*احسان فکا
*نویسنده
یقهاش چروک بود. ساعدش درد میکرد. لامپ شصت برای اتاق چهار در چهار کم بود. چهارپایه زیر پایش میلرزید و شاهد، پسر زینت بدقولی میکرد و نمیآمد لامپ صد بندازد به سرپیچ سرامیکی. ساعد شاهد درد نمیکرد و نمیدانست کجای بازار مظفریه یا ته سبزهمیدان سینگر را برقی میکنند. یقهاش را صاف کرد. شکاف اتصال آستین به تنه پیراهنِ آهاردار مجیدش را انداخت زیر دندانههای سینگر. نور لامپ شصت برای نخ کردن سوزن کم بود، سوی چشمهای سیاهش هم با آن چروکهای عمیق و لایه به لایه زیرش. شاهد پسر زینت نگهبانِ شبِ اصطبل مکارچی بود اما از اسب گوش خوابانده میترسید. زینت اما آمد با کاسهای در دستش و تکه سنگکی که از جولان گرفته بود، محله پدریاش و بقایای گوشتکوبیده ظهر با تکههای استخوانِ داخلش. سوزن را نخ کرد. پیراهن را چرخ کرد. پیراهن یوسفش را. زد به جا لباسی و از میخ آویزان کرد. یوسفش دست و پا و سر نداشت. شصتی لامپ شصت را پیش پای زینت زد. بالش لولهای را محکمکرد زیر سرش. صدای رادیوی آقاحبیبمیآمد، پدر شاهد. صدای سرفههای آقا حبیب هم با آن سبیلهای زرد از رنگپاییزانِ هما فیلتر دار.
رادیو آژیر کشید
صدایی که هم اکنون میشنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است
واگویه نور ضدهواییهای سر مصلا از پنجره میافتاد روی دستهی استیل براق سینگر.