*احسان فکا
*نویسنده
داخل پاکت کاغذی به هم میخوردند. گاهی خامهها خود را میرساندند به دیواره کاغذی، از فشار یا تکانهای دست ابراهیم. آن طرف پاکت گله به گله پررنگتر میشد، از چربی خامه
– چربی برات خوب نیست بابا. نخور!
ابراهیم جمعه به جمعه میخورد. از میدان میشان که بر میگشت. فقط یک گل، کنار چاییاش. لیلا اما نانخامهایها را کش میداد تا سهشنبه یا چهارشنبه، بیچایی، سفیدی خامه دور دهانش میماند، شبیه بچگیاش. کیک تولد یک سالگی لیلا که، اولین کیکی بود که ابراهیم درست کرده بود. لیلا اما مهلت نداده بود که با کیک و شمع عکس بردارند. با انگشت خامه کیک را برداشته بود و زده بود به میز و به لباسهای صورتیاش.
ابراهیم قبل از قنادی کیک طلایی کماجپز بود، نیکزاد نجومی بعد از فوت پدرش میراب، کارگاه کماجپزی را کوبید و کرد قنادی لوکس کیک طلایی و ابراهیم را چند ماهی فرستاد تهران وردست قناد سفارت لهستان و ابراهیم دستش به کیک خوش نشست و کار و بار قنادی سکه شد و از جهاننما تا جولان، هیچ تولد و عقدی نبود که کیک آقا ابراهیم را به خود ندیده باشد.
آن شنبه ابراهیم دست خالی نیامد اما لیلا طعم نان خامهای قنادی لوکس کیک طلایی را میشناخت، بیست و پنج سال بود که میشناخت.
دستهای ابراهیم میلرزید. چند سال بود میلرزید و نیکزاد ابراهیم را گذاشته بود پشت دخل، یک شب گذاشته بود و ابراهیم دستش به حساب و کتاب نرفته بود و سر شب سیصد هزار کم آورده بود و نیکزاد فقط گفته بود فدای سرت. گفته بود بماند در کارگاه و حواس بدهد به کارگرها و به آرش، کیکزن جدید
کیک آرش به مذاق ابراهیم خوش نیامد. کیک بازنشستگی، آرش برای اوستایش سنگ تمام گذاشت اما به قیمت سوختن سینی نان خامهایها
نانخامهای قنادی کیک طلایی به دهان لیلا تلخ بود
مثل چایی سرد روبروی ابراهیم
با دستانی که هنوز میلرزید، بیشتر میلرزید