سماور اطمینان

0

*احسان فکا

*نویسنده

گفت لیلی جان. یه دونه ورشو برات میارم. نوئه. آب نرفته توش

لیلی چشم‌هایش را دوخت به موکت چرکتاب که از ریشه‌های زرد شده‌ فرش بیرون زده بود.

ملیحه برگ خشک شمعدانی پشت پنجره را کند.

براش یه چای ساز برقی گرفتم، قسطی از منصوریان، نه اون منصوریان، برادرزاده‌اش که بالاتر از پیشاهنگی مغازه زده، این جوونا مگه دیگه چای می‌خورن؟

ملیحه رفت سمت آشپزخانه، لیوان دسته‌دارِ طرح کندوی عسل را گذاشت روی‌ عسلی. نپتون‌ غرق شده در رویای آب‌جوش،  دلش به خون افتاد و قهوه‌ای تیره دوید توی لیوان

با توت بخور بابا

این را لیلی گفت. عبدی نگاه کرد به ولرمی آب داخل لیوان. برش داشت، سرکشید بی‌توت و بی‌قند. لیلی پیراهن چهار خانه را انداخت روی پتوی پلنگی، تا چای ‌تلخ تمام شود پیراهن داغ و صاف شده بود. عبدی پیراهن را پوشید خواست برود سمت در که صدای ملیحه شانه‌هایش را سنگین کرد:

        این فرش و موکت رو اگه عوض نمی‌کنی ببر لااقل بده بشورن. آبرومون جلوی حکیمی اینا ‌نره!

        باشه.

رفت.‌‌‌

لیلی خمِ کمرش را دید، از ده‌متری، از پشت سر، از داخل حیاط، از دیوار که تمام چسب‌های سبزش را ملیحه، همین دیروز کنده بود.

عبدی تا حجره، تا سر پله‌ مسجد جامع پیاده رفت. قفل آویزِ حجره باز بد قلقلی می‌کرد.

        آقا سماور نو دارید؟

این را زن پرسید، چادرش کیپ سرش بود و کیف سیاهش سگگ زرد کله اسبی داشت.

        دارم

        می‌شه ببینم؟

اطمینانه خانم درجه یکه. به قیمت قدیم می‌دم.

        قیمت قدیم‌ چنده حاج آقا؟

        من مکه نرفتم‌خانم. قیمت خرید بده اگه برای جهیزیه می‌خوای

        برای جهیزیه است. ‌‌البته تی‌میکر‌ هم گرفتیم. از بالای بوعلی، ولی سماورم باشه بد نیست

 

دست‌های عبدی لرزید، دلش، چشم‌هایش‌هم لرزید وقتی سماور اطمینان را از کنج گنجه کشید بیرون.

        شما‌ حالتون خوبه حاج آقا؟

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.