مرضیه‌ای که هیچ‌وقت نیامد

0

*سونیا آئینی

*عضو پژوهشسرای پرفسور حسابی

با خوشحالیِ فراوان به سویش رفتم. گل رز قرمز را سمتش گرفتم و با خیال این‌که ذوق کند، قند در دلم آب می‌شد. در همین احوال به سر می‌بردم که بیشتر از دیدن من ذوق کرد تا گلی که تقدیمش کردم.

مرا که دید هول کرد و گفت: «اومدی ننه جان؟ می‌دونستم میای. ببین مرضیه اینا همش می‌گفتن نمیای ولی بیا در گوشت یه چیز بگم».

نزدیک‌تر رفتم تا مبادا رویاپردازی‌اش را بر هم بزنم.

آرام گفت: «من همیشه می‌دونستم میای، حتی یک لحظه هم ناامید نشدم».

همان لحظه که غرق در ابهامات بود، خواستم بگویم که من مخاطب حقیقی حرف‌هایش نیستم و با او کوچک‌ترین نسبتی ندارم اما مجال نداد و گفت: «می‌دونم ننه جان .خوب می‌دونم چقدر دلت می‌خواد برام حرف بزنی اما بیا بشین یکم حالا پیِش من مادر». اشاره کرد به خانم مسنی که گوشه اتاق به پنجره از همان ابتدا چشم دوخته بود و ادامه داد: «من برای اون خانم شب و روز از تو براش می‌گفتم، مادر خیلی این مدت با حرف‌هام خسته‌ش کردم، حتی اون‌قدر حرف‌هارو از بر شده بود که خودش به جای من صحبت‌های ناتمام رو تموم می‌کرد. همه‌ش می‌گفت با این‌که هر شب همین حرف‌هارو بهم می‌زنی و جملات تکراری ازت می‌شنوم، اما انگار برای من هم هر شب جدید به نظر میان».

ناگهان لبخندی از سر تائید بر صورتم نقش بست و تندی گفت: «وای ننه .خدا مرگم بده نکنه از اون موقع هم دارم برات حرف‌های تکراری می‌زنم‌ها؟».

گفتم: «نه ننه جان این‌طور نیست. اگر حرفاتون هم تکرار می‌شدن، از شنیدشون سیر نمی‌شدم. مطمئن باشین».

قطره اشکی آرام از گونه‌هایش غلت خورد. دست‌هایم را گرفت و با هویتی که از آنِ من نبود، در ذهنش جا گرفته بودم.

چشم‌هایم را خوب نگاه کرد، گفت: «نه ننه این چشم‌ها تغییر کردن. وقتی منو این‌جا گذاشتی چشم‌هات با الان از زمین تا آسمون فرق می‌کردن، یک عالمه از موهات هم که سفید شدن، من غصه می‌خوردم که این‌جا تنها و بی‌کس شدم تو دیگه چرا؟ تو غصه چی رو می‌خوردی مادر؟».

آن لحظه نتوانستم خودم را کنترل کنم و سرم را روی دستانش گذاشتم و همان لحظه‌ها که اشک‌هایم بر رگ‌های دستانش می‌خشکید، قلبم غم را در آغوش میگرفت.

دست‌های پیر و چروکش را سمت روسری‌اش برد و یک گیرِ سر درآورد. اول کمی در دست‌هایش به آن‌ها عمیق نگاه کرد بعد انگار که دیگر به موهایش آن را نخواهد زد، در دستش فشرد و بعدهم سمت من گرفت و گفت: «سر مرضیه مادر این گیرِ رو یادته؟ وقتی رفتی کلاس اول زدم روی موهات. هیچ‌وقت از موهات بازش نمی‌کردی و مثل بار اول دوستش داشتی ننه. حالا که اومدی می‌خوام بدمش به خودت. این‌ها به موهای تو فقط میان مادر». وقتی خواست به موهایم آن را بزند، پرستار آمد و گفت: «مهناز خانم، باز که شما تا یکی اومد اتاقتون با مرضیه اشتباه گرفتید».

با ناخن‌هایش بازی کرد و با لکنت، طوری که مادر بچه‌‌اش را دعوا کند، مثل بچه‌ها فورا گفت: «بب ..خشید».

پرستار ادامه داد: «آخه این بار چندمتونه؟».

مهناز خانم فریاد زد: «آخرین بارمه چون مرضیه اومده الان من رو هم باخودش می‌بره. دیگه دخترم اومده».

پتو را بین دست‌هایش با تمام قدرتش از شدت عصبانیت فشار می‌داد و می‌گفت: «مرضیه بیا گیر سرتو بزنم بریم، بیا زودباش داریم می‌ریم».

پرستار با ایما و اشاره به من فهماند که اتاق را ترک کنم.

با تزریق آرام‌بخش، دیگر صدایی به گوشم نرسید و پرستار که بیرون آمد با شرمندگی معذرت خواست و گفت: «واقعا نمی‌دونم چی بگم، مهناز خانم هر بار همین‌طور آسایشگاه رو با این کارش به هم می‌ریزه، هیچی هم یادش نیستا اما تمام جزئیات و خاطراتی که با دخترش سپری کرده رو حفظه».

حرف‌های ناتمام را همان‌جا دفن کردم و به خانه روانه شدم.

پس از گذشت ماه‌ها، ناشناسی با من تماس گرفت و خودش را معرفی کرد و گفت: «من همون پرستار آسایشگاهی‌ام که چند ماه پیش اومدید و برای سالمندان این‌جا گل تهیه کرده بودید. مهناز خانم رو خاطرتون هست؟ امروز فوت کردن. بعد از رفتن شما و بعد از اون روز دیگه کسی رو با دخترشون اشتباه نگرفتن اما با هر برخوردشون با آدم‌ها مشخصات شما رو می‌دادن تا شما رو دوباره پیدا کنن. یک گیر سر داده بودن به هماتاقیشون و سپرده بودن که حتما این رو به دست مرضیه برسونید».

دست‌هایم سست شده بودند طوری که توان گوشی گرفتن در دست‌هایم را نداشتم. گوشی را قطع کردم و با عجله به آسایشگاه رفتم. جای خالی ننه جان خیلی حس می‌شد و من توده‌ای از رنج و حسرت یک دیدار دوباره کنج قلبم ماندگار شده بود. از خانمی که هم‌اتاقی‌اش بود گیر سر را گرفتم و مسیر خانه را پیاده طی کردم. به تمام حرف‌های ننه جان فکر می‌کردم. به این‌که با وجود فراموشی‌ای که دچارش شده بود، مرضیه را، لحن نگاه کردنش را، روز اول مدرسه دخترش را،

روزی که آن‌جا رها شده بود و حرف‌های تکراری‌اش به هم‌اتاقی‌اش را تا لحظه آخر به یاد داشت. مدام در حال فشار بود. دقایقی که سعی می‌کرد من را به پرستار بشناساند، در حال فشار بود، زمان‌هایی که بخشی از صدای درونش را که می‌گفت من مرضیه‌اش نیستم، خفه می‌کرد، در حال فشار بود، روزهایی که دلش می‌خواست حتی یک نفر مرضیه را کنارش بنشاند تا به حرف‌های چندین و چند ساله‌اش گوش دهد، در حال فشار بود.

هرچه فکرش را کردم جایی و یا لحظه‌ای جز در تنگنا قرار گرفتن چیزی نصیبش نشده بود. اما گویی درست وقتی به حال خودش رها شده بود، دیگر در فشار نبودنمی‌دانست کجا ترکش کرده‌اند یا چه زمان از او خسته شده‌اند؟ شاید آسوده‌ترین لحظاتش را درست زمانی سپری می‌کرده که در انتظار مرضیه بذرهای امید را می‌کاشته و هراسی از پژمرده شدنشان نداشته است.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.