در سیستم زندگی روزمره‌مان وارد کنیم و صبورانه و مداوم، از خودمان بخواهیم که آن‌ها را به کار گیرد. در هنگام گفت‌وگوهای خانوادگی، در بحث‌های کلاسی، در نجواهای عاشقانه، در طبیعت‌گردی، در تعامل با همشهریان یا سایر هموطنان، در رانندگی، در مراقبت از محیط زیست، در مصرف بهینه آب، در مهرورزی با منابع کمیاب و … .

من و تو، اینگونه «ما»ی بهتری می‌شویم!

و آن‌وقت، دیگر در جا نمی‌زنیم!

بلکه با همدیگر، رشد می‌کنیم، اصلاح می‌کنیم و پیشرفت می‌کنیم!

ساختارهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی، از رفتارهای «ما»، در موقعیت‌های گوناگون زندگی اجتماعی شکل گرفته و می‌گیرند. اگر خود را «کوچک‌تر» و ناتوان‌تر نپنداریم و همگان بکوشیم زندگی روزمره خود را با نگاهی انتقادی، بازسازی کنیم به تدریج، در طول زمان، این ساختارها هم، دگرگون و اصلاح خواهندشد.

اگر ما این ابیات فردوسی عزیز را آویزه‌ی گوش‌مان می‌کردیم قطعا حال و روزمان بهتر از این بود:

بیا تا جهان را به بد نسپریم / به کوشش همه دست نیکی بریم

نباشد همی نیک و بد پایدار / همان به که نیکی بود یادگار

همان گنج و دینار و کاخ بلند / نخواهد بُدَن مر تو را سودمند

فریدون فرخ فرشته نبود / زمشک و زعنبر سرشته نبود

به داد و دهش یافت این نکویی / تو داد و دهش کن فریدون تویی

و یا باباطاهر همدانی که به زیبایی تمام، ما را این‌چنین به پسند جانان فراخوانده است:

یکی درد و یکی درمان پسندد

یکی وصل و یکی هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران

پسندم آن‌چه را جانان پسندد

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.