نیم قرن تکاپو و تعلیم
*گفتگو با دکتر عبدالله نصرتی نویسنده کتاب «زندانیان خاک»
انتشار کتاب «ناله زندانیان خاک» بهانه نشست و گپ و گفت با دکتر «عبدالله نصرتی» در دفتر همداننامه شد
*حسین زندی
*روزنامهنگار
انتشار کتاب «ناله زندانیان خاک» بهانه نشست و گپ و گفت با دکتر «عبدالله نصرتی» در دفتر همداننامه شد. قرار بر آن بود تا این استاد بازنشسته دانشکده ادبیات دانشگاه بوعلی درباره کتاب جدید خود که حاوی چهل مقاله در زمینههای مختلف فرهنگی و اجتماعی و ادبی از جمله درباره چهرههای ماندگار استان همدان است، و دیگر آثار منتشر شده یا در دست انتشار خود بگوید؛ اما اشاره چند باره و متواضعانه وی به کارنامه کم برگ و بار خود در حوزه پژوهش به دلیل پرداختن تمام وقت به مقوله آموزش، همچنین نکات و خاطرات شنیدنی از حدود نیم قرن معلمی، سیر گفتگو را به سمت مقوله آموزش و تعلیم کشاند. از همان ابتدا که از زادگاه و سال تولد وی پرسیدیم، با خاطراتش از مکتبخانه و مدرسه روستای زادگاه خود تا دوران دانشجوییاش در دانشکدههای علوم اجتماعی و ادبیات دانشگاه تهران و دوران تدریس در دانشگاههای استان همدان، فراز و فرودهای نیم قرنی آموزش و تعلیم را از زبان استاد مرور کردیم. در جریان گفتگو با خبر شدیم دکتر بخشی از این خاطرات را درکتاب آماده انتشار خود تحت عنوان «تکاپو» آورده که یک زندگینامه خودنوشت با تاکید بر مسائل اجتماعی و ادبی در استان طی هفتاد ساله گذشته است. استاد بخشهایی کوتاه از آن کتاب را در اختیار همدان نامه قرار داد که پس از خلاصه گفتگو میخوانید.
نصرتی متولد روستای «کرفس» در مرز استان همدان با استان مرکزی است. وی در این خصوص میگوید: «این روستا امروزه در آستانه شهر شدن است. سابقا هم جزو بخش نوبران بوده. اما امروزه از توابع استان همدان است. من در سال۱۳۲۶ در یک خانواده متدین متولد شدم. پدرم اندک سوادی داشت و خواندن و نوشتن میدانست. در روستای ما مدرسه دولتی وجود نداشت. من را از پنج سالگی فرستادند مکتبخانه. بعد از اتمام مکتبخانه امکان رفتن به مدرسه پیدا نکردم تا سال۱۳۳۳که مدرسه دولتی به روستا آمد و البته من آن زمان هفت ساله بودم… مدرسه روستا تا کلاس پنجم وجود داشت. برای ادامه تحصیل پدر ما را فرستاد به قروه درجزین که بیست و سه چهار کیلومتر با روستای ما فاصله داشت. با برادر بزرگترم رفتیم آنجا و در آن روزگار با مشکلات فراوان به تحصیلات مان ادامه دادیم. کلاس ششم را آنجا خواندیم. یک سال نتوانستیم ادامه بدهیم و ترک تحصیل کردیم. سال بعد مجددا رفتیم. کلاس هشتم را آمدم همدان. یک سال در همدان در دبیرستان علویان درس خواندم. آن یک سال خیلی برایم مهم بوده و ثمره داشت. در منطقه بسیاری از معلمان ما حتی دیپلم هم نداشتند و زیر دیپلم بودند. بعضی ها سیکل بودند. مدرسه ها تا یکی دو هفته بعد از آغاز سال تحصیلی سر و سامانی نداشت، تعطیلات ایام عیدش طولانی می شد، در آخر سال همینطور وضعیت اش رو به راه نبود و در مجموع مدرسه منظمی نداشتیم. اما آن یک سال تحصیل در دبیرستان علویان که هم مرتب و منظم بود و هم معلمان دیپلم و حتی لیسانس داشت برایم خیلی مفید و موثر بود. متاسفانه باز به دلیل مشکلات مالی خانواده سال نهم را نتوانستم بمانم. مجددا برگشتم منطقه.»
دکتر نصرتی در صحبت از معلم های آن زمان دبیرستان علویان، زنده یاد آقای بلالی دبیر ادبیات خود، آقای هژیر رییس دبیرستان و همینطور همکلاسی نقاش خود مرحوم صادق صندوقی را به یاد می آورد: «از درس های دیگر هم حداکثر استفاده را کردم. نه تنها در درس توفیق کسب کردم بلکه همکلاس شدن و آشنایی ام با زنده یاد صادق صندوقی باعث شد تا نقاشی را هم که از کودکی و نوجوانی خرده ذوق و علاقه ای در زمینه آن داشتم جدی تر دنبال کنم. البته انگیزه هم داشتم. چون در درس هایم نمره های خوبی می گرفتم سعی کردم در نقاشی هم نمره خوبی بگیرم. قدم هایی هم در نقاشی برداشتم. منتها بعدا که مجددا درگیر مشکلات زندگی و کمک به خانواده در روستا و بعد تحصیلات دانشگاهی شدم فرصت دنبال کردن جدی نقاشی را نیافتم. به هر حال همدان آن یک سال برایم خیلی موثر بود. اما بعد از آن یک سال باز مجبور شدم ترک تحصیل کنم. آن یک سال هم بخاطر آمدن برادر بزرگترم به همدان برای ادامه تحصیل بود. بعد او به دانشسرا رفت و معلم شد و دیگر امکان ادامه تحصیل برایم فراهم نشد. من هم از هفده سالگی در همان روستای خودمان معلم روزمزد شدم در سال ۱۳۴۳. روستای ما دور افتاده بود. معلم نمی آمد و آموزش و پرورش منطقه مجبور شد از وجود من استفاده کند. همزمان با معلمی در روستا تحصیلات خودم را بصورت متفرقه ادامه دادم و مجبور شدم رشته ادبیات را انتخاب کنم. چون رشته های دیگر نیاز به معلم داشتند که وجود نداشت. درس های خودم را می خواندم و می آمدم در همدان امتحان می دادم. چهارم و پنجم و ششم را به این صورت خواندم و امتحان دادم. به قول امروزی ها دهم و یازدهم و دوازدهم را اینطوری خواندم. به این صورت در سال ۱۳۴۵ در همدان به صورت متفرقه دیپلم گرفتم. بعد از دیپلم هنوز مشمول خدمت سربازی نشده بودم. باز هم یک سال معلمی کردم. تا اینکه زمان خدمت سربازی رسید و اعزام شدم به عنوان سپاهی دانش، دوره یازدهم سپاه دانش. دوره آموزش نظامی را در همدان دیدیم. آموزش های دوره تعلیماتی برایم خیلی مفید بود. مقداری از کمبودهای معلوماتی من را جبران کرد. خودم هم زحمت می کشیدم و به پاس این زحمات بالاترین درجه را آوردم در سپاه دانش. در تقسیم من به حوالی شهر میانه در آذربایجان شرقی اعزام شدم. چون امتیازم بالا بود، حق داشتم روستای محل خدمت خودم را انتخاب کنم. به هر حال از آن یک سال و چهارماه سپاهی دانش و معلمی در روستا هم خاطرات و دستاوردهای جالبی بر جای ماند… مثلا یک سوالاتی فرستاده بودند درباره شناسنامه منطقه. من کار را جدی گرفتم و در جواب آنها یک کتابچه ای تهیه کردم. آن را فرستادم و لوحی تحت عنوان مدال درجه سه حقوق بشر برایم فرستادند. یک مجموعه کتاب البته به زبان فارسی از طرف سازمان یونسکو هم فرستادند به آن روستا. آن هم دریچه خیری بود که رو به من گشوده شد. کتابها هم برای مخاطبان کودک و نوجوان بود و هم کتابهای جدی برای مخاطبان بزرگسال. کتابها که آمد یکی از اتاق های مدرسه را کتابخانه کردم. بچه ها را تشویق کردم به خواندن کتابها. خودم هم از این کتابها نهایت استفاده را کردم. سپاهی ممتاز هم شدم. نوروز ۴۸ خدمت سربازی من تمام شد. گفتند که سپاهیان ممتاز می توانند وارد دانشگاه شوند. من فریب این پیام را خوردم خودم را برای دانشگاه آماده نکردم ثبت نام هم نکردم. مقداری هم کارهای کشاورزی و اینها متراکم بود من فرصت شرکت در کنکور را من دو سه سال پیدا نکردم. مهر ۴۸ مجددا برگشتم به آموزش و پرورش و استخدام شدم. ازدواج کردم. سال ۴۹ برای اولین بار در آزمون دانشگاه شرکت کردم و در تهران در دانشسرای عالی یا دانشگاه تربیت معلم امروز قبول شدم.» آقای نصرتی همزمان با تحصیل در این دانشسرا در رشته جامعه شناسی دوره شبانه دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران هم پذیرفته می شود. سپس فوق لیسانس ادبیات را در پژوهشکده فرهنگ ایران که زیر نظر مرحوم دکتر پرویز ناتل خانلری فعالیت می کرد همزمان با لیسانس جامعه شناسی(در سال ۱۳۵۵)اخذ می کند: « از دوران دبستان علاقه خاصی به مسعود سعد سلمان همدانی داشتم. او را یک ادیب زندانی سیاسی می دانستم… رساله فوق لیسانس ام پژوهشی در دیوان مسعود سعد سلمان بود.» در همان سال در دوره دکترای ادبیات دانشگاه تهران پذیرفته می شود. سال ۱۳۵۷ پس از اتمام واحدهای درسی و آغاز ارائه پایان نامه، وقوع انقلاب اسلامی و انقلاب فرهنگی پس از آن، باعث جدایی هشت ساله وی از فعالیت های دانشگاهی می شود تا ۱۳۶۵ که از رساله دکتری خود با موضوع تحلیل اجتماعی اشعار شاعران انقلابی دوران مشروطیت دفاع می کند: «رشته جامعه شناسی در انتخاب موضوع رساله دکتری هم نقش داشت و نگرش جامعه شناسانه حداقلی به من داد. اگر چه می دانستم دردسر خواهد بود، اشعار سیاسی و اجتماعی دوره مشروطیت را انتخاب کردم. قبل از انقلاب موفق به ثبت این موضوع نشدم. رها کردم. انقلاب شد. یکی دو سال گرفتار پست های مسئولیتی در اداره کل آموزش و پرورش منطقه بودم. بعد از تجدید رابطه با دانشگاه، موضوع رساله ام تصویب شد…» این رساله در سال ۱۳۷۹ در قالب کتاب «یادآر ز شمع مرده یاد آر» منتشر شده است. دکتر نصرتی در خصوص سوابق آموزشی خود می گوید: «سال ۶۸ دانشگاه علامه به من پذیرش داد که عضو هیات علمی آنجا شوم که فرصتی طلایی برای من بود. همزمان با آن پدرم بیمار شد و نهایتا فوت کرد. شرایط خانوادگی و تاثرات و تاثیرات ناشی از این ضایعه موجب شود آمادگی و امکان مهاجرت یا رفت و آمد از منطقه به تهران و استفاده از این فرصت را در آن مقطع نداشته باشم. ضمن تشکر، انصراف دادم. البته با دانشگاه های همدان( پیام نور و آزاد و بو علی سینا) همکاری می کردم. سال ۱۳۷۲ خود مسئولین دانشگاه بوعلی که برای تاسیس کرسی ادبیات نیاز به یک استادیار داشتند، مقدمات انتقال مرا از وزارت آموزش و پرورش به وزارت علوم فراهم نمودند. شش سال- سه دوره- در دوره های لیسانس و فوق لیسانس که تاسیس شده بود مدیرگروه بودم. در پی ایجاد دوره دکتری بودیم که در سال ۱۳۸۴از دانشگاه بوعلی بازنشسته شدم. البته چون از قبل با دانشگاه آزاد به طور پاره وقت همکاری می کردم بعد از بازنشستگی ام از دانشگاه بوعلی، آنجا وضعیت ام را به تمام وقت تبدیل کرد. در دانشگاه آزاد دوره دکتری تاسیس شد و من مشغول تدریس در این دوره شدم تا سال ۱۳۹۴ که خودم خودم را بازنشسته کردم.»
آقای دکتر نصرتی در باب کارنامه فعالیت های پژوهشی اش می گوید: «در کارهای پژوهشی موفق نبوده ام و از کارنامه خودم راضی نیستم. علت اش این بوده که بیشتر تلاشم روی آموزش بود. با خود می گفتم هدف اولیه و اصلی دانشگاه آموزش هست. این بود که همیشه زحمت می کشیدم کلاسهایم اقناع کننده و مفید باشد و از این نظر گویا موفق بوده ام. اما این روند از نظر پژوهشی به من لطمه زد. البته طی آن سالها مقالاتی نوشته ام که در برخی از مجلات چاپ شده یا در برخی همایش ها ارائه و در مجموعه مقالات آن همایش ها چاپ شده اند. چهل مورد از آنها را در کتاب اخیر(ناله زندانیان خاک)جمع آوری کردم. تعدادی از مقاله ها شانس حضور در این کتاب نیافتند و ماندند برای مجالی دیگر اگر عمری باقی باشد… اما در این سه چهار سالی که خانه نشین شده ام و کارم بیشتر مطالعه است، بخصوص در سال های ۹۶ و ۹۷ یک مقدار پرکار بوده ام. کارهایی صورت گرفته. متأسفانه در نیمه دوم سال ۹۷ مصیبتی برای خانواده پیش آمد و بیش از پنج ماه در کشور نبودم.» اشاره استاد به از دست دادن فرزند دانشگاهی شان زنده یاد دکتر عطاءالله نصرتی پژوهشگر و استاد موفق دانشگاه های جان وارک و ادیث کوان استرالیا است که در آن کشور عنوان و مدال دانشمند جوان استرالیا را کسب کرد و متاسفانه خردادماه امسال پس از تحمل یک دوره بیماری سرطان دار فانی را وداع گفت. «بعد از این مصیبت، مقداری فعالیت های من تعطیل شده، یا خیلی کم شده. دو سه تا کار در همان مقطع یک سال و نیم که اشاره شد انجام دادم. از جمله آنها تنظیم کتابی با عنوان«ثلاثه غساله» از یادداشت های روزانه ام طی سه سفر حج در سه مقطع زمانی متفاوت بوده که توفیق آن نصیب ام شده است. عنوان این کتاب برگرفته از یک بیت از غزلیات حافظ است. ثلاثه غساله هم اکنون برای دریافت مجوز و طی کردن مراحل چاپ ارائه شده. کاری هم در باره حافظ دارم که تقریبا آماده شده و نوعی تفسیر آزاد از غزلیات اوست. چون سالها در دانشگاه مدرس درس حافظ بودم و به تایید دانشجوها کلاس هایم نسبتا مفید بوده، سعی کردم دستاوردها و یافته های شخصی ام، بدون استفاده از پژوهش های دیگران و ارجاع به آن ها، به نوعی از دل و ذهن به کاغذ منتقل کنم. دویست و پنجاه غزل از حافظ کار شده است که اگر انشاءالله اوضاع چاپ و نشر سر و سامان بگیرد شاید مثلا با اسم «در آستان حافظ» چاپ شود. کار دیگری درباره دیوان شمس انجام داده ام. چون مدرس درس غزلیات شمس بودم. دیوان شمس بکر هم هست. روی مثنوی مولوی خیلی کار شده و افراد بزرگی هم کار کرده اند اما دیوان شمس بکر است. دشوار و پیچیده و مبهم هم هست. روی آن هم کار کرده ام. ۲۰۰ غزل از دیوان شمس را بررسی کرده ام. این هم می تواند یک کتاب باشد. یک کار دیگر هم آماده کرده ام. در آستانه ی چاپ هست با عنوان «تکاپو» که به بهانه بیوگرافی، حاوی تاریخ اجتماعی شصت هفتاد سال اخیر – البته کمرنگ از وضع کشور و پر رنگ از منطقه و استان- با تأکید بر تجربه ها و خاطره ها و آموخته ها و یافته های علمی و آموزشی ام. از دوران تحصیل و نیز معلمی در روستا، خاطراتم از دبیرستان علویان و برخی دوستان همدانی ام در آن دوران، دوران سپاهی دانش و دوران دانشجویی ام در دانشگاه های تهران، همچنین دوران معلمی ام در دبیرستان ها و دانشگاه های استان و منطقه و برخی تحلیل ها و برداشتهای اجتماعی و فرهنگی و علمی و آموزشی در رهگذر این عمر هفتاد ساله… »
*
بخشی از کتاب آماده انتشار «تکاپو» از دکتر عبدالله نصرتی:
مکتب خانه روستا
روستای ما تا سال ۱۳۳۳ شمسی مدرسه دولتی نداشت. یکی دو مکتب خانه در آنجا دایر بود؛ عمده ترین آنها مکتب مرحوم «شیخ ابوطالب صادقی» بود که مکتب داری را از پدرش به ارث برده بود. من آموزش قرآن را از پنج سالگی در آنجا آغاز کردم. مکتب دار خط خوشی داشت و سواد متوسطی. با وجود قد و قامت کوتاه از هیبت و ابهت فراوان برخوردار بود و سخت از او حساب می بردیم. یکی از خوشبختی های من آموزش قرآن در آنجا تحت تعلیم آن مرحوم بود. با آنکه از پنج سالگی شروع به آموزش قرآن کرده بودم، چون خیلی زود موفق به خواندن تمام قرآن شدم، مورد محبت آن مرحوم بودم. اگرچه حضورم در آنجا بیش از یک سال طول نکشید و آن مرحوم هم زیاد عمر نکرد، همواره یادش در خاطرم هست و به روانش درود می فرستم و هرگاه گذارم به آرامستان روستا می افتد، بر سر مزارش فاتحه ای نثار می کنم.
اولین روزهای مکتب با دستنویس مکتب دار بر روی کاغذ آغاز می شد. او با خط خوش خود با ذکر«هوالفتاح العلیم»حروف الفبا و حرکت ها را یادداشت می کرد و ما طوطی وار حروف و حرکت ها را تکرار می کردیم؛ بعد از یادگیری الفبا و حرکت ها، مکتب دار کلمات ابجد، هوز، حطی و … را روی کاغذ می نوشت و بدین ترتیب سر و کار نو آموز با ترکیب ها آغاز می شد؛ یعنی شیوه آموزشی در مکتب بر خلاف مدرسه زمان ما از آموزش حروف آغاز می شد و به ترکیب سازی می رسید در حالی که در دبستان از ترکیب ها آغاز و سپس به شناسایی حروف منجر می شود. مرحله ابجد خوانی مرحله دوم آموزش و نقطه عطفی برای نوآموز بود. اولین سوره قرآن برای آموختن بعد از آشنایی با ترکیب ابجد، سوره فاتحه بود. پایان این سوره مبارکه مصادف با جشن کوچکی برای نوآموز بود. معمولا از طرف خانواده نوآموز هدیه کوچکی به مکتب دار اهدا می شد و کار با عم جزء(جزء سی ام قرآن)ادامه می یافت. در این جزء سوره هایی بودند که معمولا برای نوآموز رسیدن به مرحله آموزش و قرائت آنها نقطه عطف های مهمی بودند و هدیه ها تکرار می شد. سوره هایی مانندالرحمن و بخصوص سوره مبارکه یاسین مراحل مهمی بودند. وقتی نوآموز به این سوره می رسید، مکتب نصف روز به افتخار موفقیت او تعطیل و هدیه ای چشمگیر به خانه مکتب دار روانه می شد.
به نوآموز تا سوره یاسین از آخر قرآن درس داده می شد اما از سوره مبارکه یاسین به بعد، نو آموز از آغاز قرآن شروع می کرد. سوره فاتحه مجددا خوانده می شد و بعد سوره بقره تا سوره یاسین. بدین ترتیب نو آموز موفقیت ختم قرآن را کسب می کرد که مرحله ای بسیار مهم و شادی آور بود؛ علاوه بر خانواده نوآموز، خویشاوندان و همسایگان نیز گرد هم می آمدند و هدایایی به خانه مکتب دار می بردند که قابل توجه بود. گردو، فطیر، کشمش و دیگر محصولات و دستاوردهای مخصوص زندگی روستایی و قند و شیرینی با مبلغی پول به مکتب دار اهدا می شد که درآمد اصلی و شادی آور مکتب بود. اگر فصل تابستان بود یا هوا گرم بود، حیاط خانه مکتب دار با فرش های امانتی همسایگان فرش می شد وخانواده ها و خویشاوندان و همسایگان خانواده شاگرد ختم کننده قرآن با هدایای خود در صحن خانه حاضر می شدند. البته این مراسم بیشتر مخصوص زنان بود و یک روز مکتب به افتخار موفقیت دانش آموز تعطیل می شد. از رسوم مثبت فضای مکتب که در تثبیت آیات قرآنی در ذهن و ضمیر دانش آموز نقش مهم و چشمگیری داشت این بود که هر روز ساعتی به ظهر مانده و قبل از تعطیلی مکتب، جلسه قرائت قرآن برگزار می شد و همه نوآموزان مکتب در هر مرتبه ای از درس بودند، درس ها را کنار می گذاشتند و قرآن ها را می گشودند و به نوبت می خواندند و بقیه گوش می دادند و اشتباهات قرائت او را مکتب دار اصلاح می کرد. این روش در یادگیری و آشنایی با قرآن بسیار موثر بود. روش آموزشی دیگر در مکتب که باز سنت موثر و مطلوبی بود برنامه روز پنج شنبه هر هفته بود که درسی جدید به نو آموزان داده نمی شد و هر دانش آموز درس های فرا گرفته در طول هفته را تکرار یا مرور می کرد و این کار را «دوره کردن» می گفتند.
تاسیس مدرسه دولتی
سال۱۳۳۳ پای مدرسه دولتی به روستا باز شد. زمزمه باز شدن آن زودتر به گوش می رسید و من در همان عالم کودکی متوجه افسردگی مکتب دار و خانواده او بودم. بالاخره مدرسه دولتی در دو اتاق اجاره ای خشتی دو طبقه در میدان کوچک روستا افتتاح و روز به روز از تعداد دانش آموزان مکتب کاسته شد. من و برادرم جزو آخرین نفراتی بودیم که فضای مکتب را ترک کردیم و راهی مدرسه نوبنیاد شدیم. باز خاطره کمرنگی از آن روزها در ذهن من باقی مانده است که پسر عموهای من چند روز پیش از من مکتب را ترک کردند و به مدرسه رفتند. باری کار مدرسه دولتی در دو اتاق روستایی خشتی تیرپوش آغاز و تابلو آن با نام«مدرسه پروین اعتصامی» بر سر در اتاق ها نصب شد. معلمی که برای این مدرسه فرستاده شد باز هم شخصی بود که وجودش از جمله نعمت ها و برکت های زندگی من و ما بود؛ بزرگواری که معلومات حوزوی داشت و به سبب نیاز آن روز آموزش و پرورش به خدمت فرهنگ درآمده بود و این جای خوشوقتی بود که بدین وسیله ارتباط ما با آموزش مکتبخانه ای به یکباره قطع نشد.
آن معلم بزرگوار که لباده و لباس بلند می پوشید، به جای عمامه از شبکلاه استفاده می کرد و ضمن آشنایی اندک با آموزش نوین بیشتر مجهز به معلومات سنتی و حوزه ای بود. شیوه اداره آن مدرسه چند کلاسه هم تفاوت زیادی با شیوه مکتب داری نداشت و او یک تنه به سه کلاس اول تا سوم درس می داد. او من و پسر عمویم راکه همسال بودیم چون قرآن را خوانده و نوشتن یادگرفته بودیم، درکلاس دوم ثبت نام کرد. عده ای را هم مکتب نرفته بودند در کلاس اول ثبت نام شدند. برادر بزرگم که شش سال با من اختلاف سنی داشت و در مکتب درس خوانده بود همراه همسالان و هم مکتب هایش در کلاس سوم ثبت نام کردند. در آن زمان برادرم سواد و معلومات خوبی داشت و به راحتی می توانست حداقل دانش آموز کلاس پنجم باشد که هنوز در آن مدرسه دایر نبود.
دو نکته از مدرسه آن روزی همواره در خاطرم باقی مانده است؛ یکی ابهت و هیمنه معلم زنده یاد که مدرسه را اداره می کرد و بعدها هم در دوره معلمی ام او را زیارت می کردم و نهایت احترام را به او داشتم و هر چه بر سن اش افزوده می شد احترام بیشتر را در من بر می انگیخت، و دیگر خاطره یک روز مدرسه یادم مانده که مشغول تدریس بود و خبر دادند بازرس می آید. دستپاچه شد و شبکلاه خود را برداشت و در جیب گشاد لباده خود تپاند و با سر برهنه از بازرس که گویا مسئول اداره آموزش پرورش شهرستان رزن بود استقبال کرد. آن بازرس یا مسئول اداره کت و شلواری بود و کسی او را همراهی و کیف اش را حمل می کرد. کدخدا و یکی دو نفر از ریش سفیدان روستا هم که معمولا در میدانچه روستا می نشستند و با هم گپ می زدند او را همراهی می کردند. معلوم بود که در آن فضا که معلم ما در موقع صحبت با اوگرفتار لکنت زبان شده بود تا چه اندازه می توانست برای بازرس یا مدیر اعتماد به نفس ایجاد کند. سوالاتی از معلم ما پرسید که من در آن عالم کودکی متوجه نشدم در باره چه بود. سپس به سراغ برخی دانش آموزان از جمله من آمد و سوالاتی پرسید که جواب دادم. نحوه پاسخگویی دیگر دانش آموزان یادم نیست ولی از جواب های من خیلی خوشش آمد و مرا مورد تشویق قرار داد. خطالب به معلم گفت اسم این دانش آموز را بنویس و به من بده تا جایزه ای برای او بفرستم. این کار انجام شد اما هیچگاه از جایزه خبری نشد و من تا امروز چشم به راه آن جایزه هستم! همین مساله باعث شد که سالها بعد در دوران مسئولیت اداره کل آموزش و پرورش که تقریبا به همه مدارس منطقه رزن سر می زدم و با معلمان و دانش آموزان رابطه دوستانه داشتم، وعده ای ندادم که به آن عمل نکرده باشم.
خاطره شیرین دیگری از آن معلم لباده پوش دارم: معلم هر روز بعد از ظهر ما را به مسجدی که در نزدیکی اتاق های اجاره ای مدرسه بود می برد و نماز جماعت تشکیل می داد و هر روز کسی را غالبا از جمع خود دانش آموزان پیشنماز می کرد. روزی هم مرا که هفت سال بیشتر نداشتم پیش نماز آن جمع کرد و خود به نظارت ایستاد. من از عهده این کار بر آمدم و مورد تشویق او قرار گرفتم. دیگر از خاطره ها و نکته های قابل ذکر در باره آن معلم حوزوی باسواد این است که در فصل تابستان و تعطیلی مدارس، بی آنکه از امکانات مدرسه استفاده کند، به کار خود یعنی آموزش به شیوه مکتب خانه، ادامه می داد. چون اهل روستای قروه درجزین در بیست و چهار کیلومتری روستای ما بود، هر صبح شنبه با پای پیاده می آمد و عصرهای پنج شنبه پیاده بر می گشت. چون مدرسه دولتی پسرانه بود و در طول سال تحصیلی رفتن به دختران به مدرسه امکان پذیر نبود، به برکت همان کلاسهای تابستانی پدر فرزانه من علاوه بر دو پسر خود، دو دختر خود را هم که یکی شان بزرگتر و یکی شان کوچک تر از من بودند به این کلاسها فرستاد.
آن معلم لباده پوش دانشمند و حوزوی که به نوعی اولین موسس و متولی مدرسه در روستای ما و پلی بین مکتب و مدرسه بود، سال بعد جای خود را به آموزگاری کت و شلواری داد که باز از قروه درجزین برای معلمی مدرسه ما فرستاده شده بود. تصور می کنم تصدیق کلاس ششم داشت و آموزگاری خوش برخورد بود اما سواد و معلومات آن معلم لباده پوش را نداشت. بدین ترتیب، در سال های بعد به تدریج با معلمان دارای تحصیلات سیکل اول و دیپلم مواجه شدیم و این وضع تا کلاس پنجم ادامه داشت.
سفره روستایی ما و کرم و سخاوت پدرم و حوصله مادرم همواره شامل حال معلمان و دست اندرکاران مدرسه روستا بود و ما آنان را گاهی دعوت می کردیم تا بر سر سفره قناعت خانه ما بنشینند. بنابراین اغلب آنان با پدرم رابطه دوستانه داشتند. این وضعیت ادامه داشت تا آنکه من پا به کلاس ششم نهادم. مدرسه ما تا کلاس پنجم دایر بود. برادر بزرگم مجبور شد کلاس ششم خود را نزد معلمان بخواند و در امتحان متفرقه شرکت کند و پایه ششم خود را به صورت داوطلب بگیرد. از سال بعد ما با مشکل رو به رو بودیم. برادرم می بایست کلاس هفتم برود و من کلاس ششم. این کار در روستای خودمان مقدور نبود و باید به روستای قروه درجزین می رفتیم و آنجا منزل می گرفتیم. فرستادن فرزندان به عنوان محصل به روستای دیگر آن هم در آن فاصله، تا آن زمان در روستای ما سابقه نداشت. شاید بتوان گفت با امکانات محدود در آن روزگار فرستادن فرزندان برای ادامه تحصیل از یک روستا به جایی دیگر، کمتر از فرستادن دانشجویان به فرنگ در این روزگار نبود.
***