*احسان فکا
*نویسنده
به کمرم نه، به سرنوشت چمنزار خود روینده دشتمیشان، به شقایقهایش فکر میکردم که خون سیاوش دیدهاند لیلی، پیرمرد پرسید بچه کجایی؟ یعنی از کجای تهرون؟
گفتم پیامبر، پرسیدم بچه کرمانشاهی شما؟
گفت سنندج.
نیم ساعت پیش دخترش با رخت پرستاریِ بیمارستان کنارش نشسته بود و دلداریاش میداد، بعد صدایش کردند و رفت بخش، قول داد زود بر میگردد.
درِ اتاق دکتر باز شد. گفت شما برو، قبول نکردم، اصرار کرد که برو پسرم، تو درد داری من ندارم.
درد داشت، از صدایش و لهجه کردیاش فهمیدم.
با چشمهایم تشکر کردم و رفتم داخل.
کمرت خرابه. الان میتونم پین بذارم برات، حواست به مهرههای دیگهات هم باید باشه، نخاعت رو هم درست میکنم. سواری نباید بکنی. فلج بشی کاری ازم برنمیاد.
دکتر قدیری، شما همدانی هستی؟
گفت بله و بعد خندید
گفتم پدربزرگ منو شما عمل کردین، تو اون بیمارستانه که تو جاده سنندجه!
گفت جاده کرمانشاه
گفتم بله دکتر
گفت به پدربزرگت سلام برسون
اخم کردم و گفتم نمیشه. نیست که بشه
تو دل خودم اینو گفتم و به دکتر تقی قدیری گفتم چشم
از اتاق آمدم بیرون، مرد کردِ مهربان در چهارچوب در بود. با دخترش در رخت پرستاری
از کنارشان گذشتم، سرم پایین بود، ساکت و سرد و بیتفاوت به زندگی، به احتمال سکته ناگهانی که دکتر گفت. به سرنوشت لالههای واژگون، چمنهای دشتمیشان، خانههای تاریخدار همدان، نگاهم مماس با کفپوشِ کف بود، یادم رفت تشکر کنم
از مرد مهربان کرد
با موهای سفید و مهربانیاش
یادم رفت تشکر کنم.