*قسمت دوم (همصدایی)
*مریم رازانی
*نویسنده
شاعرِ سِفرِ سَفَر در کتابی تحت عنوان «نخبهشناسی در جامعهکُشی» وضعیت ایران را درادوارگذشته بدینگونه به نگارش درمیآورد:
«واقعشدن بر سر سه راهی جهان؛ (تا پیش ازکشف آمریکا در پانصد سال پیش، جهان منحصر به همین سه قاره بود.) موجب شد، تا ایران گذرگاه همه جهانگشایانی قرار گیرد، که از یک قاره عازم دیگر قارهها بودند. اکثرا در نظامهای نیمه بدوی و قبیلهای و عقبماندهتر از ما قرار داشتند و هر بار با هر تهاجم، باعث ایجاد گسل در روند تکاملی جامعه ما شده، وادارمان کردهاند، راه رفته را از نو طی کنیم. افزون بر آن، در دو ایلغار چنگیز و تیمور، شهرهای ما ویران، مزارع و کشتزارهایمان نابود، کشاورزان و صنعتگران و هنرمندان و دانشمندانمان کشته، آواره یا اسیر شدند، به طوری که اثرات زیانبار روانی و فرهنگی و حتی مادی آن هنوز هم ملت ما را رنج میدهد».[۱]
طبیعی است چنان غم بزرگ و جانکاه در دفتر شعر او ناگفته نمیماند و خواه ناخواه در میان عاشقانهها؛ در قالب آرایه «بیان رنج و اندوه و تحسر» رخ مینمایاند.
«کیستم؟ / بارگرانی برخویش! / ماندهام… همچنان … زنده به گورتن خود / که از آن رُسته گیاهانِ دروغ! شاخه کودکیام برگ نداشت/ شیر نوشیدم؛ از سینه صدها مادر… / تا شدم ساقه بیریشه و نازای بلوغ/ قرنها را راندم/ با خروش ناله …/ سیل اشک… / موج آه !/ تا … هزاران پدرِ تازه رسیده از راه …/ بهرِ اثباتِ پدرخواندگیام جنگیدند/ پس از آن … دیری … دیری… دیری … نام من … با شلاق … به زبانهای … ترکی … عربی … تاتاری .. / روی پشتم حک بود/ درنوردیدم من … با صدای زنجیر… پای پوشی از خار/ قصه هجرت خونینم را … ردِ پاها گویند…/دجله تا سند! خزر تا عمان [۲]».
عجیب نیست اگر شرح زخمی چنان کهنه و فرساینده به بیش ازیک دهان نیازمند شود. که: «انسان دشواری وظیفه[۳]» است.
«… و ما/ بر اسبها و / ارّابهها میمردیم و/ میزادیم/ و ماه/ حریقی بود. / و ما دربادیه میچرخیدیم/ میچرخیدیم و غروب / باز میگشتیم/ و بامداد / بازحریقی به جان میکِشاندمان / تا به مرگی دیگر بمیریم./ در دریای آموی / میمردیم/ بر دریای سیاه/ میمردیم/ بر برفهای سیبری میجنگیدیم/ و در آفتاب سینا/ میمردیم/ و روز اسبی بود/ که باید/ در تقویمِ جنگ / داغش میزدیم/ جنگ شش روزه / جنگ شش ساله/ جنگ صد روزه/ جنگ صد ساله …».[۴]
کافکا برای شاعر رسالتی پیامبرانه قائل است:
«شاعر وظیفه دارد انسان فانی و تنها را به زندگی بیپایان، و اتفاق را به قانون، هدایت کند. رسالت او پیامبرانه است».[۵]
جسورانه برآن میافزایم: و «قانون» را به «اتفاق». که شاعر حکمِ «جایزالخطا» یی را پیش از آنکه خود بداند، از بزرگ سراینده هستی، دریافت کرده است، بهویژه اگر آموزگار باشد و چهار عمل اصلی را خوب بداند:
تنها، میان جمع/ خاموش در تلاطم تفریق/ وقتی تو با منی…/ تنهایی …/ بیگانه واژهای ست/ هرگاه آمدی …/ تقسیم را به خانه من ارمغان بیار/ هرجا که ضرب هست/ امکان جمع را…/ تفریق کرده اند.[۶]
برای شعری که در ادامه خواهم آورد، مقدمهای نسبتا طولانی لازم است. مهیمنی در «نخبهشناسی در جامعهکُشی» برگهایی از تاریخ را چنین برشمرده است:
«هیچگاه در طول تاریخ، به مردم ما فرصت داده نشد، هیچگاه! هیچگاه یک تن از هزاران شاه و امیر و وزیر که بر این کشور فرمان راندند، نیندیشیدند، نخواستند بیندیشند، و به صلاح خویش ندیدند بیندیشند، که این مردم، خودشان نیز قادر به اداره خویشند و بدون نیاز به نخبگان اصلاح حتی، میتوانند روی پای خود بایستند. نه اینکه مردم بینیاز از فکر و تعقل باشند، نه! اما مردم خود اندیشمندان و رهبران فکری خودشان را داشتند. از روزی که ملت ایران دیدگان خود را به روی تاریخ گشود، یکی را بالای سرخود دید، که یا صاحب فره اهورایی بود، یا جانشین خدا، یا سایه پروردگار، یا مرشد کامل و موهبتی الهی ! و او بود که برای ایشان فکر میکرد، تصمیم میگرفت، تصمیماتش قانونی میشدند. و بسا که خود نفس قانون میشد و ارادهاش، اراده فوق بشری! و چون به بیرون ازین جهان متصل بود (در حقیقت خود را به قدرتهای بیرونی متصل کرده بود) و مردم بدان قدرتها دسترسی نداشتند، نمیدانستند به چه کسی باید بگویند، که جانشین خدا و صاحب فره و سایه خدا و مرشد و موهبت الهی نمیخواهند. اما کار که به همین جا ختم نمیشد، در آن سوی قصرصاحب فره و جانشین خدا آتشکده و معبد و… قرار داشت. که پیوستگی کاخنشین را با آسمان گواهی میکردند؛ این سوی قصر نیز پادگان بود و زندان و شکنجه گاه … تا هر متمرد و گردنکشی را به عنوان بدکیش و زندیق و ملحد و کافرو بابی و مرتد … پوست برکنند، مثله کنند، شمع آجین کنند. و جان و مال و ناموس وی مباح گردانند، تا عبرت دیگران شود، و شاید یکی از دلایل اساسی این واقعیت که همه یا اکثر جنبشهای مردمی، شکل دینی و اعتقادی داشتند، همین بود که قدرتهای ستمکار، برای توجیه اعمال قدرت خویش، از محملهای دینی و اعتقادی سود میجستند… اگر عمر قرون وسطا در اروپا به پنج قرن نرسید، ما بخش عظیم تاریخ خود را در قرون وسطی سپری کردیم. بدون آنکه خود بخواهیم. آنکس که ملت ما را به سستی و تنپروری و خمودگی و… متهم میکند، به یاد آورد که در همان اندک زمانی که کم و بیش مردم ما در سایه مبارزه و جانفشانی، استقلال نسبی به دست آوردند، ابن سینا و رازی و بیرونی و خوارزمی و فارابی و فردوسی و… پرورش دادند. و این مطلبی است، که اگر روزی هزار بار هم تکرارش کنیم، کم است…».[۷]
بر اساس همین واقعیت است که شعر «باورم تنها نیست»، در مُخیله شاعر زاده میشود.
«باورم تنها نیست/ باورم تنها نیست/ دستها را بنگر! / که پراز انکارند!/ دستهامان تنهاست/ دستهایم تنهاست/ گرمی دست تو را میطلبند/ من و تو عمری/ با توشه رنجی ابدی/ کوره راه غربت و بیگانگی و گمنامی را / پیمودیم/ آشنا با هم/ اما از دور/ ابدیت را / درته دره تاریک زمان…/ زیر یک صخره …/ که/ گویا ایمان بود…/ پنهان کردیم./ … دستهامان تنها…/ و به پاهامان بند./ تشنه یک باور/ تشنه یک پیوند./ من و تو …/ روزی در خاطره سبز قناریها …/ میخوانیم/ من و تو …/ روزی پروازکنان/ با درخشندگی برق طلوعی معصوم / خواهیم آمیخت/ چه کسی ما را انکار تواند کرد؟/ آنگاه که ما/ باور کاذب یک بودن بیباور را …/ در خود انکار کنیم.[۸]».
ادامه دارد…
[۱] ص ۲۶۳ و۲۶۴
[۲] سِفرِسَفَرص ۴۹ تا۵۱
[۳] “درآستانه” احمد شاملو
[۴] ازکتاب نامِ دیگر دوزخ – شاپورجورکش ص ۷۴ و ۷۵
[۵] ازکتاب گفتگو با کافکا- گوستاویانوش- ترجمه فرامرزبهزاد- ص ۲۲۷
[۶] سفرسفر ص ۶۷
[۷] ص ۲۱۸ و ۲۱۹
[۸] سفرسَفَر ص ۷۶ و۷۹