انتظار از جنس امید

0

*فاطمه چهاردولی

*پایه یازدهم، عضو پژوهشسرای پروفسور حسابی

روزها می‌گذرند، هفته‌ها می‌دوند و جای خالی‌شان را به ماه‌ها می‌دهند، ماه‌ها خسته می‌شوند و یک سال خانه‌ای اجاره می‌کنند و قرن‌ها با خاطره‌هایشان زندگی می‌کنند ….

چه کسی فکرش را می‌کرد یک سال دیگر هم زنده باشیم، یک سال دیگر  هم نفس بکشیم، یک سال دیگر هم بوسه‌های افتاب را با چشمانمان لمس کنیم..

روزها همانند کودکی گرسنه نعره‌زنان، تمام شدند و همانند فاصله خنده تا گریه کودکی غم و شادی به ما هدیه دادند.

خوب یا بد بار سفر را بستند و با سرعت پلنگی به دنبال طعمه دویدند …

چشمانت را بر روی زندگی بستی و تا ظهر خوابیدی تا طلوع دوباره زندگیت را نبینی…

باعث همه خاطره‌های دریای، آفتابی و طوفانی تو بودی و هستی و خواهی بود…

آینده را تو خواهی ساخت، پایه‌های ساختمانت را تو از جنس گرانیت خواهی ساخت…

نهالت را به امید میوه‌های شیرین تو خواهی کاشت…

خاطره‌هایت را تو انتخاب خواهی کرد …

خنده‌هایی از اعماق وجود دنیا را تو خواهی زد …

اشک‌های طوفانی را تو خواهی ریخت…

زندگی به دستان تو وابسته است…

زندگی به چشمان و طلوع دوباره تو وابسته است …

زندگی مثل همیشه نیازمند خانه‌تکانی‌های تو است …

زندگی به انتظار تو می‌خوابد تا او را بیدار کنی ….

دل به انتظار تو می‌گیرد تا او را شاد کنی….

ابر از تو خیلی توقع دارد، آن‌قدر که با آسمان قهر می‌کند تا او را آشتی دهی…

غنچه به خاطر تو مریض می‌شود و تب و لرز می‌گیرد آنقدر شدید که از سرما درون خود جمع می‌شود تا گرمای وجودت را به او بدهی ….

دانه به خاطر تو زنده به گور می‌شود تا با بارانی زندگی تازه‌ای به او ببخشی …

همه به امید تو هستند تا دستت را بر زانوهایت بگذاری و کمر خم‌شده‌ات را صاف کنی و دوباره شروع کنی و مانند بهار از نو شکوفه بزنی …

هستی، پشت ابر پنهان است تا به دنبال او بگردی و آفتاب را به او هدیه کنی …

این روزگار سخت تو، خاطره آیندگان می‌شود و تو با افتخار بین دو قرن زندگی کردی و آموختی و آمرزیدی و خندیدی و جنگیدی و دوباره از نو به دنیا امدی تا شروعی دوباره را به آیندگان هدیه بدهی..

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.