توضیح: در سال ۱۳۸۲، در جریان حفاری در تپه باستانی کوریجان کبودرآهنگ، باستانشناسان اسکلتی را کشف کردند که بعداً معلوم شد ۳۲۰۰ سال قدمت دارد و متعلق به زنی میانسال است. اسکلت، همراه با سایر یافتهها (چند ظرف سفالی و بقایای یک لاکپشت)، به موزه هگمتانه همدان منتقل شد و از آن زمان تا به امروز بازدیدکنندگان بسیاری آن را دیدهاند. در همین رابطه، سال گذشته در دفتر نظرات و پیشنهادات موزه، یادداشتی بلند و قابل تأمل از طرف یک بازدیدکننده ناشناس به ثبت رسید. ما عین مطلب را همینجا نقل میکنیم.
باستانشناسان گرامی و کاشفان محترم اسکلت کوریجان، درود!
آیا به سکوت پابرجا و خاموشی خوشایندی که آنجا، در پای تپه و داخل قبر، بر روز و شب این اسکلت از همهجا بیخبر حاکم بوده است، فکر کردهاید؟ تاریکی زیرزمین و خنکی گوردخمهای که تنها اشیای زینتیاش، مشتی ظرف سفالی بودند و بس. هیچ از خودتان پرسیدهاید که همین اسکلت بینوا، اکنون و اینجا، در این مکان جدید، شاید از این همه رفتوآمد و هیاهو، از این همه مورد بازدید واقع شدنها، دیدهشدنها و جلب توجه کردنها، دلزده و بیزار باشد و دلش عمیقاً بازگشت به آرامش گورستانی خودش را بخواهد؟ آرامشی که بنا به گفته خود شما باستانشناسان، نزدیک به سه هزار و دویست سال از آن میگذرد؟ شاید با شنیدن این رقم دهان بسیاری از تعجب باز بماند (از جمله خود من، بعد از اینکه راهنمای موزه در جریانم قرار داد)، اما برای اسکلت کل این سه هزاره و دو سده بیشتر به یک خواب بلند شبیه است، خوابی نه تلخ نه شیرین، خالی از کابوس و تهی از رویا، اما کماکان ژرف و شگرف همچون خود مرگ. این همه سال و سده را چمباتمهزدن در نقطهای ثابت از زمین و خفتن در دل چالهای حفرشده پای تپه که هم گور بوده و هم دفینه، آری این است سرنوشت استخوانهای کم و بیش دست نخورده وی که اکنون جمیعاً به موضوع کنجکاویهای پایانناپذیر شما و عامل شگفتی بازدیدکنندگان ریز و درشت موزه بدل شدهاند. در واقع تقدیر این اسکلت، محکومش کرد تا بر خلاف میلیونها اسکلت انسانیِ دیگر که از زمان باباآدم تا به امروز، اینجا و آنجا، راه نابودی و فراموشی را پیمودهاند، زوال نیابد و همینطور لایتغیر در دل خاک بیارامد و در کتم عدم به خواب رود. این سی و دو قرنی که صبورانه بر او گذشت، از وی گاهشمار خاموش زوال ساخت. فصلها آمدند و رفتند و بازآمدند و بازرفتند، آن بالا آفتاب تابیدن و ابر باریدن گرفت و این پائین، کرمهایی که گوشت تن او را خوردند، خورده شدند و استخوانهایش، همراه با خاک و شن و سنگ، تولد و مرگ رودخانهها و چشمهها، ترسالیها و خشکسالیها را به نظاره نشستند. بر طبق کشفیات خود شما، تنها همدم خاموش وی در شب ابدی زندگیاش، لاک پشت کوچکی بود که تا به امروز از همراهی و نگهبانی وی و دفع ارواح خبیثه از پیرامونش دست برنداشته است. اما از این موجود دوستداشتنی که بگذریم، در این یک میلیون و صد و پنجاه و دو هزار روزی که از عمر اسکلت گذشته است، هیچ دوستی بهتر از سکوت و هیچ یاری فهمیده تر از سکون نداشته است. و به این هر دو اضافه کنیم گذر آهسته، اما پیوسته زمان را. فقط خدا میداند بر فراز این اسکلت، بیرون از گور وی و روی زمینی که پوشانده بودش، چند شاه و مغ و دهقان و شبان و چند پیر و برنا و بالغ و نوجوان و نوزاد، قبل و بعد از وی، از زهدان مادرانشان برآمدند و دیر یا زود به خاکِ مادرزمین رجعت کردند. و او، زنی سی و پنج یا چهل ساله، چشم و گوش بسته و احتمالاً هرگز از حصار زادگاه خویش جدانگشته، ظاهراً هیچکدام از این به دنیاآمدگان و زندگان و مردگان را ندید و نشناخت. شوهرش؟ فرزندش؟ پدر و مادرش؟ اعضای قبیلهاش؟ هیچکدامشان را به یاد ندارد، به یاد نداریم. این شما بودید که با بررسی آرواره و ترقوه و لگن خاصره و ترکها و شکاف ایجادشده بر سطح جمجمهاش، جنسیت، سن و تاریخ تقریبی خاکسپاری وی را تعیین کردید؛ این شما بودید که حضور سی چهل سالهاش را بر کره خاک، به عصر به اصطلاح مفرغ منتسب کردید؛ وگرنه خود وی را چه به این اطلاعات بیهوده و فرضیات بیحاصل که ما زندگان، کودکانه، «علمی» و «تاریخی» میخوانیم! او به درازای قرون متمادی از این جزئیات فاصله گرفته و دستخوش وضعیتی شده است که به راستی نه به نیستی میماند نه به هستی، انگار که صاحب آگاهی و دریافتی دیگر شده باشد. انتقال او از آن تپه به این موزه، تماشاکردن اندامش که گوشت و پوست و نسوج آن فروریخته یا خیره ماندن به حالت دراز کشیدنش در قعر گور که بیشتر یادآور جنین است تا متوفی، آری اینها همه چیزی نیستند جز بازیگوشی با صور تکراریِ مرگ توسط مایی که هنوز مرگ به سراغمان نیامده و وجودمان را به مشتی استخوان فرونکاسته است.
عرض من با شما کاوندگان خستگی ناپذیر ویرانهها و جمجمهها این است: چرا نمیفهمید این استخوانهای بیگناهِ محروم از رستاخیز تا چه حد از فرط تعلیق، در فشارند و از فرط خستگی، در عذاب؟ چرا بیرحمانه و به نام علم و کاوشگری، این اسکلت معصوم را از خواب سه هزار و دویست سالهاش بیدار کردید و رنج جابجایی را بر او هموار نمودید؟ چرا او را از زهدان تاریک عدم به دنیای زندگی با آن انوار کورکننده و دروغینش آوردید؟ مگر همان یک بار رنج زیستن برایش کافی نبود؟ چرا از این قطعات استخوانی، دستاویزی برای پژوهشهای پرسروصدای خود و صحنهای نمایشی برای عوام و وسیلهای برای شهرت دستاندرکاران میراث باستانی ساختید؟ چرا بقایایش را همانجا میان خاک و گل و لای به حال خود رها نکردید تا دیر یا زود، روند طبیعی پوسیدگی و فروپاشی را طی کنند و یک بار برای همیشه، محو و نابود شوند؟
البته هنوز هم برای جبران خطا دیر نیست. خواهش راقم گمنام و ناچیز این سطور این است که لطفاً یک بار هم که شده، روی علایق و تعهدات و منویات علمی و کاری یا شخصی خودتان پا بگذارید و اسکلت را به تپه و گوردخمه ای بازگردانید که نخستین بار همانجا پیدایش کردید. لطفاً او را همانجا مجدداً دفن کنید، آرام و محترمانه. چون فقط آنجا و در دل آن خاک کهن است که یگانه سرنوشت و تقدیر حقیقی وی که روزی روزگاری به جرگه زندگان تعلق داشته است، به دور از نگاه فضول غیر و از خلال سکوت و نیستی و نسیان، به درستی محقق و به تمامی برآورده خواهد شد.
باستانشناسان گرامی و کاشفان محترم اسکلت کوریجان، بدرود!