*محمدحسن شهیدی
*نویسنده
سال ۱۳۳۸ شمسی در کلاس دوم دبیرستان امیرکبیر همدان، دبیر ادبیاتمان آقای واحدی از گلستان سعدی دیکته میگفت. اندکی غریب به نظر میرسید، اما واقعاَ همینطور بود. برای بچههای سیزده، چهارده ساله دیکته فارسی از کتاب گلستان !؟
به هر حال دیکته میفرمودند و ما مینوشتیم و خوب به یاد دارم «جدال سعدی با مدعی» و همینطور «شیادی گیسوان ببافت که علویم» و از جمله کندشدن دندان قاضی … ما مینوشتیم و غلط و درست هم زیاد داشتیم، اما مهمتر از آن درک معانی آنچه مینوشتیم، بود. یک روز نوشتیم.
همهکس را دندان به ترشی کند شود، مگر قاضی را که به شیرینی.
من نوشتم؛ دیکتهای بیغلط و جایزهام این بود که جرأت کردم از دبیر دانشمندمان سوال کنم:
آقا معنی این بیان چیست؟
ایشان هرچه توضیح دادند من که نفهمیدم و گمان نمیکنم دیگر دانش آموزان نیز چیزی از توضیح آن دبیر دانا فهمیده باشند.
توضیح و معنیکردن جمله چیز زیادی نداشت: «همه مردم وقتی ترشی میخورند، دندانشان کند میشود. مثلاَ شماها وقتی آب لیموی خالص بخورید یا خود لیمو ترش را میک بزنید، دندانها مخصوصاَ دندانهای جلو کند میشود، حساس میشود». بله البته من و جملگی همکلاسیهایم این توضیح ساده را مخصوصاَ که خودمان آن را بارها امتحان کرده بودیم میفهمیدیم و قبول داشتیم، اما ابهام در دندان قاضیان بود. دندان قاضی وقتی شیرینی بخورد، کند میشود. مثلاَ وقتی آب نبات بخورد. شیرینی خامهای یا قندی که با چای خورده میشود. همه اینها دندان قاضی را کند میکند. یعنی قاضی وقتی شیرینی میخورد مثل این است که ترشی خورده باشد. راستی چرا؟ قاضی چرا با خوردن شیرینی دندانش کند میشود. مگر قاضی با دیگران تفاوتی دارد؟
از دبیرمان که ناامید شدم، به فکر افتادم که از ایشان داناتر حتماَ اشخاص دیگری وجود دارند که میتوانم مسئله را نزد آنان ببرم و به توضیحی در حد فهم خودم برسم.
بهترینشان به نظرم آقای درویشی رئیس دبیرستان بود.
چندین روز برای ملاقات با رئیس دبیرستان کمین کردم. درست میگویم، کمین می کردم تا وقتی با رئیس ملاقات میکنم اولاَ ایشان تنها باشند و ثانیاَ کسان دیگر مخصوصاَ دبیر ادبیاتمان نبینند که من با او ارتباط و سخنی داشتهام.
چند بار به بهانههای مختلف به دفتر مراجعه کردم. در زنگهای تفریح همه دبیران در دفتر حضور داشتند. چای میخوردند و حرف میزدند و آقای رئیس هم در پشت میزش یا به حرف یکی از آنها جواب میداد یا با کاغذهای انباشته در روی میز ور میرفت.
سرانجام بعد از محاسبات فراوان آقای رئیس را یک روز عصر به هنگام ترک مدرسه تنها در حیاط دبیرستان گیر انداختم. با قدمهای بلند به سمت در میرفت که با عجله خودم را در راهش قرار دادم و پس از کسب اجازه که با آقا اجازه شروع میشد و بدون دریافت پاسخی فقط با تکان دادن سر ودست مجوزش صادر میشد، سوالم را مطرح کردم.
گفتم: آقا، آقای واحدی از کتاب گلستان سعدی به ما دیکتهای گفتهاند که من آن را نوشته و نمره بیست هم گرفتهام، اما معنی این سخن سعدی در مورد دندان قاضی و کند شدنش را نفهمیدهام.
آقای رئیس سری تکان داد و گفت: میخواستی از خود آقا بپرسی.
گفتم: آقا پرسیدم، ایشان هم توضیح دادند، اما من نفهمیدم که دندان قاضی چرا وقتی شیرینی میخورد، کند میشود.
آقای درویشی کمی فکر کرد و گفت: حالا مگر کتاب قحط است که از گلستان دیکته مینویسید.
گفتم: آقا ما کتاب فارسی داریم، ایشان از این کتاب دیکته میگویند.
گفت: بسیار خوب. فردا با ایشان صحبت میکنم تا از همان کتاب فارسی خودتان استفاده کنند.
ناگهان دیدم که کار دارد به جاهای دیگری میکشد و اگر ادامه پیدا کند بدبختی کاملی نصیبم میشود. چه آقای واحدی تصور میکند که من به قصد طرح شکایت مطلب را به رئیس گفتهام. این بود که هول هولکی گفتم آقا من شکایتی ندارم و خیلی هم خوشحالم که ایشان از این کتاب دیکته میگویند.
رئیس ابروانش را در هم کشید و با بیحوصلگی که معلوم بود از بیتوجهی من به انتخاب وقت طرح سوال ناشی میشود.
گفت: خوب پس مرضت چیه؟ دبیر با سواد زحمت کشیده برای شما ابلهان بهجای کتاب آموزش و پرورش از کتاب سعدی بزرگ دیکته میگه، اونوقت شما احمقها قدرشه نمیدانید.
اینجا بود که به تته پته افتادم و بالاخره نتوانستم تقاضایم را بیان کنم. با خجالت عقب رفتم و آقای رئیس برای جبران وقت از دست رفته با قدمهای تندتر دبیرستان را ترک کرد.
در راه مدرسه تا خانه خیلی فکر کردم و یادم آمد که قوم و خویش دوری داریم که بنابر صحبتهای شنیده شده از مادر و پدرم در عدلیه، قاضی است و به قول بعضی از بستگان دیگر لولهنگش خیلی آب ور میدارد. یعنی آدم با قدرت و مهمی است. با خودم گفتم چه کسی بهتر از میرزا احمد خان که بعضی روزهای جمعه که نوبت دوره میهمانی قوم و خویشها در خانه ما بود، دیرتر از همه میآمد، بالاتر از همه مینشست و پدرم در حضور از او به عنوان حضرت اجل یاد میکرد و مرتب میپرسید، حضرت اجل حالشان خوب است؟ حضرت اجل برای تشریف فرمائی خسته که نشدید؟ و همه شیرینی و میوههای خوب را اول جلوی ایشان میگذاشتند.
باری به پدرم گفتم که از میرزا احمد خان سوالی راجع به درسم دارم که اگر روز جمعه تشریف آوردند، میخواهم بپرسم. پدرم با تعجب گفت: سوال درسی؟
گفتم: بله راجع به درس دیکته فارسی و گلستان سعدی است.
خیالش راحت شد و گفت: باشه بپرس، با ادب بپرس و قبلش اجازه بگیر و البته یاد آوری کن، وقتش را به تو خواهم گفت.
سرانجام یک روز جمعه نزدیکیهای ظهرمیرزا احمد خان با اِهِن وتلپ فراوان، با وجود سرمای پائیز عرقریزان تشریف آوردند. در جای همیشگی در بالای اتاق روی پتوئی که با ملحفه سفید پوشانیده شده بود، نشستند. به پشتیای که رویهاش فرشی بود که صحنهای از شکار آهو را نشان میداد، تکیه زدند و به همه میهمانان که تمام قد زیر پای ایشان بلند شده و ایستاده بودند با بفرمائید، بفرمائید، اجازه نشستن دادند و شروع کردند به شکایت از آب و هوا، گرانی دوا و درمان و بیسوادی دکترها و اینکه با اجل نمیشود در افتاد. بعد هم شرح کشافی از بیماری قندشان دادند و اینکه به تازگی خونشان را برای تجزیه به تجزیه خانه فرستادهاند و با تعارف پدرم ظرف شیرینی و شکلات را جلو کشیدند و یک شیرینی خامهدار را با چای تازه دم میل فرمودند.
مؤدب و قوز کرده در پائینترین نقطه اتاق دم در نشسته بودم و به فرمایشات حضرت اجل که میفرمودند با اجل نمیشود در افتاد، فکر میکردم. با خودم میگفتم چرا با وجود اینکه خود ایشان حضرت اجل است، نمیتواند با اجل دربیفتد و بعد مشکل را این طور حل کردم که حتماَ اجل باید آدم مهمتری از ایشان باشد.
باری ساعتی از میهمانی گذشته بود که با اشاره دست و چشم به پدرم حالی کردم که وقت طرح سوال رسیده است. پدرم چند بار رفت تا مقدمهچینی کند، حرف و حدیثی دیگر مطرح شد و تلاش او برای کسب اجازه طرح سوال بینتیجه ماند.
سرانجام حوصلهام سر رفت. پاهایم هم از بس دو زانو و قوز کرده، دم در نشسته بودم درد گرفته بود. این بود که برخاستم، نفسی عمیق کشیدم و با کمال ادب تعظیمی به حضرت اجل کردم و به تقلید از دیگران که وقت سخن گفتن با ایشان قربان، قربان میکردند، برای جلب توجه با صدای بلند.
گفتم: قربان ببخشید من یک سؤالی دارم.
حضرت اجل با چشمان گرد شده از تعجب با نگاهی عاقل اندر سفیه به صورتم خیره شد. سخنش را درباره قضا و قدر و محتومبودن آن نیمهکاره گذاشت و گفت بفرمائید.
پدرم قبل از اینکه من شروع کنم، گفت: بله قربان این پسر من تازگی به دبیرستان رفته و گویا سؤالی دارد که درباره گلستان سعدی است و من میخواستم کسب اجازه کنم که خودش فضولی کرد و وسط فرمایشات حضرت عالی آمد. انشاالله میبخشید.
حضرت اجل تبسمی کردند و فرمود: بله گلستان شیخ اجل کتاب زیبائی است. در مقدمه میفرماید:
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روزه در یابی
و بعد رو به من کرد و گفتند: بفرمائید، انشاالله بتوانم جواب بدهم.
بیمقدمه گفتم: قربان معنی این سخن سعدی چیست که میفرماید. همه کس را دندان به ترشی کند شود، مگرقاضی را که به شیرینی. مگر دندان قاضی با دیگران فرق دارد. گفتم از حضرت اجل بپرسم که خودشان قاضی هستند.
ناگهان سکوت سنگینی برقرار شد. حضرت اجل نگاه خشمگینی به پدرم انداختند، بدون اینکه پاسخی به من بدهند با کمک عصا از جایشان برخاستند. عصا را بالا گرفتند و رو به طرف در اتاق حرکت کردند. اول فکر کردم میخواهند با عصا به سر و کله من بکوبند و به همین دلیل قصد فرار داشتم، اما بعد دیدم که عصا را به طرف پدرم نشانه رفتند و فرمودند: ادب کردن بچهها هم کار بدی نیست.
و بدون توجه به طلب بخشایش که از هر طرف به سویشان روانه بود خانه ما را به قهر ترک کردند.
حالا همه سرزنشها متوجه من بود. بدون اینکه کسی دلیلش را برایم توضیح دهد. یکی از بیادبیام میگفت و یکی از مجازاتهائی که باید دربارهام اعمال میشد. پدرم نیز تهدید کرد که به مدرسه میآید و شکایتم را به مدیر و ناظم میکند.
باری نتیجه تحقیق در مورد دندان قاضی جز شرم و خجالت چیزی به بار نیاورد و عاقبت نه معنی سخن سعدی بزرگ برایم روشن شد و نه دلیل قهر بیجای میزا احمد خان حضرت اجل.
اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
سالها از دوران درس و مدرسه گذشت و غبار فراموشی همه گذشتهها را پوشانید. یک روز پدرم راه آخرت را در پیش گرفت و در اوائل جوانی من ماندم و مادری بیدست و پا و خواهر و برادرانی صغیر و کبیر. پدرم بیچیز نبود، اما شرکائی داشت که در تفکیک وتقسیم سهم الارث ما هیچ همکاریای نداشتند. بنابر این روزگار بر ما سخت میگذشت. از ارث گذشته، در گذران زندگی روزمره نیز مشکل داشتیم.
ناچار به راهنمائی بعضی از بستگان برای تعیین تکلیف صغار و کبار راه دادگستری را در پیش گرفتم. در دادگستری کسی به عدل نبود تا به داد ما برسد.
یکی میگفت: برو شناسنامه بیار. یکی میگفت: گواهی فوت بیار و دیگری راهنمائی میکرد که باید دادخواست بدهی، دادخواست انحصار وراثت، دادخواست قیمومت، دادخواست نصب ناظر، دادخواست تقسیم ترکه و…
سرانجام فرشی از آن صغیر و یتیم را بدون اجازه دادستان، بدون اجازه قیم، بدون اجازه خدا و پیامبر که انقدر تأکید در حفظ اموال یتیم و صغیر دارند به ثمن بخس، یعنی ارزانترین قیمت فروختم و قسمتی از آن را خرج شکم صغار و کبار کردم و قسمتی از آن را به یک کارچاقکن دم در دادگستری دادم که کارها را روبهراه کند و حداقل بگوید از کجا و چگونه شروع کنم؟
کارچاقکن، که خودش میگفت من وکیلم، فقط پروانه وکالت ندارم، نمیتوانست وکالت رسمی مرا قبول کند و ناچار من خودم باید دنبال کارها میرفتم. او فقط همراه من بود و میگفت چه کار کنم یا چه بنویسم.
به راهنمائی کارچاقکن، ببخشید، وکیل بدون پروانه، کار را از همانجائی شروع کردیم که با مرگ پدرم به پایان رسیده بود. یعنی رفتیم گورستان.
در گورستان دفتری یا شعبهای از اداره ثبت احوال وجود داشت که کارمند آن جز به ضرورت در آنجا حاضر نمیشد. زیرا علاوه بر تصدی دفتر به وظائف دیگری نیز میپرداخت. مثلاَ مسئولیت فروشگاه گورستان که وسائل مورد نیاز مردگان را میفروخت نیز با او بود.
خدا پدر وکیل بیپروانه را بیامرزد که مرا از این دوگانگی آگاه کرد. چه معلوم نیست باید چند بار مراجعه میکردم و با در بسته شعبه ثبت احوال مواجه میشدم، خدا میداند.
وکیل بیپروانه راهنمائیام کرد که پول تمبر گواهی فوت ۵ ریال است (قیمتها مال سال ۱۳۴۵شمسی است. یک وقت ذوقزده نشید) اما حداقل یک ۲ تومانی هم شیرینی کارمند ثبت احوال باید پرداخت شود که شد، اما برای صدور گواهی فوت شناسنامه متوفی لازم بود که بنا به دلائلی آن را در اختیار نداشتم. ناچار شیرینی را افزایش دادیم تا بدون باطلکردن اصل شناسنامه گواهی فوت و دفن صادر شود.
خیال کردم که کار تمام شده. گواهی فوت را به دادگستری بردم. وکیل بدون پروانه آن روز کار دیگری داشت و همراهم نبود. در دادگستری به شعبهای ارجاعم دادند و عرض حالم را بعد از اینکه ۱۰ تومان تمبر رویش چسبانیدم ثبت کردند.
بعد از چند روز رفتوآمد که هر روز به فردایم حواله میدادند، رئیس دفتری که یکی، دو دندان جلوئیش افتاده بود و بقیه زرد و کبرنه بسته بود گفت: دادخواستت رد شد.
گفتم: چرا ؟
گفت: مدارک لازم را نداشت.
گفتم: آقا جان مدارک لازم چه باید باشد؟
گفت: گواهی فوت، به اضافه اصل چیزهای دیگر.
گفتم: چیزهای دیگر چیست؟
گفت: باید وکیل بگیری یا شیرینی دفترِ میدی تا راهنمائیت کنم؟
گفتم: قربانت بشم شیرینی که قابلی نداره و در دل گفتم آقا جان بس که شیرینی خوردی به این روز افتادی، اگر به من رحمی نداری اقلاَ به دندانهایت رحم کن.
مراسم شیرینیخوران با پرداخت یک اسکناس ۵ تومانی نو به اتمام رسید و رئیس دفتر که به نظر میرسید کمی دندانهایش کند شده، اینچنین راهنمائی کرد: اصل شناسنامه وراث به اضافه سه برگ رونوشت از هر کدام، اصل عقدنامه و اگر دو تا زن داشته از هر دو و آوردن گواهی پرداخت یا تعهد پرداخت مالیات بر ارث و آوردن چهار نفر شاهد عادل آگاه که اسم و شهرت همه وراث را بدانند و گواهی بدهند که متوفی غیر از آنها وراث دیگری ندارد.
همه را یاداشت کردم و شروع کردم به بدبختی خودم گریهکردن. تا آن موقع خیال میکردم بازماندگان متوفی به خاطر جدائی ابدی گریه میکنند، اما آن روز بود که دلیل زاری بیش از حد بستگان مردگان را بهتر فهمیدم.
به سبک داستانهای عامیانه هفت عصای آهنی و هفتاد کفش فولادی تهیه کردم و افتادم دنبال مدرک جمع کردن.
عقدنامه مادرم و شناسنامه سایر وراث حاضر بود، اما شرکای ملکی حاضر نبودند برای تعیین میزان شراکتشان به دارائی و شهرداری و سایر ادارات مراجعه کنند. معمائی بود که نه وکیل بیپروانه میتوانست حلش کند و نه بیدندان دفتر دادگاه.
ناچار تسلیم خواستههای ناجوانمردانه شرکای بیانصاف شدم و به تقسیم مرضایی یعنی تقسیم به رضایت طرفین رضایت دادم و شرکا که یکی از آنها حضرت اجل میرزا احمد خان بود شیرینی بزرگی را دندان زدند تا شاید دندانشان کند شود و خوب به یاد دارم با وجود اینکه چندین بار شهودی را به زحمت آماده کردم تا اسامی چند نفر وراث را از حفظ برای قاضی بیان کنند تا دستور آگهی در روزنامه را صادر کنند به علت اشتباهات جزئی که حسن را حسین و صادق را باقر گفته بودند قاضی دندان نشان داد و شهادت شهود را رد کرد.
سرانجام به راهنمائی وکیل بدون پروانه دو اسکناس ۲۰ تومانی داخل یک پاکت پستی گذاشتم و روزی که شهود را برای آخرین بار به دادگاه بردم، قبل از اینکه آزمون شروع شود، تحویل جناب قاضی دادم و گفتم: قربان این استشهاد کتبی است و اگر اجازه بفرمائید بهجای شهادت شفاهی قبول شود. قاضی محترم پاکت را باز کردند، نگاهی به داخلش انداختند و فوراَ آن را به داخل کشو منتقل کردند و چنین قضاوت فرمودند: تو که یک چنین استشهادی داشتی چرا زودتر نیاوردی.
بعد هم به بیدندان زردمبو دستور دادند که شهادت شهود را زیاد سختگیری نکند و قضیه به خوبی و خوشی حل شد.
تازه آن موقع بود که فهمیدم چرا توضیح نظری دبیر و رئیس دبیرستان و دیگران فایدهای برایم نداشت. این درسی بود که باید در کارگاه عملی میآموختم.
همهکس را دندان به ترشی کند شود، مگر قاضی را که به شیرینی.