ممتنع
*مریم رازانی
*نویسنده
«…در منزل حاج علی زندگی (می) کردیم و خرج لباس و خوراکمان را مادرم از فروش زیورآلات و اجناس قیمتی خود تأمین میکردند. یک شب نزدیک نیمههای شب بود، مادر میروند داخل اتاق تا از صندوقشان یکی از زینتآلاتشان را، برای فروش بیاورند و به حاج علی بدهند اما با کمال تأسف میبینند که هرچه داشتهاند، فروختهاند و هزینه کردهاند. مادرم با دیدن صندوق خالی و از ترس گرسنهماندن من و برادرم و از غصه و نگرانی و فشار قحطی زمان جنگ، ناگهان جیغ بلندی میکشند و روی زمین میافتند و سکته میکنند و به خاطر این سکته، ایشان برای همیشه از ناحیه سینه به پایین فلج ماندند…».
متن بالا بخشی از خاطرات پروفسور «محمود حسابی» پدرعلم فیزیک و مهندسی نوین ایران است.
بیاغراق؛ کمتر کسی از بزرگان علم و هنر و ادبیات ایران و بخش گستردهای از جهان هست که در کودکی طعم ناداری را نچشیده باشد. استعمار، استثمار، جنگ و نبود ثبات اقتصادی عوارضی بس ناگوار در پی دارد. کسی که بدون به خطرانداختن سلامت روان و آبرو و بدون تجاوز به حقوق دیگران گلیم خود را در هنگامه چنین مصائب از آب بیرون میکشد، چیزی از صفت پهلوانی به معنای عام کم ندارد. چراکه با علم به تنهایی و ناتوانی مالی، با هر دشواری به مبارزه برخاسته و قابلیتهای وجودی خود را بارور ساخته است. عناوینی مانند عیاری، شاطری، سامورایی، شوالیهگری، قلندری و امثال آن به رغم تفاوتهای اندک، از بارآورکردن روان و خرد و به اصطلاح از پهلوانیکردن نشأت گرفته است.
اگرچه زندگینامه و خاطرات شخصی چنین پهلوانان برای شناخت و الگوبرداری از ایشان کفایت میکند، اما ما – مردم عادی- هم به ویژه اگر تاریخ بیهقی، چهار مقاله نظامی عروضی، نامههای عینالقضات همدانی، گلستان و بوستان سعدی و مانند این را تورقی کرده و اندکی با زبان این گنجینههای بیبدیل آشنا باشیم، نه تنها خود را از معرفی و شناساندن بزرگان بینیاز نمیبینیم، بسا بر خود فرض دانسته و برهرچه زیباترنوشتن و سرائیدن درباره آنها همت میگماریم. تاریخ از اینگونه شاگردان و پیروان بسیار دارد. بحث این است که چگونه بر این مهم فائق آئیم تا هم از عهده برآمده و هم ایشان را آنقدر فراتر از انسان جلوه ندهیم که تصور شود به خاک کفششان هم دسترسی نخواهیم داشت چه رسد به اینکه اجازه یابیم در محضرشان حاضر شویم و از دریای وجودشان قطرهای برگیریم.
متأسفانه بعضی با بزرگان چنین میکنند. سهل را برمیدارند و ممتنع را باقی می گذارند. مقام خدایی قائلشدن برای انسانی که مانند دیگران میخورد، میآشامد، کار میکند، با مشکلات درگیر میشود، قرض میکند، بیمار میشود، عزیز از دست میدهد، متهم میشود، زندان میرود، عمر محدودی دارد و همه مصائب دنیا را به جان میخرد و انسان میماند؛ اگرچه نیروی خود را از هستیبخش عالم گرفته، قلم تردید و رد کشیدن بر پهلوانی وی است. کمتر انسان والایی پیدا میشود که به چنین اغراق در مورد خویش تن در دهد.
«جلال آل احمد» محبوب دو نسل از مردم بود. صرفنظر از همه مدح و نقدها؛ محبوبیت او تا اندازهای به نسل سوم هم کشیده شده است. یکی از خاطراتی که – گاه به شیرینی – درباره وی نقل میشود این است که آل احمد فحش هم میداد. مقایسه کنیم با کسانی که بنا بر تصاویر ساختهشده؛ روز نور میآشامند، شب سماع میکنند، صوفی صافیاند، کلماتشان از جنس بلورند و طبیعتا نگاهشان به تمام آدمها از بالاست. آیا مدحکنندگان اینگونه اشخاص آنها را در برابر همین آدمها نکشتهاند؟ دست کم اجازه دهیم خودشان از خودشان حرف بزنند. از چارلز بوکوفسکی[۱] نویسنده معاصر نقل است: «روزهایم، سالهایم، زندگیام بالا و پائین، نور و تاریکی به خود دیدهاند. اگر من فقط و مداوما از «روشنایی» مینوشتم و هرگز از آن دیگری یاد نمیکردم، پس به عنوان هنرمند یک دروغگو بودم». شاملو در جایی مینویسد: «من یک بار متولد شدهام؛ لیکن هزارها بار مردهام. شعر به من یاری داد تا عذابهای این مرگ را کمتر حس کنم. شعر تخفیف مرگهای من است».[۲] کمتر سطری در یادنامه او[۳] یافت میشود که از آسایش و رفاه شاعر سخن رفته باشد. با این وجود، شاملو؛ شاملوست. آنچه که به من نوعی برای «او» شدن انگیزه میدهد و مرا برپا میایستاند نه زیبایی جمال و تعداد دلدادگان و داستانها و اشعاری است که در وصف او سرودهاند، بلکه وجوه اشتراکی است که با وی احساس میکنم. او در خیال، همسایه دیوار به دیوار من است. بوی غذایی را که میخورد، میشنوم. صدای خنده و گریهاش شاد و غمگینم میکند. همینقدر نزدیک و همین اندازه در دسترس.
باید باور کنیم دیگر زمان مدح گذشته است. زندگی امروز رنگ و نقاب و حاشیه را برنمیتابد. عشق یک چیز است و بتسازی چیز دیگر. کافی است به مدحهایی که در طول تاریخ سروده یا نوشته شدهاند، نگاه کنیم. صدها بت از میان آن برمیخیزند. بتها چه کاری جز آنکه انسانها را به ناتوانی مشترک باورمند کنند، انجام دادهاند؟ هیچ چیز به اندازه احساس ناتوانی مشترک آدمها را به توده تبدیل نمیکند. حکومتهای توتالیتر[۴] بر پایه همین تودهها شکل میگیرند.
عشق بورزیم، دفترها سیاه کنیم اما معبود را از انسانها جدا نکنیم و در ماوراء ننشانیم. با این کار خدمتی به بشریت سرگشته امروز نخواهیم کرد. بگذاریم قضاوت شوند و قضاوت شویم. به شعور مردم، به ویژه نسل جوان، اعتماد کنیم. سره از ناسره جدا خواهد شد.
[۱] شاعرو داستان نویس آمریکایی. سبک نوشتاری داستان هنجارشکن و واقع گرایی
[۲] روزنامه رستاخیز، شماره ۴۵۳، سوم آبان ۱۳۵۵
[۳] من بامدادم سرانجام (سعید پورعظیمی)
[۴] تمامیت خواه