نبض خاک
*مریم رازانی
*نویسنده
از پانزده اسفند، سیروسخان موقع عبور از کنار جویهای باغ، سرش را میگذاشت روی خاک و به صدای ضربان نبض زمین گوش میداد. سیروسخان، خان نبود. آن وقتها که آب فراوان بود و زمینها آباد، داییاش که ملای مکتبخانه بود، این اسم را رویش گذاشته بود. بعدها که سدی ساخته شد و کشاورزان اطراف سد پراکنده شدند و شرکتهای سهامی زراعی روی کارآمدند، سیروسخان هم باقیمانده داراییاش -یعنی اسمش- را برداشت، رفت و ناپدید شد.
سالها بعد، ملاک سابقشان که بسازبفروش شده بود، او را در یکی از حلبیآبادها پیدا کرد و در باغی که خریداری کرده بود به کار گماشت. بیشبهه، هر بذری که در زیرزمین توان رویش را درخود مییافت، با دستهای سیروس، اُنسی باورناکردنی پیدا میکرد. چطورممکن است مثلا بذر درخت ارغوان را با آن پوشش سخت، مدتها درآب بخیسانی، در آن شکاف ایجاد کنی یا بجوشانی، درگلدان پرازشن مرطوب بکاری، پلاستیک پوش در یخچال بگذاری، هشت هفته، هر روز به آن سربزنی، وقت کاشت مواظب باشی عمق کاشت ازشش میلیمتر بیشتر نباشد و… آن وقت ندانی بنفشه کی سر از خاک بیرون میآورد و سلام میکند یا شقایق کی قرار است به دامن صحرا داغ عشق بزند؟ چه کسی میگوید گیاهی که بوی نفس بهار را شنیده، گوشی برای شنیدن وزبانی برای گفتن ندارد؟ جدا از آن؛ چه کسی میتواند ادعا کند جسم بشر با خاک بیگانه است و اینهمه رویش و بالش و تپش راهی به این فراموشی خودآگاهانه پیدا نخواهد کرد که اینچنین با زمین زیرپایمان بیرحمی میکنیم؟ آن وقتها که سیروسخان هنوز یک وجب زمینش را داشت که کشتوکار کند، چند روز بعد از کاشتن سبزه روی کوزههای سفالی، دست چهار دخترش را میگرفت، میرفت شهر پیش خیاط شهری، میداد با پارچه سبز زرین برایشان پیراهن، و با مخمل قرمزکت بدوزد. چهارشنبهسوری یا سرخی[۱] که نشاط و سرزندگی روستا را فرامیگرفت و صدای قاشقزنی از کوی و برزن برمیخاست، دختران سیروسخان را میدیدی که زودتر و زیباتر از شقایق دامان دشت را رنگین کردهاند.
کاش آنوقت که کشاورزی قافیه را به اقتصاد نفتی و جامعه مصرفی باخت، چراغی بهر تاریکی نگه داشته شده بود. زمین زیرچرخ ماشین گرفتار آمده. علف راهی – مگر از بغل سنگ- نمییابد. اشعار حزین و درعین حال، طرب انگیز میرنوروزی جز در مراسم کوچکِ گاهگاهی به گوش نمیرسد. کمتر کسی میداند چهره سیاهِ مردی که با لباس قرمز در میادین مرکزی شهرها دایره زنگی میزند و میخواند، برگرفته از یکی از اسطورههای تموز[۲] است، جامهاش نشان از خون سیاوش دارد و چهره سیاهش بازآمدن از سرزمین مردگان – یعنی نوید رویش- را حکایت میکند. بسا و قطعا خودِ او هم نمیداند و به خیال نوالهای اندک لباس اسطوره به تن کرده. نوروز درچشم مردمان دوپاره شده است. پارهای رو به سوی آن طرف مرزها دارد و کنسرتها وخریدها و پاره دیگر تقلا برای فراهمکردن سفرهای که دستکم یک سبزه و یک هفتسینِ شبه اسباببازی روی آن باشد. مسئله بازگشت به عقب نیست. هیچ جامعهای را نمیتوان به عقب برگرداند. هیچ رشدی به رغم غلط یا هیولاوار بودن متوقف نمیشود، اما گریز از خویشتن هم عواقب ناگواری دارد. متأسفانه سمتوسوی رشد، بیشتر به انکار خود کشیده شده است. تخریب طبیعت، بیتوجهی و حتی ایراد صدمه به اماکن تاریخی به واسطه ساختوسازهای اطراف آنها، مانع تراشی بر سر راه ثبت آثار ملی و به تبع آن بیاعتنایی به آثار فرهنگی، انفصال نسلها را به دنبال میآورد و کیست که نداند انفصال نسل چه شکستها درپی نخواهد داشت. همین حالا هم نسل جوان نسلهای فرهنگی گذشته را مقصر وضعیت فعلی خود میداند حال آن که نزدیک به نیم قرن اعمال سیاستهای نادرست موجد آن بوده است. همان سیاست؛ جشن سه هزارساله نوروز را هم که در تمام کشورهای حاشیه جاده ابریشم تا کریمه در اوکراین برپا میشود، برنمیتابد. از اینرو نگهداری این سنت با شکوه به شناختن و شناساندن بیشتری نیاز دارد. طبیعت را طبیبی باید که صدای پای آب و عبور ساقههای نازک گیاه را از زیرزمین بشنود. کسی که به گلوی شاخه تازه جوانهزده درخت طناب نبندد. پوشش سبز کوهساران را حق گلهها بداند. به رشد گیاهان دارویی یاری برساند. پای رویش دانه وقت بگذارد و صبوری به خرج دهد. دهها قصه و ترانه از بهار بلد باشد. صدای سرنا و دهل نوروزنامه جان تازهای در او بدمد. از ارغوان برای رنگش، از سیب برای طعمش، از یاس برای عطر بینظیرش و از بهار برای گستردن فرش زمردین[۳] اش سپاسگزاری کند. سیروسخانِ نوعی را که از قضا نامش با کوروش و تاریخ ایران باستان تجانسی دارد باید پرورید، با تازهترین علوم مربوط به حفظ محیط زیست آشنا کرد و به پاسداری از طبیعت گماشت. بیشک کودکان او «یادگارهای روزهای پرافتخار ایران مانند جشن مهرگان، جشن نوروز، جشن سده، چهارشنبه سوری[۴]» و هرچه را که به پاسداشت و نگاهداشت مادرطبیعت میانجامد، خواهند شناخت.
[۱] سوری به معنای سرخی است.
[۲] ایزدِ کشاورزی و چارپایان درمیان رودان باستان(مهرداد بهار)
[۳] دیباچه ی گلستان سعدی
[۴] نیرنگستان/ صادق هدایت