دنیای ثانیه‌ای

0

*فاطمه چهاردولی

*مدرسه شهدای جاویدالاثر

صدای قل‌قل صدای هیاهو صدای شلوغی از جنس خفگی، صدای فریادهای شهر از اعماق وجود، شهر دلگیر شهر پر از حرف‌های ناگفته.

خیلی وقته حال من و شهر و حتی دنیا خوب نیست. خیلی وقته دل‌تنگ کارهای روزانه‌ام هستم. خیلی وقته دوریم از هم و از آدم‌ها. خیلی وقته دلمون آغوش بدون نگرانی می‌خواهد، چطور به این‌جا رسیدیم.

چرا دیگه از بوستان‌ها صدای قهقهه بچه‌ها نمی‌آید چرا انگار همه مریضیم قبلاًها سرما که می‌خوردیم ماسک می‌زدیم اما انگار همه الان سرما خوردیم همه از یکدیگر می‌ترسیم.

زندگی سخت‌تر از چیزی است که تو فکرش را می‌کنی.

نفس‌نفس می‌زنم سرمو می‌چرخونم نگاه به اطرافم می‌اندازم کسی نیست خیابون‌ها خالی از پره صدایی نمی‌آید، همه‌جا آروم مثل شهر مرده‌ها. کارتون عروس مرده را یادتان می‌آید عروس بود اما خیلی وقت پیش مرده بود

شهر ما هم اسمش شهره ولی خیلی وقته مرده، دیگه کسی به کسی کمک نمی‌کنه، دیگه کسی نمی‌تونه محبت‌هایش را با نزدیک شدن به‌طرف مقابل نشون بده همه خسته‌اند همه دلتنگ هستند.

خیابون‌ها خالی‌شده بوستان‌‌ها خالی‌شده‌اند خوشی‌ها کم شده‌اند، اما بیمارستان‌ها پر از مریض شده‌اند پر از درد شده‌اند، دردهایی یک‌شکل بیماری‌هایی بدون درمان دیگر کسی نیست دیگر چیزی نیست، فقط به ما می‌گویند خوب باشید صبر کنید. تا کی صبر کنیم؟!

بگذریم …

خیلی رفتم توی فکر اصلا نمی‌دونم کدام خیابون هستم به کجا رفته‌ام قبلاًها از شلوغی خیابون ها را گم می‌کردم حالا از خلوتی نگاه کن مدرسمون! چه‌جوری به این‌جا رسیدم! مدرسه‌مون که اون‌ طرف شهر .

دلم چقدر تنگ شده، حتی برای شیش صبح از خواب بیدارشدن‌ها و اول صبح کلاس داشتن‌ها با دبیری که خیلی اذیت می‌کرد و نمی‌گذاشت ما بخوابیم، دلم واسه بابای مدرسه هم تنگ شده به نظرتون مشغول چه کاری است، بچه‌هایش سیر هستند؟ شب راحت خوابیده‌اند چه‌جوری پول در می‌آورد، جلوی خانواده‌اش شرمنده نیست سرش خم نیست، به نظرتون پول داره برای بچه‌اش گوشی بگیرد تا او درس بخواند و به یک جایی برسد و جایگاه خودش را در جامع تایین کند. به ‌نظرتون  بچه‌اش خسته نیست؟ دوست دارد به زندگی‌اش ادامه دهد؟

بگذریم…این‌ها دردهایی اند که هیچ‌کس نمی‌فهمد تا خودش تجربه نکند یک لحظه رفتم به سمت آن روزهایی که با بچه‌ها برنامه می‌چیدیم سر معلمانمان را گرم کنیم و از زیر درس و تست در برویم، ولی الان می‌خواهم داد بزنم کجایی معلم؟ کجایی؟! داد بزنی سرم کجاست چشمای پر از مهر تو روی چشمانم  قفل شود بیای دعوایم کنی دلت بسوزد و بگویی اشکال نداره جبران کن.

کجایی مادر دومم؟! دلم برایت تنگ شده..

به خدا اگر دوباره بیای پیشم می‌آیم سر کلاست و فقط به نصیحت‌هایش گوش می‌دهم به حرف‌هایت گوش می‌دهم و آینده‌ام را می‌سازم، اصلا هرچه تو بگویی.

صدای جیغ‌های آخر زنگ بچه‌ها توی گوشم پیچید چه حال خوبی بود حال خوبی که شد حسرت تا … معلوم نیست کی؟!

چه زود شب شد چقدر توی فکرهایم غرق بودم سختی آدم‌ها را پیر می‌کند مگر من چند سال دارم؟ هنوز هفده سال بیشتر ندارم، ولی درد کاری کرد احساس می‌کنم بیست و هفت سالم است. ده سال بزرگ‌تر از سنم می‌فهمم.

کجایی آقای الان درست می‌شه؟ ما خسته‌ایم. رفتم به سمت خونه همون خیابون، خیلی تمیز بود برعکس همیشه!..

همون خانوم جالب این‌جاست هیچکس نیست ولی همون خانومه که هر شب توی این خیابون دستمال‌ کاغذی می‌فروخت، همون‌ جای همیشگی نشسته، از جلوی آن رد شدم بر عکس این‌که از من بترسد، چشمانش برق خورد دست‌هایم را گرفت +یک دستمال  از من می‌خری ؟!

خودم خجالت کشیدم جای دنیا ….

+می‌دونی بهم چی گفت؟

گفت: خیلی وقت دیگه کسی نیست  که التماسش کنم از من دستمال بگیره، قبلاً دردم این بود التماس کنم توی اون همه هیاهو یکی پیدا بشه بیاد دستمال بگیره الان باید التماس خدا کنم فقط یک نفر باشه توی این شهر از من دستمال  بگیره، ببین زورت نمی‌کنم اگه پول نداری نگیر… +بالاخره یکی پیدا میشه میاد ازم میگیره !

فقط یکی بفروشم که باهاش بتونم یک نان بگیرم واسه امشب و فرداشبم کافیه !..

روزیمون تکمیل می‌شه …

-اصلا یادم نمی‌آید تا کجای پهنای صورتم اشک ریختم.

شهر پر شده از آدم‌هایی که نشسته‌اند توی خونه و قیمت‌ها گرون شدند و به نفع آنها شد هرچی گرفته بودند، دو برابر فروختن پول‌هایشان را جمع کردند و رفتن صفا سوتی، شهر خالی شد از دستای پینه‌بسته یک کارگر کارگری شرمنده از نخریدن نان، شهر پر از گریه‌های بچه‌ای شد که شرمنده است از گوشی نداشتن و حاضر نشدن در کلاس،  پر از گریه‌های کودکی که شب صدای شکمش جای لالایی توی گوشش آن را به خواب فرومی‌برد، میدونی چرا شهر خالی شده از این آدم‌ها؟! چون از سختی روزگار دیگه جای توی این دنیا نداشتن…

شهر پر از درده، کیه ببینه!

 

آقای درست می‌شه بچه‌ها دارند زندگی خودشان را تمام می‌کنند با دستای معصوم خودشان، چون نمی‌توانند  درس بخوانند چون گوشی ندارند، چون شام و ناهار ندارند کی جواب این طفل معصوم‌ها را می‌دهد! یکم توجه! یکم چشم‌هایمان را باز کنیم! یکم قضاوت نکنیم! یکم مهربونی نیازه واسه این دنیامون ….

یه‌کم آب‌پاشی واسه گل‌های آخر بوستان که منتظر یک قطره آب هستند توجه نیازه !

از تمام وجودم نوشتم تا یکم با هم همدرد بشیم یکم ببینید چقدر زندگی سخت ؟!

روزهامون و بیخودی با چیزهای کوچیک خراب نکنیم.

چقدر دل‌تنگ پدر و مادراند بچه‌هایی که چندین ماه بغل مادر نچشیدن، یکم رعایت کنیم! رعایت حال همدیگر را توی شرایط سخت مگر چه می‌شود ؟! دستامونو بدهیم به همدیگر و به آقای درست می‌شه بگیم نمی‌خواهیم لطفت را… ما همه پشت هم هستیم.

یک روزی بالاخره بغلت می‌کنم مادر! بدون ترس… بدون نگرانی بوس ات می‌کنم پدر …

یک روزی بالاخره یک جشن بزرگ می‌گیرم به‌ مناسبت رهایی از درد و شکفتن دوباره .

عکس می‌گیریم نشون بعدها می‌دهیم که چقدر زندگی سخت بود چقدر عزیز از دست دادیم تا آن‌ها به وجود آیند و زندگی کنند.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.