*محمد رابطی
این حرفها دلی است و این متن هم یک یادداشت، نه بیشتر و نه کمتر. نویسنده، خواننده عزیزش را رازدارش میداند. نویسنده ساده میگوید نگران تصویرش در ذهن شما نیست. هرچه فکر میکنم چه بنویسم درباره وطن، درباره هموطن، درباره این شهر و همشهریهایم، ذهنم خالی است. من مولود سرزمینیام که پرایدخریدن هم، نه که بروم در ترافیک بلوار صورتی، دور دور، اندرزگوی همدان، که داخلش سونات هفتم بتهوون یا هم خانمی هم دافی گوش بدهم، یا گاهی یک دلبر مو طلایی با قدی رعنا را سوارش کنم، نه؛ که فقط گیر اتوبوس سرشهرک نباشم که همهاش نگران خالینبودن صندلیهای جلوی ون نباشم چون که همیشه زودتر از بقیه پیاده میشوم و دلم نمیخواهد فحشخور هم محلیهایم باشم که مجبور میشوند از تک و لای صندلیها بروند بیرون تا پیاده شوم، که فقط از اسنپ گرفتن خلاص شوم، که چیزهایی این چنینی؛ هم عاجزم. دستم مثل مُردهای از زندگی، ازش کوتاه است. من تخم طلای طبقه متوسطم که حداقل دستم روی کاغذ سُر میخورد و چیزی مینویسم و صدایم را حداقل در توهم خودم به کسی یا کسکی میرسانم، وای به حال امثال ممرضا که جیکش هم در نمیآید، که همش کز کرده وسط پارک سر شهرک و تمام بقالها و چقالهای شهرک را میشناسد و با معدل الف مکانیک بیکار مانده و شبها برای انبساط خاطر پابجی میزند و نصف شب به امید صعود بیتکوین خیره به یکسری نمودار بی سر و ته. و هر وقت من را میبیند پز ۲۰ گرفتن استاتیکش را میدهد. ما بچههای وسط تاریخ نیستیم ما بچههای آخر تاریخیم. بچههای پایان تاریخ، پسا تاریخ فوکویامایی. این شهر و کشور آرزوهایمان را دفن کرد و بعدا خودمان را دفن میکند با منت آن هم. من چه چیزی برای شهر و شهروندانم دارم، چه حرفی برای گفتن مانده که کسی نگفته، و چه چیزی اساسا مانده که او یا آنها که باید نمیدانند. گاه مسافر اسنپیم که راننده جلوی ورودی تپهی هگمتانه وقتی میفهمد آنجا کار میکنم، ناله میکند: چرا اینجا را صاف نمیکنن و چندتایی ساختمان برای مردم بینوا نمیسازند. و گاه شهروندی خیره به دختری پشت یک جک اِس فایو نیو فیس، که یک باره یاد دوست پرخوانم میافتم، ساکن یک زیر پله، با انبوه کتاب، غرق شده در نظریات جامعهشناسی، سرگردان میان ریتز و گیدنز، پیگیر دعواهای توییتری مشروطهخواهان و اصلاحطلبان و سراندازان. هم او که همه فکر میکردیم کمِ کم باید معاون شهرداری جایی میشد. بعد به خودم میآیم دوباره، داخل گودی وسط آرامگاه بوعلی چند قدم آن ورتر از مجسمه خُمار عینالقضات، روبهروی سر باباطاهر، که کسی کمی گِل گذاشته وسط جای دهانش، و یک وینستون سیلور روشن کاشته توش. استوری فلان همکلاسیم را باز میکنم نوشته همه چیز یهویی شد کلا آدم یهوییام، الانم مهاجرت کردم، خداحافظ رفقا. پیش خودم میگویم رحمت ناپلئونی هم رفت، بهنام که دندانپزشک است میگفت کاش پیامنور لیسانس مهندسی میگرفتم الان اروپا بودم، مهران آخر اردیبهشت سال بعد کف پاریس از شانزالیزه استوری گذاشته، مهدی پارسال رفت، برای سپهر که دوسال پیش رفته پیام گذاشتم نمیای تعطیلات ایران، جواب داده هیچ تعطیلاتی ایران نمیام، با پری برنامه سوئد گردی ریختیم فعلا. با امیر همش راجع به مزایای آب و هوا و خلوتی و سکوت ممالک اسکاندیناوی بحث میکنیم، فائزه که نمازش ترک نشده خوشحال از سوئیس حرف میزند هر دو در دل به ساده لوحیش میخندیم. مگه نمیدونی چقدر گرونه سوئیس. مُصر میفرماد که من میرم. شب وقتی تنهام، وقتی اتاق دم کرده، وقتی از آدم و حوا تا جد و آباد همه آدمهای زندگیم از وسط مغزم به شمال شرقیش در دستههای منظم رژه میروند، حساب میکنم تا شهریور سال بعد دوستی نخواهم داشت که ایران ماندگار باشد، و به خودم امید میدهم اصلا روز جدید، آدم جدید. روز؟ روز همدان؟ کدام همدان؟ کدام وطن؟ فکر میکنم چه شد که همه دارند فرار میکند همه دارند خودشان را نجات میدهند همه اینها چه معنی دارد؟ در عصر غروب بتها، تاریکی معناها، پایان دُن کیشوتها، ایران کجاست، همدان کجاست، اگر قرار است برویم در کالیفرنیا، در ساحل گلد کوئیست استرالیا دیگر چه اهمیتی دارد در این جا چه میگذرد چه اهمیتی دارد که آزادی چیست؟ راه آزادی از کجاست، اقتصاد کیلویی چند است؟ یکجایی در خواب و بیداری، وسط مکالمه با دوستم، یاد دایی جان ناپلئون میافتم، دایی جان دارد با داد و فریاد از دلاوری های خیالیش در دفاع از وطن و هموطن میگوید، بغلدستیام بیدارم میکند میگوید من که به مرزها اعتقادی ندارم، تعصبی به وطن ندارم. میپرسم اگر وطن نه هموطن چه؟ این وجود مظلوم و در رنج، این شهر رنجدیده با آن تودههای تجمعیاش در حاشیه، بیماران رنجور دنبال دارو، اگر وطن و مرز اصالت ندارد همسایه و هموطن چه؟ آن هم اصالت ندارد؟ دلم فریادی است، پیوسته که یک تار موی دایی جان ناپلئون، به صدتا فراری میارزد به صدتا امثال من که دنبال فراریم میارزد، در دلم فریادی است که میگوید زندهباد دن کیشوت که رنج همشهریاش برایش مهم بود که اگر شهر و کشور اصالتی ندارد هموطن و همشهری مهمند. تنهایند و منتظر که کسی مرهمی باشد بر زخمهایشان.
چقدر زیبا بود و حرف حق.
این واقعا مهمه که به وجود کشورمون افتخار کنیم ؛
ولی مهمتر اینه که :
«کاری کنیم کشورمون به وجودمون افتخار کنه»
چیزی که متاسفانه در نسل بعد از ما، بدلیل سیاست های غلط،در هر دو حالت دیگه وجود نداره