*مبینا شجاعی
سلام؛ من یک نوجوان هستم! زاده شده در دهه هشتاد. به نظر من، ما زیباترین نوجوانهایی هستیم که تا الان به دنیا آمدهاند. ما با دیدن گربهای که بر اثر تصادف با ماشین یک پایش لنگ میزند، بغض میکنیم، اما میتوانیم با بیرحمی تکه شیشهای را از دست یک فرد زخمی در بیاوریم و زخمش را پانسمان کنیم. باادبیم و به بزرگترها احترام میگذاریم، اما میتوانیم چندین ساعت درباره دغدغههایمان بحث و پافشاری کنیم. برایمان تمام سلیقهها و علاقهها محترم است؛ تا زمانی که علایق ما نیز برای بقیه قابل احترام باشد.
ما در تمام تیرگیها سفیدی را میبینیم. دهه من نسبت به وطنش عشق میورزد، اینگونه که گاهی برای ایران بانو دلمان میگیر. گاهی هم از خوشحالی و شادی هر موفقیتِ فرزندانش قلبمان تند تند میزند و به خودمان میبالیم. داستان من در همین خاک شروع شده و در همینجا نیز پایان مییابد. در کودکی وطن من خانه کوچکمان بود. کمی بعدتر خانه مادربزرگم، مدرسه، مغازه خوشمزه فروشیِ محل و پارک پشت خانه ما وطن من شدند، حالا من یک نوجوان دهه هشتادی هستم که دیگر آدم بزرگتری شده اما وطنم همان است، هرچند بسیار گستردهتر، گستردهتر از تمام مرزها و دورتادور این نقشه گربه شکل، یا شاید هم یوزپلنگ شکل وطنم است.
همسالان من خواستار تغییر، پیشرفت، آرامش و دور ریختن افکار کهنه قدیمی هستند و مصمم در راه رسیدن به خواستهایشان در تلاشند تا روزی که بتوانند برای فرزندانشان همان محیطی را ایجاد کند که در رویاهای خود میدیدند؛ تبدیلکردن رویا به واقعیت مسئولیت دشواری است که به دلیل شجاعت برعهده ماست و قرار بر رسیدن، اولین هدف هریک از دهه هشتادیهاست !