باد خزانی
*مریم رازانی
*نویسنده
هشتاد و هشت سال از درگذشت «عارف قزوینی» شاعر ملی و «سراینده رهایی ایران» گذشت. اهالی فرهنگ همدان همچون دو سال گذشته بر مزار این مبارز، شاعر و خواننده شهیر گرد آمدند و برای چند ساعتی انجماد هوای بهمن را شکستند. چه خوشبخت پایتخت فرهنگ و تمدن ایران که در سالهای پایانی زندگانی عارف او را به مهر در آغوش گرفت و خوش میزبانی کرد. اگرچه جمعیت به نسبت سالهای گذشته بیشتر بود اما از یک شهر با ششصد و چند هزار نفر جمعیت که چندین دانشگاه معتبر بر تارک خود دارد، بیش از اینها انتظار میرفت. درصد بالایی از رهگذرانی که از مقابل آرامگاه ابن سینا میگذشتند و سخنان و نغماتی را که از تریبون پخش میشد؛ میشنیدند، دستکم سوادی درحد دیپلم دبیرستان داشتند. چه شد که هیچیک به جمعیت نپیوست؟
بدترین اتفاق برای یک بیمارابتلا به بیماری نیست. برای هر دردی درمانی وجود دارد. فجیعترین حالت آن است که طبیب بگوید دیر شده است. چند سال پیش یک گزارشگر تصویر تعدادی از بزرگان فرهنگ و ادب ایران از جمله «احمد شاملو» و «داریوش شایگان» را به میان مردم برد و از چندین نفر- به ویژه از جوانان – پرسید آیا صاحب عکس را میشناسند؟ تقریبا هیچ یک از آنان به پرسش گزارشگر پاسخ درستی نداد. فاجعهآمیزتر آنکه برخی جوانان تحصیلکرده ادعا میکردند صاحبان آن تصاویر را در برنامههای سرگرمکننده تلویزیون دیدهاند. بعید بود اگر درباره مسائل عامتری هم مورد پرسش قرار میگرفتند، قادر به پاسخ درست میبودند. همان وقت باید طبیب حاذقی پیدا میشد و به جامعه بیمار اخطار میداد، دارد دیر میشود، که چنین چیزی رخ نداد و اگر رخ داد، کارگر نیفتاد. اکنون همه اهالی فرهنگ فریاد شدهاند، اما کتاب درسی باز همان است و سینما و تئاتر و سریالها هم همان. جرقه گاهگاهی را چه سود وقتی تاریکی حکم میراند؟ سالهای سال برنامهای که درخور قشر تحصیلکرده و فرهنگی باشد از سیمای ملی پخش نشد. فیلمها اغلب از یازده سال به بالا را شامل نمیشدند. اگر فیلمی برای بزرگسالان نمایش داده میشد، قیچی سانسور چنان آن را از محتوا خالی میکرد که جز اتلاف وقت چیزی نصیب بیننده نمیشد. خیلی زود سریالهای کیلویی جای همان فیلمها را هم گرفتند. مرد ایرانی یا در جبهه بود یا در خانه مشغول چک و چانه با همسایههای بیکار و خندیدن به حال و روز خودش. زن یا از تصاویر به کلی گریخته بود یا با کفگیر و قابلمه ظاهر میشد. ابراز وجودش منحصر شده بود به یک مقنعه. نه کتابی در دست کسی و نه بحثی که تماشاچی را به کنکاش در فرهنگ، حتی در ابعاد کوچک، تشویق کند.[۱] مردم گروه گروه به ویدیو، ماهواره، و بعدها فضای مجازی روی آوردند. تلویزیون نه تنها کوششی برای بازگرداندنشان نکرد، بلکه روزبه روز خصوصیتر شد تا حالا که تریبونِ مجانیای شده در دست یک قشر خاص برای گفتن مطالبی که گاه در قاموس هیچ فرهنگی نمیگنجد. همین سانسور؛ کتاب و نشریات را هم فرا گرفت و کتابهای درسی نیز از یورش آن در امان نماندند. فرهنگ و هنر به دست سلبریتیها افتاد. نسل جوان در اثر وفور سرگرمیهای بیمایه از یک سو و نفرتی که از تفکر و اندیشه در قلب او کاشته شد، از نسل پیش از خود گسیخت آن سان که چهار کلمه حرف حساب از جانب آنان را هم تاب نمیآورد. طبیعی است در این مورد استثنائاتی هم وجود دارد، اما فرهنگ و تمدن چیزی نیست که بتوان آن را به طور فردی گسترش داد. اگر تنها به یک پرسش اساسی که «چرا انقلاب کردیم و انقلاب قراراست چه چیزی را تغییر بدهد» فکر کنیم، خواهیم دید انقلاب در این مورد خاص نه تنها به اعتلایی نینجامیده، بلکه سدی شده در برابر تحولات مثبتی که خواه ناخواه و در روند رخ میداد. هیچ منطقی قبول نمیکند خانهای را که از چنگ یک به اصطلاح ستمگربیرون آوردهای به دست دزد بسپاری. زبان، فرهنگ و هنر گرانمایهترین دارایی یک ملتند و متأسفانه ضربهپذیرترین- اگر به دست نااهل افتاده باشند-. چه دردآور بود وقتی «نصرالله کسرائیان»[۲] نوشت آویختن سی و هشت عکس از دیدنیهای مام میهن بر دیوار کتابفروشی نظر هیچ یک از آنانی که دنبال کتابهای خالطوری – درپیتی- و کتابهایی نظیر «زنان ونوسی، مردان مریخی» و تعبیر خواب بودند، جلب نکرد و در دوره «پسا مداومت» تنها یک کارگر افغانی برای خرید کتاب خوب پا به کتابفروشی گذاشت[۳]. درد است قبای پیشاهنگ فرهنگیِ مملکتی به قدمت ایران را برتن یک یا چند سلبریتی نادان و خود فریفته دیدن و هر روز شاهد طرد و در مواردی خودکشی استادانی بودند که هستی بر سر اعتلای دانش گذاردهاند. به راستی جوان ایرانی را چه گناهی است اگر نه تنها از عارف قزوینی بلکه از همعصر خویش – داریوش شایگان- هم هیچ نداند؟ این مطلب یک نوع خودزنی برای نسل اول و دوم هم هست. چرا وقتی بوی فرهنگزدایی به مشامش خورد جز تعدادی به اعتراض برنخاستند؟ چرا اجازه دادند کار به جایی برسد که در جواب کوچکترین اعتراض گفته شود «اگر دوست نداری جمع کن از ایران برو؟». چرا یک نماینده که با رأی پانزده درصدی وارد مجلس شده به خودش جرأت میدهد به مقام شامخ آموزگار توهین کند و بگوید معلمان «پررو» شدهاند؟ چرا باید به صرف بالا رفتن قیمت دلار و تورم مضحکِ ناشی از سیاستهای اقتصادی نادرست، به خانهای که با هزار بدبختی خریداری شده و تا روزگار پیری و حتی بعد از درگذشت والدین بدهکار وام میماند، مالیات ببندند در صورتیکه حقوقهای نزدیک به سه هزار میلیارد ریالی به بعضی پرداخت میشود؟ چراها بیشمارند و جوابها تقریبا هیچ. ازآن روست که قشر عظیمی از مردم به ویژه نسل جوان از شدت خستگی دنیا را به حال خود رها کرده، به قول فروغ فرخزاد به فلسفه «ای بابا به من چه ولش کن» و بدتر از آن به «مکتب داخ داخ تاراخ تاراخ» پیوستهاند و استاد دانشگاه اخراج میشود و مداح با ادبیاتی سخیف به ریاست میرسد. چرا عکس عارف از دیوارخانهای آویخته نیست و کمتر کسی در اقصی نقاط مملکت میداند مزار او در کجاست؟ از خودش بپرسی خواهد گفت: «باد خزانی/ زد ناگهانی/ کرد آن چه دانی. برهم زد ایام نشاط و روزگار کامرانی. ظلم خزان کرد، با گل ستان کرد، دانی چسان کرد؟ آن سان که من کردم به دورِ زندگانی/ با زندگانی». از ماست که برماست.
[۱] حتی درسریالهای مبتذل ترکی هم که از دو دهه پیش به اصطلاح روی بورس و مورد اقبال عمومی است، یک نفرصبح به صبح درشهر روزنامه میفروشد و کاراکترهایش درهنگام خواب کتاب میخوانند.
[۲] پدر عکاسی قومشناسی و مردمنگاری ایران
[۳] خلاصه شده ازمتن اصلی