*مریم رازانی
*نویسنده
در اتوبوس واحد؛ روی صندلی ردیف مقابل نشسته، نگاهش را به خیابان دوخته اما فکرش گویی در یکی از نمیدانمهای بیشمار سیر میکند. زنی است در آستانه میانسالی. در دل به کرونا که دو سالی است فرصت گفتوگو را از مردم گرفته، لعنت میفرستم. میترسم دیوار نازکی که این پاندومی بدقدم بینمان کشیده در درازمدت خصلت سنگ به خود بگیرد و بکند کاری که هیچ تفرقهاندازی قادر به انجام آن نبوده. نیم بیتی از پروین اعتصامی ناخودآگاهم را به اختیار در آورده است. «خصلت سنگ سیه نیست که گوهر گردد.». دلیلش کم و بیش روشن است. زنی که در خلوت خود با تمام پدیدههای هستی از سنگ و علف و اشیا و آدم و دیو و دد صحبت میکرد و زبان در دهان خاموش آنها مینشاند تا به مردمیترین لحن با تاریخ سخن بگویند؛ با زن صندلی روبرو که خاموشانه با خود سخن میگوید تلاقی کرده است.
تا مصرع اول و نام قصیده را به خاطر بیاورم، اتوبوس ایستاده و هردو پیاده میشویم. پیش از آنکه از او جدا شوم سرصحبت را باز میکند. میگوید مرا از همداننامه میشناسد. بیتعارف، خوشحال میشوم. دومین باری است که این اتفاق میافتد. حال نسبتا خوشی دارد. به قول خودش «ملس». مأمور برق چند ساعتی قبل آمده و اخطاریه قطع برق را برایشان آورده. میپرسم چه جای خوشحالی؟ جوابش تکاندهنده است. مأمور برق همسرش را «مهندس» نامیده. میگوید:
«از صبح این عنوان در جانم طنین انداخته. هیچکس تا حالا او را مهندس صدا نزده بود. اصلا دیده نشده که صدایش بزنند. تمام عمر کار کرده. از بچگی میشناختمش. همسایه بودیم. آخر سال تحصیلی که میشد میرفت کارگری. هزینه تحصیلش را خودش میداد، به خانواده هم کمک میکرد. با بهترین معدل از دبیرستان فارغ التحصیل شد. باز یک تابستان دیگر کارگری، و این بار قبولی دانشگاه. درسهای سخت و نفسگیر. در کنارش کارگری برای شرکتهای گازکشی، آب دادن درختان کنار خیابان برای شهرداری، نسخهپیچی در داروخانه و حتی پاسخگویی تلفن تاکسی سرویس را هم به خاطر تأمین هزینه تحصیل و مخارج زندگی تجربه کرد. با این وجود یک روز از مطالعه آزاد فارغ نبود. پایاننامه دانشگاهش بیشتر از صد صفحه بود. با خط خوش و معرفی دهها منبع. بعد از آن تازه بیکاری واقعی شروع شد. به هر دری زد برای استخدام، نشد که نشد. چندین آزمون استخدامی شرکت کرد. هرجا میرفت توسط عده زیادی اشغال شده بود. بعضیها را میشناخت. از آنها که یک روز سر کلاس ننشسته بودند. کسانی که با دیپلم به استخدام درآمده و ازپشت میز به مدارک عالی دست پیدا کرده بودند. ابایی ندارم از گفتن، این را دیگر همه میدانند. تا چشم کار میکند دکتر و مهندس و مدیر و مؤسس ریخته. آفتابه لگن هفت دست. حرف خودشان را بلد نیستند بزنند. غلط حرف میزنند، غلط مینویسند، در دهها پروژه غیرمربوط دست دارند، از همه مردم هم طلبکارند. حتی ماشین خودشان را در خانه نمیشویند تا مستخدم اداره برایشان بشوید. یک سطل آب با هزینه شخصی برای شستن ماشینشان مصرف نمیکنند. از اینجا زمین بگیر، از آنجا وام بگیر، اقوامت را اینجا و آنجا، جا کن، بزن برای مقامات بالاتر… آخر با کدام لیاقت؟ رأی هم میخواهند. آن هم از همسر من! میترسم بچه هایمان فردا روزی پدرشان را متهم کنند که عرضه این کارها را نداشت. از آن بیشتر؛ میترسم آنقدر شکستخورده باشد که نتواند بگوید نخواستم، دون شأن آدمی بود. چطور باید بیوقفه دویدن و به جایی نرسیدن را برایشان معنی کنیم؟ هر روندهای دست آخر به مقصدی میرسد. این چه بختکی است که سرکار و کاسبی مملکت ما افتاده؟ سرمایه که نیست. رشته خودش هم که نانی برایمان در نیاورد. از سن استخدامش که گذشت رفت ویزیتوری. در هرم گرما و اوج سرما برای یک لقمه نان بین شهرها در رفت وآمد است. امروز که آن مأمور برق از پشت آیفون گفت «به آقا مهندس بگین بیاد دم در، قبض دارید»؛ دلم هم شاد شد هم شکست. گفتم اقلا یک روز، یک جا، در حرف هم که شده، حق آن همه زحمتی که برای مهندسشدن کشیده، ادا شد. شما را که دیدم فکری به نظرم رسید. در هفتهنامهتان پیشنهاد کنید تا وقتی لیاقت و کاردانی مقامی برای مردم ثابت نشده و خدمت قابل قبولی ارائه نکرده، با عنوان دکتر و مهندس و استاد از او یاد نکنند. روی هر چیزی که دست میگذاری بدلش درست شده. عناوین را از داخل خالی و بیمعنی کردهاند. به جای لذت وحشت در وجودت میاندازد. همه فیک. همه بدلی. وقتی میگویند دکتر و مهندس، آدم دلش میخواهد یاد دکتر موسیوند، دکتر حسابی، باستانی پاریزی یا مهندس سیحون و استاد شجریان و آن همه شخصیت بیمثال بیفتد. ولی این تقریبا دشوار شده. خیلی باید به خودت یادآوری کنی تا این قیافههای فیک از جلوی چشمت بروند و آنها که اصالت دارند، بیایند و یک پیشنهاد دیگر؛ به خانوادهها، اقوام و اطرافیان کسانی مثل همسر من که مدارک تحصیلیشان را با مایه گذاشتن از جان کسب کردهاند بسپارید به زحمات آنها احترام بگذارند و اگر جایی خودشان را با عناوینی که دستکم در گواهینامههای پایان تحصیلاتشان درج شده معرفی کردند، به خودخواهی و خودبزرگبینی تعبیر نکرده و مورد تمسخر قرار ندهند. درست است که یک بز گر گله را گرمی کند[۱]. اما در مورد این جدا افتادگان صدق نمیکند. ترافیکِ فیک بسیار سنگین است. بعید است به این زودی جاده را خلوت کنند تا دوتا آدمی که به واقع اهل خدمتند از آن بگذرند و خودی نشان بدهند».
میرود و مرا با خودم تنها میگذارد. مصرع اول شعر یادم نیامده. گفتارش ابیاتی از قصیده «صاعقه ما ستم اغنیاست»ِ[۲] پروین را به یادم آورده. «عدل چه افتاد که منسوخ شد؟ / رحمت و انصاف، چرا کیمیاست؟… گشت حق کارگران پایمال/ برصفت غله که در آسیاست… پیش که مظلوم برد داوری/ فکر بزرگان، همه آزو هوی ست… رشوه نه ما را که به قاضی دهیم/ خدمت این قوم به روی و ریاست..».
به روان پروین درود میفرستم ومی روم تا قلم را به پیام زن ناشناس بسپارم. شرط امانت.
[۱] ضرب المثل
[۲] [۲] این قصیده را پروین پس ازرد نشان لیاقتی که به او داده شده بود، سرود.