*مریم رازانی
*نویسنده
با باری از افکاردرهم و برهم از خیابان میگذرم. با اینکه میکوشم به عابری نگاه نکنم تا ناخودآگاه دردی را بر دوش کسی ننهاده باشم، رهگذری (گویی به اصرار) خودش را در نگاه من مینشاند. چهرهاش به شدت منقبض است؛ در عین حال عصبانی به نظرنمیرسد. معجونی است از خشم و رضایت. انگار با پیشفرض یک معطلی طولانی در صف، برای سوزاندن کارت گمشدهاش به بانک رفته و ناگهان با فضای خلوت و کارمندی خوشخو و مودب روبرو شده باشد.
اینطور وقتها دلم میخواهد یکی از آن گزارشگرهای اجتماعی دوربین به دست باشم، موضوع گزارشم را به تبع سخن گهربار سعدی: «ندانی که چون راه بردم به دوست/ هرآن کس که پیش آمدم گفتم اوست»[۱] به «شاید اوست» واگذارم، بلکه به حقیقت تازهای دست پیدا کنم.
تا به خود بیایم، رهگذر رفته و خاطره شده است. از آنجا سوار اتوبوس واحد میشوم. اتوبوس واحد حامل مجمع الآلام والحظوظ است. (قصد ندارم با آوردن لغات ثقیل به نوشتهام وزن کاذب بدهم. اصلا نمیدانم این دو کلمه در قاموس وجود دارند یا نه. در این لحظه فقط با این کلمات قادرم بارِ توان سوز ذهنیام را زمین بگذارم). نگاه ناپایدار مسافران جوان اتوبوس غالبا به صفحه تلفن همراهشان است –خندههای منقطع و مکرر ویژگی این نوع نگاهکردنهاست- برخی از میانسالان در اینترنت دنبال نشانی مراکزی میگردند. –تعدادی صندلی همواره به این قشر تعلق دارد. فقط آدمهایش عوض میشوند- چند نفر با کفش اسپورت در ردیف آخر نشستهاند. باید از پیادهروی برگشته باشند یا بهعکس. آن چند صندلی هم انگار طبق یک قانون نانوشته متعلق به این تیپ آدمهاست. دو سه پرستار که تازه شیفت شب را پشت سرگذاشتهاند، جبرانی به گوشی نگاه میکنند. صندلیای خالی در کنار یک مسافر پیدا میکنم. بانویی است میانسال با مانتوی خاکستری خوشدوخت و کلاهی لبهدار روی یک روسری سه گوش صورتی با گلهای خاکستری. عینک آفتابیاش را گذاشته روی لبه کلاه و با عینک ذرهبینی، خشمگین به گوشی نگاه میکند. ده انگشتش به صفحه کلید گوشی مبتلاست. اجازه میخواهم بنشینم. نمیشنود. یک بار دیگر اجازه میخواهم. نگاهی سریع به من میافکند و کیف دستیاش را که روی صندلی خالی گذاشته، برمیدارد. دو مسافر ردیف بغلی به همان سرعت نگاه میکنند و رو برمیگردانند. حالت خاصی در چهرهشان ظاهر نشده. یاد گفته «یدالله رویایی» میافتم: «یک جامعه بیچهره را میشود در میان مردمی کشف کرد که در اتوبوس، در صف اتوبوس، و در اتاقهای انتظار، و در انتظارهای بیاتاق منتظرند و به هم نگاه میکنند و از نگاهکردن به هم نه چیزی میگیرند و نه چیزی میدهند. جامعهای که گروه منتظرانش به هم نگاه میکنند، جامعه بیچهرهای است.»[۲]. به هرحال مینشینم. انبوهی جمله پرشتاب و احیانا پر از غلط های املایی مرسوم در صفحه گوشی بانوی کناری در حال گذر است. یادم میآید رویایی یک چیز دیگر هم گفته بود: «مردم یک جامعه وقتی کتاب میخوانند، چهره آن جامعه را عوض میکنند. یعنی به جامعهشان چهره می دهند.». دلم میگیرد. دیگر کار از این حرفها گذشته. به قول فروغ: «انگار از خطوط سبز تخیل» بودهاند. از دنیای دیگر میآیند. بهترین ساعاتمان در اختیار فضای مجازی است. مگر نباید بهتر میشدیم؟ چرا به جای اینکه او را دنبال خود بکشانیم او ما را میبرد؟ آن هم دست بسته و رو به ناکجاآباد؟ به برخی گروههای تلگرامی که متأسفانه اکثریتی را تشکیل میدهند، فکر میکنم. درصد بالایی فحش که گاه به رکیکترین میرسد، شاهد مثالهای بییال و دم و اشکم از شرق و غرب عالم و شعر و متن و بریده مجعول سخنرانیهای این و آن شاکله اصلیشان شده است. شیعه و سنی، خارجنشین و داخلنشین، چپ و راست، مومن و مشرک، ام وآی، اِس و کیو، آ و زد و غیره در میدانی به وسعت مجاز به پیکار با یکدیگر برخاستهاند بیآنکه روشن کنند مانیفیستشان چیست. بسیار شبیه یکی از خاطرههایم شده است. در سفری به یکی از شهرهای کشور عزیزمان، روزی نظارهگر جدالی سخت در پیادهرویی بودم. ناسزا بود که از زمین به آسمان میرفت. در اوج درگیری، پنجرهای مشرف به پیادهرو گشوده شد، پیرزنی لاغراندام به میان پنجره آمد و به لهجهای بس شیرین فریاد زد: «آهای مردم به اینها بگویید من هنوز زندهام. چرا مرده فرضم میکنند؟». خیلی وقتها در هنگامه نبرد گلادیاتورهای مجازی، وطن را به او تشبیه میکنم.
اتوبوس لحظهای درنگ میکند. دوباره نگاهم به گوشی بانوی کناری میافتد. شعری از کسی که لقب مولانا بر خود گذاشته روی گوشیاش روان است. بیمقدمه میپرسم: «میدانید چرا انجمن مبارزه با جعلیات درست شده؟. نمیداند. نشنیده. میگویم خوب است اشعار و مینیمالها و جملات معروفی را که انتخاب میکنیم قبل از به اشتراک گذاشتن به احترام حقیقت گوگل کنیم. سری تکان میدهد. تأیید است یا تنقید؛ نمیدانم. چند درصد ممکن است به حرفم عمل کند؟ آن را هم نمیدانم. گمان نمیکنم. درحال پیادهشدن چشمم به ویترین مغازه روبرو میافتد. ماری در یک شیشه نسبتا بزرگ در میان الکل خوابیده است. اولینبار که واژه سه حرفی مار جای عکس آن خزنده خوشرنگ را گرفت چقدر طول کشید تا اسلافمان باور کردند مقصود همان است و بسیار بهتر؟ یا وقتی شفاهیات پراکنده در سطح جامعه در چندصد برگ کتاب گرد آمد؟ و بعد از آن و بعد از آن؟ آیا مجاز، این کودک ملبس به توهم بلوغ به این زودی در برابرعلم و اختیارسر تسلیم فرود خواهد آورد؟
[۱] بوستان/ باب دوم / در احسان
[۲] کتاب از سکوی سرخ/ یدالله رویایی