مترسک
*فاطمه اندربای
من تنها مترسک آن حوالی بودم
که بلد نبودم، مانع شوم تا کبوترها دانه از زمین برچینند
و بلد نبودم که بترسانمشان و فراریشان دهم
شاید هم دلِ چوبی و سنگ گونهام قبول نمیکرد که آزارشان دهم
اما کشاورز هیچ وقت دوستم نداشت
و هر وقت به من میرسید، میگفت: مترسک از این بی عرضهتر ندیدم!
ولی من بی عرضه نبودم، تنها دلم برای بغض همیشگی که در چشمان کبوترها بود، میسوخت
آخر با کبوترها رفیق گرمآبه و گلستان بودم و از گرسنگی زن و بچههایشان خبر داشتم،
حالا مگر آن چند دانه گندم، چقدر از محصولات پیرمرد نق نقو کم میکرد؟
کشاورز آنقدر دوسم نداشت که وقتی میدید در زمستان چو بید میلرزم، هرگز برایم لباس نمیآورد
و زمانی که در گرما میسوختم، هرگز حاضر نمیشد کلاه حصیریام را کمی تعمیر کند تا آفتاب صورتم را نسوزاند، چه رسد به آنکه تعویضش کند!
میدانید آخر چه شد؟
هیچ نشد، مترسکی از مغازهی رو به رو خرید که چشمانش رنگی بود و لباسی برازنده بر تن داشت
از آن به بعد هم کبوترها با چشمِ اشک آلود، از حوالیما رفتنند
و مرا هم به جرم مهربانی از زمین درآورد و در انباری تاریک و نمور انداخت، که تنها ساکنان آن متروکه، موشها بودند
گویا در این حوالی مهربانی، جرمی نابَخشودَنیست
قلمتون بی نظیره خانم اندر بای،همیشه موفق باشید
عااااالی بود احسنت