صفورا؛ عاشقانههای شهرِ یخی، برفی ِ همدان
*آلبرت کوچویی
*روزنامهنگار
در رمان «صفورا» نوشته «گودرز شکری» نویسنده همدانی منتشرشده از نشر «آرنا»که امسال وارد بازار کتاب شده، از حادثههای شهری یخی برفی در جنگ جهانی دوم صحبت میکند؛ روایتی با تلخیهای بیشتر زمان جنگ و عشقها و سرگشتگیها؛ شهری با نشانیهایش به همدان و زمستانهایش در آن سالها میماند.
در واقع حادثههای رمان دو داستان بلند هستند که در زمان جنگ جهانی دوم رخ میدهند. اشاره نویسنده هم به یکی از شهرهای قدیمی ایران است که با نشانه محلهها و بافت شهری باید شهری باشد چون همدان با آن زمستانهای سخت در راه کرمانشاه، ملایر و بروجرد. شخصیتهای دو داستان، دختران و پسران جوانی هستند که نویسنده در کنار بازگویی زندگی خود در آن مقطع زمانی و در این شهر سرد و یخی، سرگذشت دو دختر را روایت میکند؛ روایتی با تلخیهای بیشترِ جنگ جهانی با عشق و سرگشتگیها و البته نارواییها و در کنار آن شادیهای زودگذر هم هست.
شکری در این رمان مینویسد: «گلبوته دختر موطلایی سرایدار مدرسه بود. گلبوته شش ماه از من بزرگتر بود و یک سال و شش ماه از بهروز برادرم و این مدت را جواز بی چون و چرایی برای دستوردادن به ما دوتا میدانست. بهروز که جای خود دارد، من هم که صبورتر بودم از دستش ذله شده بود. اگر مجلههای چاپ شیپور چاپ هندوستان و مدادرنگیهای جورواجور و گاهگاهی شاگل؛ پدرش دست و زبانمان را نمیبست، با هتاکی و کتک بینصیبش نمیگذاشتیم. من و بهروز به خاطر نزدیکی راه خانهمان به آن مدرسه میرفتیم اما دوستمان؛ وارتانیان از آن سر شهر میآمد. محله آقا جانی بیک کجا؟ محله قاشقتراشان کجا؟ اگر چرایش را از پدرم میپرسیدم و تصادفا سر حوصله بود، میگفت: «بچه جان، خیلی مانده سر از کار بزرگترها دربیاری». شاید… خدایا آنقدر شاید…شاید میگفت که آدم از غلط کردنش پشیمان میشد. البته روزی رسید که شایدِ آخر را گفت. «شاید عاقبت کارش اینطوری ملالتبار بشه. آدم کجا از سرنوشتی که روی پیشانیاش نوشته است، خبر داره؟».
پیشانینوشت وارتان و یروان پدر تلخ بود، یک عشق کودکانه، یک جدل و جدال کودکانهتر و پایانی تلخ…
«از دور جلو دکه، چشمش به حسن افتاد، رو ترش کرد و لعنتی به دل سیاه شیطان فرستاد. حسن با دیدن او کجخندی زد و گفت:
- ها…چرمخور دیر کردی، روی گنج خوابیدهای که این وقتِ روز دکانت رو باز میکنی؟
علی گفت:
- آره جانم، روی گنج قناعت خوابیدهام نه باجخوری و مردمآزاری.
حسن خندید و گفت:
- به ارواح پدر و پدرجدم زبانت از گزنه، تیزتره. بهتر نیست با این زبان تیز چرا ببری تا دل نازک من عاشق و شیدا رو؟ خدا رو خوش نمیاد داش علی، داش علی ما زمین خوردهایم مثل پیر زمان، به ما زخم نزن علی آقا جان، ما سر تا پا دلیم و همهش عقد خونه. دختر که نیست، فرشتهس، پریه. از اون داروخانهچی، چی آمده؟ یه باغ نسترن، یه چمن بنفشه، یه چشمه عطر. راستش که اینه که از زندان درآمدیم اما چنان در زندان عشق این بیمروت افتادیی که یوسف در زندان زلیخا نیفتاد. مش علی، خاطرخواهی نچشیدی که بفهمی گردن کرگردن هم خم میکنه.
علی نجات سر تکان داد و گفت:
- همون بهتر که بابات از دنیا رفت، از کارهای تو دقکش میشد.
در این موقع زنگ مدرسه را زدند. من به سرعت برگشتم، صفورا با دوتا از همکلاسیهایش چند قدمیِ مدرسه بودند. صدای حسن از پشت سرم بلند شد:
- چشم بد زیر پات. یواشتر پا بذار. گل درآمد از حمام، سنبل درآمد از حمام…
پنبهدوز لنگهکفش کهنهای به طرف حبیب و رضا که دم گرفته بودند، پرت کرد
- صداتونو ببرین، لیچارگوها
«صبح خیلی زود با صدای پدر از خواب پریدم. باید میرفتیم دکان ممدلی، کدو حلواییمان را از کورهاش تحویل میگرفتیم. گردن کلفت با صدایی درشت و پرخوری بود. آدم سر از کار بزرگترها در نمیآورد، وقتی حساب مدرسهرفتن پیش میآمد، راه مدرسه «تدین» و «شاپور» روی بهروز دور میشد اما پای آوردن کدوحلوایی که به میان میآمد، تا کوره که دو برابر دورتر بود، صبح زود یخبندان میشد توی برفِ بِکر جاپا درست کرد و رفت و برگشت. وقتی از کوره برگشتیم، دستهایمان یخکرده، چشمانمان گریان و دلهایمان از کینه ممدلی مالامال بود. شب جمعه شب چله بود. کشمش و گردو محصول باغ بود، در خانه داشتیم. انگور بم هم به دستور مادر از مشهدی قاسم بقال خریدیم. باسلق ملایر هم پدر از بازار خرید، آورد. این ناپرهیزی پدر در خرجکردن، نشانه آمدن مهمان مهمی بود. به قول پدربزرگ، پدر یک قرانی را نشانه نرفته، توی آسمان با تیر میزد. مشهدی قاسم بقال سواد نداشت، حساب نسیه مثل ما را با خطهای عمودی که دفترش میکشید، نگه میداشت. خطهای بلند و کوتاه. مثلا پنج خط کوتاه میشد پنج قران و یک خط بلند با این قامت بلند معرف یک تومان بود. مشهدی قاسم نوعی خط تصویری یا مرغی یا شغلی هم داشت. پدر هم چون با دوچرخه برات و سفته مشتریان بانک را میرساند، بقال بالای صفحه او علامتی شکل چرخ گذاشته بود. جانعلی باغبان با علامتی که شکل بیل باشد نشان داده میشد. رجب چوبان با چوبدستی گرهدارش و میرزاعلی سبزیفروش با هویج. ایمانعلی گاریچی و خرش را هم همینطور باید باشد، نمیدانم! ندیدهام. قدر مسلم اینکه آنها همه مثل همه اهل محل نسیهخور بودند و طبعا حسابی توی دفتر مشهدی قاسم داشتند. من و بهروز که مهمان شب چله کی میآید کِی؟ از مشهدی شعبانعلی؛ برادر پورعلی صاحبخانه و مشهدی فتحی قصاب بگیر تا شهبازخان پاسبان و یحیی جمعه».
شکری مینویسد: «شب چله زمستان بود و بابام حسابی ولخرجی یا اضافهخرجی کرده بود و این کار خبر از آمدن مهمان میداد. از وقتی هوا رو به تاریکی رفت و صدای اذان «حسین یوسف» را شنیدیم، من و بهروز گوش به زنگ که کی میآید و کِی میآید؟ پدرم گذاشت برای وقتی که در زدند. آنوقت تند تند گفت: برید درو باز کنید، احمدعلی خان چنارباشی با زن و دخترش هستند. از اداره قند و شکر اسدآباد به اینجا منتقل شده، پسرخاله منه. هیچکدام از ما تا آن دقیقه نمیدانستیم بابا خاله دارد چه برسد به پسرخاله زن و دختردار. زندگی پدرم مثل مرده بدون کفن سراپا عریان بود…
پدر مثل جیب سوراخداری که پول در آن بند نمیشود، کمتر رازی را نگه میداشت اما به خاطر لطمهای که سر تقسیم ارث از خواهران و برادران ناتنیاش خورده بود، نه یادی از آنها میکرد و نه ذکر و نقل قولی. احمدعلی خان کت و شلوار میل میل سرخآبی به تن داشت. لباس پلوخوری پدرم میل میل قهوهای بود. تنها کلاه شاپور را اضافه داشت وگرنه سبیل هر دوشان مسواکی بود. وقتی پدرم شنید که پسرخالهاش؛ احمدعلی خان در محله پیرگرگ خانه گرفته بود، گله کرد که چرا از او کمک نگرفته؟ احمدعلی خان عذر آورد که عجله داشته. صحبت بزرگترها در میان سرکشیدن چای و خوردن شبچره روی اوضاع شهر و محل چرخید و آشنایانشان در اسدآباد. شب زمستان دراز و پسرخاله تازه از راه رسیده تنور صحبت گرم بود. صبح که بیدار شدیم، دیدیم برف نیمی از ایوان را پوشانده و بوران برف به صورت مثلثی تا کمرِ درهایِ اتاق از بیرون کوپه شده. تا به مدرسه برسیم تا بالای ران توی برف فرو میرفتیم و درمیآمدیم و فریادِ «آهای نریز، آهای نریز»مان مثل همه رهگذران بلند شد. صدای گُرُپِ ریختن برف را شنیدیم و سلیمان که مثل لاکپشت به پشت افتاد و نتوانست بلند شود. مهدی هم از بالا یکریز پارو میزد و رو سرش میریخت. مسیب و رضا ذغالی هم هِرهِر میخندیدند».