عادت به نوشتن

گفت‌وگو با «محمد قاسم زاده» نویسنده نهاوندی

قاسم‌زاده: فکر می‌کنم که نوشتن هم همین‌طور است. به اختیار فرد نیست. اگر اختیاری و زوری باشد هیچی از آب بیرون نمی‌آید. من حس کردم باید بنویسم و همیشه دنبال کتاب رمان بودم. چخوف می‌خواندم. ایرانی و خارجی می‌خواندم. در ابتدا این خواندن سرگرمی است اما بعد کم کم تبدیل به یک عادت شد و عادت هم طبیعت دوم یک فرداست.

0

*حسین زندی

*روزنامه‌نگار

«محمد قاسم‌زاده» از نویسندگان پرکار و خلاق ایرانی است. او در دو حوزه حوزه فرهنگ عامه و ادبیات داستانی بسیار کوشیده و آثار زیادی خلق کرده است. از او ده‌ها کتاب در این زمینه‌ها از جمله افسانه‌های کهن ایرانی، افسانه‌های ایرانی در ۸ جلد، داستان‌های پهلوانی و عیاری ادبیات فارسی و مجموعه داستان پرندگان بی‌فصل، رمان‌های شهر هشتم، سیاوش، چیدن باد، مردی که خواب می‌فروخت و توفان سال موش چاپ شده است. در این گفت‌وگو از سال‌های زندگی او در همدان و نهاوند می‌خوانیم.
– ابتدا درباره زادگاه، تاریخ تولد بگویید تا به مراحل بعدی گفت­وگو برسیم
من متولد ۱۸تیر ۱۳۳۴ در نهاوند هستم. محله بازار سردآب کوچه آقا جواد. مادرم نهاوندی و پدرم آذری است. پدرم به واسطه شغل نظامی که داشت به نهاوند آمد و با مادرم آشنا شد و ازدواج کرد.

        یعنی عاشق مادرتان شد؟
نه به هرحال نظامی‌ها هیچ وقت عاشق نمی‌شوند. و اضافه کنم من در خانه‌ای به دنیا آمدم که مادرم و خواهرهایش به دنیا آمده بودند.
اما همه ما در واقع در آن کوچه به دنیا آمده بودیم. این خانه‌ای که در آن به دنیا آمدم، تا زمان جنگ سرپا بود و در جنگ نابود شد.

        دوره تحصیل در نهاوند بودید؟

دوره ابتدایی را در نهاوند گذراندم. در مدرسه اتحاد که زیر مجموعه آلیانس نهاوند بود درس خواندم که بسیار مدرسه منظمی بود و معلم‌ها به شدت در درس بچه‌ها نظارت داشتند و فکر  می‌کنم تنها مدرسه ابتدایی بودیم که کتابخانه داشتیم  و ما را اهل مطالعه کردند.
– در خانواده چند نفر بودید؟
من سه خواهر تنی داشتیم و دو برادر ناتنی. در واقع یک خانواده ۷ نفره را تشکیل می‌دادیم. البته چند برادر، خواهر ناتنی داشتیم که با مادرشان در جاهای دیگری زندگی می‌کردند.

        چه زمانی به همدان آمدید؟

 به واسطه شغل نظامی پدر یک جا مستقر نبودیم. تا دوره ابتدایی در نهاوند بودیم، بعد به همدان آمدیم و یک مدتی در خیابان عباس‌آباد همدان ساکن بودیم، بعد حدود سه سالی دزفول بودیم.
–  چه خاطره‌ای از همدان آن دوران دارید؟ اصلا خاطره‌ای دارید؟
حقیقتش من خیلی کوچک بودیم، تنها خاطره‌ای که دارم این است که من از خانه بیرون نمی‌آمدم. به‌خاطر سرمای بسیار شدیدی که در همدان بود. این سرمای شدید برای همیشه در خاطرم مانده است. یک سال مدام به این امید بودیم که از این سرمای شدید عبور کنیم و به تابستان فرح‌بخش همدان برسیم، ناگهان تابستان به دزفول منتقل شدیم و همان سال هم سرمای بسیار شدید و هم گرمای بسیار شدیدی را تجربه کردم. اما به طور کلی خاطراتم از همدان بیشتر به بعدها برمی‌گردد.
– اوایل دهه چهل نهاوند چه شکل و شمایلی بود؟
نهاوند در آن دوره داشت پوست می‌انداخت. انگار وضع مردم در حال بهتر شدن بود و زندگی‌شان را نونوار می‌کردند. خیابان‌هایی اضافه می‌شد و ساختمان‌های جدیدی کم‌کم ساخته می‌شد. یادم هست که اولین بار می‌گفتند قرار است جاده کمربندی ایجاد بشود، یادم هست در انتهای شهر اولین بار بلوار احداث شد. خانه‌ها کم‌کم داشتند انشعاب برق می‌گرفتند. ما برق داشتیم رادیو، داشتم اما آب لوله‌کشی نداشتیم و از طریق فشاری‌های سرکوچه آب تامین می‌کردیم. بیمارستانی تاسیس شد و مقدمات احداث بیمارستانی دیگری در کنار شهرداری
به اسم شیروخورشید داشت شکل می‌گرفت. بر تعداد پزشکان شهر داشت اضافه می‌شد. شهرداری داشت در بحث‌های شهر دخالت می‌کرد و اولین سینما هم آن زمان دایر شد.
– در مورد مدرسه آلیانس صحبت کنید که ظاهرا خیلی در شما تاثیر گذاشته؟

مدرسه‌های دیگر فقط به درس خواندن صرف توجه می‌کردند. در این مدرسه به چیزهای دیگری هم توجه می‌شد، مثلا به نظافت بچه‌ها. به طور کلی آلیانس به زندگی بچه‌ها در مدرسه خیلی توجه داشت. پزشک وارد این مدرسه می‌شد که خیلی مهم است. آن موقع بیماری  واگیردار زیاد شده بود، پزشک‌ها مرتب می‌آمدند پلک‌های بچه‌ها را بررسی می‌کردند. تقریبا هر ماه در مدرسه پزشک می‌آمد. از طرفی دیگر تفریحات بچه‌ها امکانات همین مدرسه بود. تنها مدرسه‌ای بود که اتاق پینگ پنگ داشت، تنها مدرسه‌ای بود که زمین والیبال داشت، تنها مدرسه‌ای بود که در آن زمان تغذیه رایگان داشت. یعنی ما حتما با خوردن شیر به کلاس می‌رفتیم.

شاید دوست بدارید :

        غیر تفریح و ورزش در حوزه‌های دیگر چطور بود؟

اما در مورد هنرها با ما خط و خوش‌نویسی کار می‌کردند. سعی می‌کردند بچه‌ها را کتابخوان بار بیاورند مثلا من برای اولین بار کتاب بوف کور را دیدم و چون اسمش را شنیده بودم در همان سوم ابتدایی شروع کردم به خواندنش و نفهمیدم. تعجب کرده بودم که این کتاب چیست. معلمم گفت من با ۵۰سال سن این را نفهمیدم تو می‌خواهی بفهمی برو کتاب دیگری بخوان. رفتم کتاب صمد بهرنگی را خواندم. یادم هست که کتاب یک هلو هزار هلو بود و خواندم و خیلی هم خوشم آمد. وقتی کتاب را در کودکی می‌خوانی و می‌فهمی شوق مطالعه را در تو به وجود می‌آورد. تا پایان دوره ابتدایی هر کتابی از صمد بهرنگی بیرون می‌آمد، می‌خواندم.

        از دوره دبیرستان بگویید
دوره دبیرستان وارد دبیرستان آریا شدم که ملی بود. این دبیرستان را یک فرهنگی بسیار خوش‌نام و خوش‌فکری به نام امیرهوشنگ رضایی که همدانی بود دایر کرده بود. من نمی‌دانم که زنده است یا نه. اگر فوت کرده است امیدوارم آرامش ابدی داشته باشد و اگر زنده است برای طول عمر و سعادت آرزو می‌کنم. مردی بسیارسخت‌گیر و بسیار کوشا بود. مثل مدارس غیرانتفاعی الان نبود که فقط به فکر پول باشند. البته پول می‌گرفتند که در آن زمان پول زیادی بود اما خیلی از خانواده‌ها می‌توانستند آن را پرداخت کنند. نمی‌شود گفت که دبیرستان پولدارها بود در واقع دبیرستان فقرا و پولدا‌ها بود. همه با هم قاطی بودیم. آقای رضایی معلم‌های خیلی خوبی
برای مدرسه انتخاب کرده بود. اولین بار فرم میز تحریر بچه‌ها عوض شد. میزها شیب‌دار بودند که وقتی کتاب را روی میز می‌گذاشتیم گردن را کج نمی‌کردیم. یعنی در این حد دقت کرده بودند که گردن ما درد نگیرد. این مدرسه دوبار جا عوض کرد اولین بار خیلی به خانه ما نزدیک بود انتهای خیابان حافظ. بعد هم به محله‌ای به اسم توکلی که آن هم به خانه ما نزدیک بود و حیاط بسیار بزرگی داشت. طوری که می‌توانستیم در آن فوتبال بازی کنیم. تقریبا دو سوم زمین فوتبال استاندارد بود. کسانی بودند که در دوره ابتدایی درس بسیار ضعیفی داشتند. اما وارد این مدرسه که می‌شدند درسشان خوب می‌شد و این به‌خاطر دلسوزی معلم‌ها و کار آقای رضایی بود.
– شما بعدها رفتید سراغ ادبیات، وضعیت ادبیات در آن مدرسه چطور بود؟ علمی داشتید که تاثیری روی شما گذاشته باشد؟
در دوره اول دبیرستان ما یک معلمی داشتیم که دیپلم بود به نام آقای صفایی که بعدا لیسانس حقوق گرفت. ایشان با شعرای تهران در ارتباط بود و از این‌ها دعوت می‌کرد و به همدان و نهاوند می‌آورد. مثلا آقای پرویز کلانتری ترانه سرای قدیمی را دعوت کرده بود. ما مدرسه‌ای داشتیم که شب شعر برگزار می‌کرد. مرحوم کرم خدا امینیان دبیر ادبیات ما بود که خودش شاعر بود و ادبیات کلاسیک خوب خوانده بود. مثلا شب ملک الشعرای بهار می‌گرفت و ما هرکدام می‌رفتیم بالای سن و شعر می‌خواندیم. گاهی حتی محفل شاعرانه برگزار می‌شد، یعنی این طور که برق سالن را خاموش می‌کردند و یک شمع روشن می‌کردند و یک نفر به زیبایی نی می‌نواخت و کسی هم مثنوی می‌خواند. این‌ها روی ما که از ابتدایی با ادبیات آشنا شده بودیم، اثر می‌گذاشت. من وقتی که دوره اول متوسطه را می‌خواندم دیگر راهم مشخص شده بود که باید بروم ادبیات را ادامه بدهم. سه سال اول ادبی خواندم با وجود این‌که نمرات ریاضی‌ام بهتر از ادبی بود. آمدم رشته ادبی آقای رضایی یک مدرسه تازه تاسیسی را تدارک دید که اصول تابش نور در آن رعایت شد. اندازه تابلو و رنگشان عوض شد. گچ معمولی هیچ کس استفاده نمی‌کرد. گچ پلیکان استفاده می‌کردند. فاصله میزها هم استاندارد بود. تا این که آقای رضایی نهاوند را ترک کرد، در واقع فراری‌اش دادند. او به همدان آمد و مدرسه آریا هم منحل شد. سال آخر دبیرستان را رفتیم دبیرستان کوروش کبیر. باید یادی کنم از یکی از دبیران ادبیات آریا به اسم آقای محمد امین جراحی. ایشان لیسانس ادبیات بود اما عربی را تا اندازه‌ای بلد بود که بعدها متوجه شدم ایشان با استادان دانشگاه الازهر مصر مکاتبه
عربی  دارد. او اولین بار جنگ شعر نو را به من داد که بروم بخوانم و کتاب‌های فراوانی به من داد. او هم در سال آخر به ساوه منتقل شد. یک روز در خیابان او را دیدم و اظهار ناراحتی کردم و این‌ها گفت که شما راهتان را پیدا کرده‌اید. سال آخر آقای کرم خدا امینیان معلم ادبیاتمان شد که بسیار زحمت کشید. اما من ازطریق آقای جراحی تمام شعرای نوپرداز ایران را ‌شناختم.
نوشتن چطوری سراغ شما آمد و می‌خواهم ببینم شما از نوشتن چه چیزی می‌خواهید؟
واقعا نمی‌دانم که از نوشتن چه چیزی می‌خواهم. من سیکل اول را که تمام کردم شروع کردم به داستان نوشتن که البته خیلی خام بودند و هیچ معلمی نداشتیم که به ما بگوید چطور و چگونه باید نوشت و در اثر خواندن داستان‌ نوشتن را شروع کردم. بعد از صمد بهرنگی رفتم سراغ چوبک. اولین کتابی هم که از چوبک خواندم، کتاب خیمه شب بازی بود و حس می‌کردم این نثر و ادبیات مقتدرتر از صمد بهرنگی است و همین‌طور می‌خواندم و شروع می‌کردم به نوشتن. به شما بگویم که از غذاخوردن و نفس کشیدن چه چیزی می‌خواهید، به نظرم، فکر می‌کنم که نوشتن هم همین‌طور است. به اختیار فرد نیست. اگر اختیاری و زوری باشد هیچی از آب بیرون نمی‌آید. من حس کردم باید بنویسم و همیشه دنبال کتاب رمان بودم. چخوف می‌خواندم. ایرانی و خارجی می‌خواندم. در ابتدا این خواندن سرگرمی است اما بعد کم کم تبدیل به یک عادت شد و عادت هم طبیعت دوم یک فرداست. نمی‌شود رهایش کرد. مثل نفس کشیدن می‌ماند. من اگر ننویسم انگار که مریض هستم. آخرین رمانم را در بخش سی سی یو بیمارستان نوشتم.
– اولین کتاب و داستانی که چاپ کردید چه بود؟
اولین کاری که چاپ کردم یک داستان کوتاه در مطبوعات سال۵۸ بود. اولین کتابی هم که از من چاپ شد یک کتاب غیرداستانی بود به اسم فرهنگ زندگی‌نامه‌ها که یک کار مشترک چندنفره بود.
– در مورد دانشگاه صحبت کنید.
دانشگاه تهران که ما وارد شدیم انگارکه از یک جهان گم و ناشناخته وارد یک جهان بزرگ شدیم. دوره‌ای که در دانشگاه درس می‌خواندم یکی از درخشان‌ترین دوره‌های ادبیات دانشکده ادبیات بود. یک‌باره فکر کنید که از چند معلم گم‌نام وارد دانشگاه تهران می‌شوید؛ سیمین دانشور را می‌بینید، عبدالحسین زرین کوب را می‌بینید، شفیعی کدکنی و اسلامی ندوشن را می‌بینید و این‌ها همه می‌خواهند به تو درس بدهند. من اولین بار سیمین دانشور را می‌دیدم که درس تاریخ هنر می‌دهد. شفیعی کدکنی نقد ادبی درس می‌دهد. زرین کوب حافظ و محمدعلی اسلامی ندوشن شاهنامه درس می‌دهد و این حضورشان شوق به ادبیات را در ما شعله ور کرد. من آن‌چنان به ادبیات چسبیده بودم که کاری به خورد و خوراک نداشتم. روبه‌روی دانشگاه صدها کتاب‌فروشی بود که باورنکردنی بود. سینما هم آن وسط بود که بهترین فیلم‌های ایران را نمایش می‌دهد.
تا فوق لیسانس در دانشگاه تهران ادامه دادم. تنها دانشگاهی که اجازه داشت دانشجوی فوق و دکتری بگیرد دانشگاه تهران بود. مافوق لیسانس گرفتیم. رفتم در مازندران در ۵۸ دبیر شدم. به تهران و مازندران رفت وآمد می‌کردم.

داستان مرد خواب‌فروش

داستان بلند «مردی که خواب می‌فروخت» از آخرین آثار محمد قاسم زاده است. شخصیت اصلی داستان مردی است که به تازگی وارد یک شهر شده و خواب می‌بیند و خواب‌هایش را می‌فروشد. او گاهی به سفارش مردم‌ شهر برای‌شان خواب می‌بیند. در بسیاری از خواب‌های او از خطر پیشگیری می‌شود، فردی به ثروت می‌رسد و یا دو نفر به وصال هم می‌رسند. پیرمرد خواب‌فروش گاهی در ازای هر خواب مبلغ اندکی می‌گیرد و تا روزگارش را بگذراند.

خواننده در این کتاب با یک داستان مدرن و امروزی روبرو است اما گاهی به دنیای حکایت‌ها و افسانه‌های کهن وارد می‌شود. پرداخت داستان به گونه‌ای است که گویی پیرمرد از شهری به شهری و روزگاری به دوران دیگر سفر کرده است و به این شهر رسیده است.

مردی که خواب می فروخت سال۹۸ از سوی انتشارات سده در ۱۵۰صفحه روانه بازار شده است.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.