*محمد رابطی
هرچند دُن کیشوتهای تاریخ سودای احیای «عصر طلاییِ» پهلوان و پهلوانی را در سر داشتند و در این تلاش شکست خوردند، اما شکست آنان نفی حقیقت نیاز به پهلوان و پهلوانی نیست. و هرچند ما امروز به جای عصر طلایی پهلوانی، در عصر سنگیِ نامردمی و ناپهلوانی زندگی میکنیم؛ هنوز نگاهمان به دستهای یک پهلوان است. پهلوانی که عامدانه قهرمان نیست و نیازی به قهرمانی ندارد. مهم نیست از «قهرمان» اصغر فرهادی خوشتان آمده یا نه، یا تحلیل شما از رحیمِ قهرمانِ فرهادی چیست. مسئله این است که هنوز ما اگر نه قهرمان، که پهلوان داریم. یکی از همین چهرههایی که هر روز از کنارمان میگذرند، چهرههای ساده تکراری دور میدان یا آرامگاه بوعلی. کسی که عادی است. کسی که دیده نمیشود. اما بیادعا و بیشک یک پهلوان است. و قصه «پهلوانی»شان، دروغگوییهای «قهرمانِ» فرهادی را ندارد.
یک روز طوفانی یخزده مرگبار، در پیچی گم و گور در گرده دماوند. کوران برف و طوفان، دیدن را سخت کرده. هوا طوری است که هر کوهنورد حرفهای به رفتن مردد میشود. کوهنوردی مانند کوهستان، تنها، در کولاکِ مرگ، در کشاکش میان ماندن و ادامه دادن؛ میرود. جلوتر در عمقی تنها، در افقی یخ زده و مه آلود شئ را میبیند. جلوتر میرود. کوله کوهنوردی است. تردید به اوج میرسد. دوباره میان ماندن و رفتن، کنجکاوی میبرد و کوهنورد میرود. هرچه به کوله نزدیکتر میشود، ترس به تردید میپیوندد. حالا از نزدیک، زیر کوله جسمی است با صورتی سیاه شده و بدنی بیجان. ترس قلیان میکند و تردید فریاد میزند. کوهنورد تا اینجا در احاطه دماوند و تقدیر است و حالا محکوم به تصمیمگرفتن. جدالی درونی، ترس از مرگ و جسد، بازگشت را وسوسه میکنند. وسوسه بازگشتن و چشم بر بدن بیجان بستن بر او غالب میشود. چند نوبت میرود و باز میگردد. دوباره و دوباره. در این جدال وحشتناک و مصیبتِ تصمیمگیری، وجدان پیروز میشود. کوهنورد باز میگردد. بر بالین جسم بیجان مینشیند. نبض دست راست مرد را میگیرد. خبری نیست. نبض گردن را میگیرد؛ چیزی در اعماق آرام آرام حس میشود. چکهای آب و عسل به حلق مرد میریزد. در سهمگینی کولاک، برف از زمین و آسمان حمله میکند. انگار از طرف مرد، صدای سرفهای میشنود. کوهنورد را خیال برداشته یا واقعیت است؟ آن تردید شوم جای خودش را به عزمی برای نجات مرد میدهد. او را کول میکند و تا چهار ساعت پیوسته، مسیر رفته را باز میگردد و مرد را به پناهگاهی میرساند. مرد زنده میماند. کوهنورد او را که آرام در آغوش مرگ خوابیده بود نجات میدهد. و حالا مدتهاست از این ماجرا گذشته و «امیر عبدالعظیمی» کوهنورد همدانی که دست نجات مرد از مرگ بود. تردید، حس وحشت مرگ در آن تنهایی کوهستان و در آخر نجات را روایت کرده. اما چه روایتی. بیادعا، بیحاشیه، بیدرخواست. چه بسا اگر همایشی به مناسبت روز جهانی کوهستان نبود و تصویری از روایت این کوهنورد جوان همدانی پخش نمیشد، کسی از هزینه هنگفتی که این کوهنورد برای نجات مرد گرفتار در کوهستان داده با خبر نمیشد. کسی یحتمل از رنج دلتنگیاش برای کوهستان، از اینکه خانواده مرد نجاتیافته تشکر که هیچ عتاب و خطابش هم کردهاند؛ با خبر نمیشد. و امروز اصلا کسی از این قصه پهلوانی خبر نداشت.
بله. این کوهنورد جوان، مثال همان پهلوانی از مردم عادی است که اگر کسی سراغ روایتش نرود، قصهاش فاش نمیشود. امروز به همین مردم عادی احتیاج داریم که نه صداوسیمایی قهرمان میشوند و نه در کوچههای فضای مجازی وایرال. کسانی که ادعای دگرگونی زندگی بشر را ندارند. قهرمان نیستند. اما با فداکاریهای دیدهنشدهشان روزنههای باریکِ نور نجاتِ بشر، در انتهای این تونل سیاهیاند. برای امیر عبدالعظیمی که پهلوان است. برای پهلوانانی که دیده نمیشوند.