این ناامیدانِ پرکارِ فروتن
برای دکتر اذکایی که چشمهایش کمسو شدند، آنقدر که از ایران خواند
با آن کت قدیمی طوسیاش، عینک قدیمی که مگر این اواخر هیچوقت قابش را عوض نکرد، لهجه غلیظ همدانی که سالها کتابخوانی و اروپاگردیاش، تحصیل در دانشگاه منچستر حتی، هیچ از آن غلظت کم نکرد. انگار جایی ایستاده بود. در بلندی روی یک تپه و از آنجا به پائین که نگریسته بود در آن دشت وسیع چه چیزها که ندیده بود. دشت وسیع تاریخ. تاریخ ایران. برق تیغ شمشیرها که بالا و پائین میرفتند و خونها که شتک میزدند و دشت را پر میکردند و در آن جمعیت عظیم و انبوه و هیاهوی هفت هزارسالگان سلطان و رعیت، آنقدر دیده بود و گشته بود و ایراندوستان و ایرانمدارانی را دیده بود و سعی در ثبت و ضبطشان داشت و آنقدر از ایران و درباره ایران خوانده بود که چشمهایش کمسو شدند. تاریخدانی و تاریخخوانی اگر چه امروز در حضیض است و روی میز انتخاب کمتر متقاضی دانشگاهی است، اما بر خلاف این بازار کسادش مردان راهی میخواهد پاکباز و ورزیده. اذکایی جوان که میخواست ریاضیدان شود (آنطور که خود نقل میکرد) مجلهای که دستفروشی گوشه خیابان میفروخت، مسیر آیندهاش را برای همیشه عوض کرد. مجله آینده که اول دکتر افشار پدر و بعد هم دکتر ایرج افشار پسر بیرون میدادند. یک شماره خریده بود و بعد آنقدر علاقهمند شده بود که دفتر مجله را پیدا میکند و از قضا همان روز ایرج افشار هم در دفتر مجله حضور داشته و تمام شمارههای سابق مجله را یکجا و رایگان در اختیار این جوان شیفته قرار میدهد. ملاقاتی که آغاز یک دوستی پایدار بود. از این پس ما احتمال قریب به یقین یک ریاضیدان نامی را از دست دادیم و خوشبختانه یک تاریخدان و تاریخفهم داشتیم. همان که امروز هم بیش از همیشه احتیاج داریم. کار دکتر اذکایی فهمیدن تاریخ بود و از شناخت و تسلط دانش تاریخیاش بر ایران دانسته بود که تاریخ عمومی و کلی این سرزمین وابسته به تواریخ محلی آن است. او که همدانی بود و وجودش ریشه در این شهر کهن داشت به خوبی دانسته بود که کاویدن تاریخ همدان همان جستوجوی تاریخ ایران است. دکتر اذکایی با تلاشی دستنیافتنی کار تواریخ محلی را که پیش از این بیشتر دستهای کار ادبی به حساب میآمد به کاری کاملا پژوهشی و علمی تاریخی تبدیل کرد. داشتن تاریخی دقیق، علمی و خالی از خیال و افسانه از یک شهر کهن هزار داستان کاری بود که دکتر اذکایی در میان انبوه کار و مطالعاتش به زحمت در پی آن بود. پرداختن به آثار او البته که شماره جداگانه ویژهای میطلبد، اما کار سترگ «همداننامه» او هر خواننده علاقهمند جوینده تاریخی را تقریبا از خواندن هر اثر دیگری در این رابطه بینیاز میکند. همداننامهای که خود دکتر اذکایی در جواب این سوال که چقدر طول کشید آن را نوشتید جواب داده بود من از ۱۶ سالگی میخواندم و یادداشت بر میداشتم تا پایان دوره تحصیل و کار در دانشگاه منچستر و همداننامه حاصل همان یادداشتها و خواندنهای سالیان است. او اینچنین تاریخخوانی بود. پیوسته با تلاشی عصبسوز و چشم کمبینا کن. همهاش برای ایران. تاریخ پر از ابهام و راز این سرزمین را فهمیدن به نوعی از باستانشناسی احتیاج دارد که اتفاقا با گرد و خاک هم سر و کار دارد، اما نه در دشت و بیابان، که در کتابخانهها. دکتر اذکایی که همیشه از گمشدن تواریخ مهم همدان نالان بود در کتابخانههای بسیار گشته بود و کتابهای بسیار دیده بود و همه گرد و غبارهایشان را کنار زده بود تا بلکه بتواند گرهای از رازی پنهان باز کند. که هر کدام شرح مفصل جداگانهای میخواهد. از تاریخ تقریبا گم نام کاسیها و تاریخ گم شده شیرویه شهردار، تا استاد همدانی بوعلی در پزشکی، تا هویتیابی باباطاهر تا اولین جمهوریخواهان ایرانی همدانی آن هم پیش از به وقوع پیوستن انقلاب مشروطه. همه این تلاشهای شاخشکن در اوج بیتوقعی و ناامیدی از ایران بود. من فکر میکنم که دکتر اذکایی چون دیگر ایراندوستان و ایرانشناسان و تاریخخوانان به نوعی سازش صلحآمیز میان ناامیدی و امیدواری و کار فراوان آن هم وقتی میدانی آینده چندان هم روشن نیست، رسیده بود. وقتی روزی از او پرسیدم شما که تاریخ ایران را خوب میشناسید، تمام فراز و نشیبش را به دقت دیدهاید، پیشبینی یا تحلیلی از وضعیت آینده ایران دارید؟ بعد از سکوتی نسبتا طولانی با پوزخندی تلخ پاسخ داد: «چندان هم روشن نیست». او و امثال او در کمال آگاهی از این روشننبودن آینده، از این تیره بودن افق ایران، بیش از هر ایرانی دیگری برای ایران کار میکرد و میخواند و سعی میکرد ایران را بفهمد در چنین ناامیدی آنچنان پر کار بود، فقط از او بیش از ۵۰۰ کتاب و مقاله برای مان ماند. برای ما دهه هفتادی و هشتادیهای استاد ندیده و «قطب سوم» ندیده و برای ما که نمیدانیم «حکیم علی الاطلاق» کیست و چه طوری است، درک حضور دکتر اذکایی که جمیع همه آنها بود غنیمت که نه، تنفس بود. تنفس در هوای رقیق بهاری آن هم وسط تعفن بیسوادی و بیفضیلتی. برای ما دهه هفتادی و هشتادیهای شهرستانی که سعادت درک و حضور ایرج افشارها و منوچهر ستوده و دانشپژوه و یارشاطر و دیگرانی از این دست و اساتید آنها چون فروزانفر و ملک شعرای بهار و معین و دیگرانی اینچنینی را نداشتیم، دکتر اذکایی خاطره و بوی تمام آنها را میداد و بیشک آخرین بازمانده نسل آنها بودکه همینقدر ساده از میان رفت. نه مستندی از او ساختیم و نه سوال خوبی از او پرسیدیم نه شمارهای از مجلهای در خور او بیرون آوردیم. شخصیتی این چنین استخوان دار صدایی چنین بیتردید و وسعت دانستههایی که برای ما قابل درک هم نبود گاهی، هیچکدام حضور او را گزنده و گریزنده نمیکرد. پیرمردی شده بود همچنان استوار که فروتنیاش طنازی بیپروا و رکاش حضورش برای مرا خوش آیند هم میکرد. او که در این آخرین روزها در مراسمی به مناسبت پایان سرایش شاهنامه با صدای لرزانی که بوی مرگ میداد، برایمان آخر شاهنامه اخوان را خواند طوری که انگار پایان خود را پیش پیش بخواند.