از دوووور

0

*محمد فلاح

زلف بید مجنون پریشان شده بود و عطر خوش اطلسی‌ها باغ را کرده بود، خود خود بهشت! نسیم دلپذیری می‌وزید. چشمانش را بسته بود و هیچ کس چیزی نمی‌گفت. فضای سنگینی شده بود که با انگیزه‌های مثبت و با صفای دوستانه ما به شدت در تضاد بود. من که این حالت را برنمی‌تابیدم به نشان شروع کلام با سُرفه‌ای ساختگی سینه‌ام را صاف کردم، اما او لحظه‌ای چشمانش را باز کرد و انگشت اشاره‌اش را روی لبش گذاشت و مرا به ادامه‌ خاموشی دعوت کرد!

دم ِ فرو برده‌ام را با یأس و دلمُردگی بازدم کردم و چشم و گوش منتظر، همراه او و سایرین غرق اقیانوس سکوت شدم.

خورشید به پشت کوه‌ها خزیده بود. بدون تردید تا دقایقی دیگر گیسوی زرینش را شانه می‌زد و بالاپوش قیرگون شب را روی خود می‌کشید و به خواب خوش فرو می‌رفت. از میان بیشه‌های متراکمی در دوردست‌ها هزاردستانی خوش‌نوا شش دانگ آوازش را در فضا پراکند. انگار که همایون شجریان اوج تصنیف «چرا رفتی» را با تمام حجم حنجره‌اش فریاد می‌زند.

می‌شد بهار را با تمام وجود درک کرد. لطافت، رایحه، طراوت و هر آن‌چه زیبایی بود بر زمین و زمان مستولی شده بود.

شاعر ژولیده ما، دستی به ریش سپیدش کشید و بی‌درنگ مدادی را از پشت گوشش برداشت و مشغول نوشتن شد.

لبخند رضایت بر لب‌های همه دوستان نقش بست. عاقبت شعری زائیده شده بود و ما می‌توانستیم با خیال راحت عقده‌های دل باز کرده و گفت‌وگوهای دوستانه‌مان را شروع کنیم.

دقایقی گذشت. تازه چانه‌هامان گرم شده بود که یکی از رفقا رو به دوست شاعرمان کرد و گفت: استاد جان؛ گوشمان را مهمان کن به شعر تر و تازه‌ات.

و از بقیه خواست تا با کف‌زدن، محفل را مهیای شنیدن شعری شورانگیز کنیم.

چند ثانیه بعد، استاد از جا برخاست. چشمانش را کوچک کرد و به افق خیره شد. به بالای دره، به همان‌جا که شباهنگ آواز می‌خواند. ناگهان با حرکتی سریع دست راستش را به سمت آسمانِ بالای سرمان برد و ماه را نشانه گرفت!

و با لحنی شبیه گویندگان گل‌های تازه رادیو غزلش را آغاز کرد :

«ای رُخ دلخواه تو چون ماه کامل در فلک

چشم و ابروی تو گشته حسرت حور و ملک

در دل ویرانه من…»

 

بیت دوم را شروع کرده بود که روشنفکر غُرغُروی درونم عینک ته‌استکانی‌اش را از روی دماغش برداشت، با عصبانیت شانه‌ام را تکان داد و گفت :

قرن بیست و یکم و باز هم تشبیه صورت معشوق به ماه!!! آن هم با وجود این همه تلسکوپ و هزاران هزار تصویر از جمال بی‌مثال سیاره ماه. صورتی مملو از آبله، پر از خلل و فرج. زشتی. پلیدی. پلشتی. غیر از این است؟ بگو دیگر!

قُدما ماه را از دور دیده بودند. حق داشتند بیچار‌ه‌ها؛ رصدخانه و تلسکوپ نبود که.

از این گذشته مگر یادت رفته جرج برنارد شاو حدود صد سال پیش گفت که: «نخستین کسی که رخِ یارش را به ماه تشبیه کرد یک نابغه است، اما نفرات بعدی ابله‌هایی بیش نیستند».

آقاجان قیام کن و به دوستت بگو. کافه را به هم بزن و بگو که ماه زیبا که نیست هیچ، بسیار هم زشت، کک مکی و آبله رو است! ناراحت می‌شود؟ به درک! حقیقت زهرمار است. شوکرانی تلخ و حال به‌هم زن. طبیعتا کسی از مواجهه با آن خوشنود و خُرسند نخواهد شد. اصلا مگر فراموش کردی که عاشقیت خریت است؟ لیلی دختری سیاه چهره و کریه‌المنظر بود که احمقی به نام قیس تحت تأثیر فوران هورمون‌های جنسی‌اش مجنونش شد و زد به کوه و بیابان. خریت نیست، پس چیست؟

داشت مُخم را می‌خورد که صدای تشویق دوستان یقه‌ام را از میان دستان او بیرون کشید و نجاتم داد.

از شواهد این‌گونه برمی‌آمد که شعر تمام شده بود. چراکه شاعر با لبخندی بر لب به سمت تک تک حضار سر تکان می‌داد و از آن‌ها تشکر می‌کرد.

با بی‌حوصلگی و مستأصل از جا برخاستم و به سمت در باغ به راه افتادم. گور بابای شعر و شعور و روشنفکر و فکر روشن. بسته سیگارم را از جیب کتم بیرون آوردم. یک نخ بیشتر نداشت! کوچه باغ خلوت و سوت و کور بود. نم نم باران گرفته بود. لبه کتم را بالا دادم و سیگار را به لبم گذاشتم.

با خودم گفتم انگار زیاد هم بد نمیگفت. عاشقیت خریت است. خریت محض. ماه هم از دوووور زیباست. درست مثل آدم‌ها! کافی است نزدیکشان باشی. سراسر زشتی‌اند و کراهت.

سیگار را همان‌طور خاموش از روی لبم برداشتم و به چشم برهم زدنی بین انگشت اشاره و شصتم خرد خاکشیرش کردم.

عاشقیت خریت است. عاشقیت خریت است. عاشقیت خریت…

انگار لبم به طور خودمختار ورد می‌خواند!

نم نم تمام شده بود و سیل میبارید. تازه یادم افتاد که با هیچ یک از رفقا خداحافظی نکرده بودم!

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.