آنجا که حاکمیت نویسنده در داستان به پایان میرسد…
به عبدالله کوثری
*قاسم امیری
*شاعر
این نوشته شتابزده را به بهانه دیدار عبدالله کوثری مینویسم که سال گذشته در معیت دوستی و به راهنمایی او حال و احوالی از من پرسید، در این گوشه از آرامگاه، «بر بساطی که بساطی نیست»، مترجم بزرگ روزگارانم را میگویم، سپیدموی با رد عمیقی از زمان بر چهره، به قامت میانه و استخوانی، با انحنایی خاص بر شانهها، که پیشتر از آنکه بیرونی و نشان سال خوردگی باشد، درونی و متفکرانه بود. دریغ که زمان بیرحمانه کوتاه بود و مجالی دست نداد تا از آن آبشار فرهنگ و ادبیات، نَمی برگیرم، گرچه میدانم کوثری را باید خواند و فهمید. و اگر قرار بر این باشد که با وقوف از او سخن بگویم، همین جا بگویم که عبدالله کوثری آدم بزرگی نیست، چون آن قدر سرش شلوغ است که وقت سر خاراندن ندارد و مجال آن که به بزرگی بیندیشد؛ شاید هم بزرگی در شان او نیست… مترجم چیره دست و توانا و حاشا القابی از این دست…
در این جهان سیاستزده، تنها ادبیات است که دروغ نمیگوید و اگر هم دروغی ساز کرد، برای فریب دادن تو نیست. ای بسا دروغ بزرگ ادبیات کوشش دردمندانهای است که جهانی فراخور آدمی به سامان آورد؛ کی؟ در آینده خاکستری؛ و کوثری، آن سپید موی قامت استخوانی، از تبار این دروغ گویان است که شیفته کار خویش است و از آن چه کِشته، بسی زیان میدرود. دانش و زایشی که نخست دانایی و جسارت ویران کردن میطلبد که بتوانی طرحی نو در افکنی، نه برای سود حضور خویش و نه حتی برای آن که دیگران تو را به یاد داشته باشند یا آن که چون سکهای در قلّک جاودانگی افتد…اگر خوب کار کرده باشی و راضی به کار و بار خویش باشی، مرد بزرگ آن است تا در حافظهی جمعی محو گردی. کار فرهنگ و ادبیات و امثال کوثری و میر علایی و افرادی از این دست از این جنس است که در واقع ترجمان آن در این گوشه از دنیا هستند.
یادمان باشد فرهنگ و ادبیات داستانیِ ما پس از تکانههای نسل اول و آشنایی و هم گرایی با ادبیات اروپا، نخستین رمان خودش را نگاشت و پای به آن سوی آبها نهاد: بوف کور؛ که منشور جهان تک افتاده و تکصدایی بود. این نیاز نخستین بود و آغاز کار. در نسل دوم و پس از آن، فرهنگ نوشتاری و داستانی ما توانست به تعریفی چند وجهی از ادبیات دست یابد. این فرهنگ و این نیاز، از مجرای معرفت جمعی هوشیارانی چون نجفی، میر علایی، پوینده، و به خصوص از اذهان دردمندی چون ساعدی در زمانی پیشتر، درک شد و به عینیت نشست. ترجمههای پر وسواس کوثری از داستانهای کوثری از داستانهای کوتاه آمریکای لاتین با گزدآوری ربرتو گونسالس اچهوریا و کارهای دیگر از این دست، هم نشانههای شور و شعور و درایت اوست در این گوشه از جهان پیرامونی، و هم نسبت به سرزمینی که در آن، تمدن و توحش در عین تضاد به همگرایی رسیدهاند، تمدنی که میراثدار توحش خود است و به جای آن که دست رد بر سینهاش بزند، جزئی از آن میشود و با تکنیک خود و حتی سنّت روایتش، به خدمت آن در میآید.
در این جا ادبیات داستانی غیر ابزاری و سرشار از نادانستگی است. اما میدان دانستگی، نه تنگ که فراخ است. با این حال هیچ دانای کلی نمیتواند در این عرصه عرض اندام بکند. نویسندگانی چون بورخس و مارکز و مخاطبان آنان نیز مبهوت این عرصه میشوند. داستان همه را در خود درونی میکند و این هنر رئالیسم جادویی است که حاکمیت نویسنده نیز در آن به پایان میرسد و توقع نازل خواننده را سرنوشت دیگری رقم میزند که دست بسته بخواند و در لایهها و نادانستگیها شگفت زده شود. در این جنس از ادبیات، حتما سنت روایت به صیغه اول شخص و دوم شخص و سوم شخص به انتها میرسد.
من ترجیح میدهم به نمونه ایرانی آن اشاره کنم، به نظرم قصه عزاداران بَیَل ساعدی (که نقدش را نوشتهام و اگر فرصتی دست دهد، روزی چاپش میکنم) با آن نکات مشترکی نوشته شده که همواره در فرهنگ و ادبیات سرزمینها یافت میشود. نوعی زبان و نثر ساده که در عین ایجاز و فشردگی، احساسات زدایی میکند. رفتارگرایی نویسنده، بیآنکه وارد اذهان شود، و برونگرایی او معرکه است و طرح و توطئهای که خواننده را میفریبد، بیآنکه قصد فریب در میان باشد. در اینجا، پیچیدگی در پس سادگی پنهان است. بسیاری کسان سالیان سال دم از مسخ و دیوانگی «مش حسن» زدند و نوشتند، حال آنکه «مش حسن» به گونهای دردناک، از همه داناتر بود، چون نه تنها دیگران، بل خودش را نیز به راستی فریفت. این عامی مرد مسکین در غیاب حیوان و برای آن که گاوش را زنده نگه دارد، «مش حسن» را از خانهی جان برون میافکند و در مقابل گاو را به درون و بر تخت جان مینشاند. لب بر میبندد و ماغ میکشد. علف میجود و سر به دیوار طویله میزند و گاو میشود و این بازی جانانه را تا طناب پیچ شدن و مرگ جسم ادامه میدهد. حتی ساعدی از نگاه پروسیها او را گاو طناب پیچ شده توصیف میکند. یا سرنوشت موسرخه که مبدل به حیوانی میشود. ساعدی خودش چیزی نمیگوید. یادمان باشد نویسنده با چشم و فکر اهالی بَیَل روایت را به تصویر میکشد، بیآنکه از تکنیک مدرن خویش چشم پوشی کند. و این مهم، یکی از ویژگیهای رئالیسم جادویی است و خود نشان میدهد که ساعدی در زمان خودش با آشنایی به ادبیات آمریکای لاتین، این کارها را نوشته، چه قدر ایرانی هم نوشته.
فرهنگ و ادبیات سرزمینها نکات مشترک فراوانی دارند و نیازمند و مکمل یکدیگراند. چشمهها و جویبارها و رودها و دریاها اگر به هم میآیند و با هم گرد شوند، اقیانوس دامن میگسترد.