*احسان فکا
*نویسنده
بار نمیداد. دوستش نداشتند. نه ناصر و نه فخری نه بهرام که در و همسایه دایی صدایش میکردند. نه مهری و نه مرضیه و نه شادی که شادی نه اسمش بود نه صفتش، راضیه بود، اسمش را دوست نداشت. شش ماه به خودش گفت ساناز، بعد گفت ساینا که ناصر شنیده بود و سگرمههایش رفته بود توی هم از سرکشی این یکی مانده به آخری، راضیه. بعد شادی شد و شادی رویش نشست.
بار نمیداد دوستش نداشتند. روز تولد رضا ناصر کاشته بودش. خون گوسفند نیمبسمل زیرش دویده بود، گوسفند دست و پا تکان داده بود از زجر زندگی و ناصر انگشت سیاه زبرش را زده بود توی خون تازه که بخار میکرد و خون را زده بود توی پیشانی رضای یک روزه که ته تغاری بود و تنها پسر ناصری که فقط پسر در چشمش بچه بود. درخت کودک طعم خون را دوست نداشت که از رگهای نحیف چوبیاش بالا میرفت. رضا که مدرسه رفت دو صندوق سیب داد که شادی با دندانهای چپ و راستش سق زد و سیب پوک بود از ساقهخار بیرحم که سرطان درخت ده ساله بود. سیب، سیب، سیب. میوه ابوالهول گناه.
دوستش نداشتند. از وقتی رضا رفته بود بار نمیداد. همان دو دانه صندوق را نمیداد و فخری گفت به ناصر که نمیخواهدش. دلش سیب سرخ حوا را نمیخواهد و خانه بی رضا را هم فروختند و رفتند. شادی حالا تنها دختر شوهر رفته رضا و فخری بود که دو شکم دو قلو نوه داده بود و هر چهار دختر و ناصر دیگر سگرمههایش باز نشده بود و صاحبخانه پولش جور نشده بود که بکوبد و بسازد و درخت سیب که ریشههایش را فرستاده بود کنار لوله شکسته آب که زیرِ خاک چکه میکرد و هنوز مانده بود و هر پاییز دو صندوق سیب سرخ میداد که طعم خون همانبره گمشده راعی را میداد که بینوا عاشق دشت گریان شده بود و تیغ ساخت حیدریِ زنجان اصلِ دایی بهرام را روی گلویش دیده بود.
حالا سیب روی سیب بود که توی باغچهی خانهی خالی میافتاد.خانهی همیشهی پاییزی ناصر و فخری و بچهها.
پاییز بود و درخت سیب بیست ساله پیرتر از سروابرقوی.
پاییز بود تا قیامت پاییز بود