*بهراد مرتضوی
بوی عجیبی میآید، هوا سرد است، خورشید نمیتواند اینجا را گرم کند. برفها کموبیش روی زمین دیده میشوند. هنوز هوای خنک از باران دیشب در هوا حس میشود. زمین بوستانها خیسند. درختان رخت بر تن میپوشند، بهار نزدیک است.
بوی خاکِ خانهتکانی میآید، بوی شادی از تعطیلی، بوی گلهای باغچه مادربزرگ، بوی آتشِ چهارشنبهسوری، بوی شکوفههای سفید و صورتی، بوی غم از نداشتن پول برای خرید لباس تازه، بوی نرسیدن به اهداف، بوی حسرت بچهها روبهروی مغازه آجیلفروشی، بوی نبود معشوق برای بار دیگر، بوی نبود نوجوانِ خانوادهای، بوی شروعی تازه میآید، بوی فرصتی جدید، بوی آزادی میآید.
۳، ۲، ۱ و آغاز سال جدید. تغییری در خودم حس نمیکنم، انگار آن روز مثل تمام روزهای دیگر است و امسال عین پارسال. انگار از تمام زیباییهای نوروز فقط تعطیلات و مسافرتش مانده است، عیددیدنیهای تکراری و وقتگذراندن در خانه. خبری از شاهنامه و شعر نیست، خبری از آتشبهپاکردن و رقصیدن نیست، آن جشنی که ماهها برای ان دست و پا میزدیم تا از راه برسد دیگر نیست.
حال و هوای متفاوتی دارد، انگار در غمگینترین حالت ممکن لبخند به روی صورت داریم. چه چیزی باعث میشود عید امسال، شبیه عیدی نباشد که انتظارش را میکشیدم؟ با اینکه این خاک هنوز هم بوی همین سرزمین را میدهد اما عید، بوی عید ندارد.
حالا که همهچیز از نو شروع میشود، درختها دوباره زنده میشوند، شور و شوق و عشقی که جوانه میزند و انسانهایی که به دنبال آرزوهایشان میروند، اما با همه اینها آیا من میتوانم برای سالی جدید امیدوار باشم؟
اینجا در لابهلای همه دلتنگیها، هنوز من میتوانم عید را احساس کنم، اگرچه دیگر بویی نداشته باشد. حتی اگر بوی عیدی و توت و کاغذرنگی ندهد، اما هنوز هم میتوانیم آهنگش را پخش کنیم و سال کهنه را تحویلِ گذشته داد. هنوز هم میتوانیم به امید چیزی تازه زندگی کنیم. هنوز هم میتوانیم جلوی احساساتمان نگیریم و به آنها گوش دهیم. هنوز هم میتوانیم خاطرات ناراحتکننده را به آتش سوزان بسپاریم، و هنوز هم میتوانیم بدون برگشتن به گذشته، آیندهای نو بسازیم.
چون اگر نظر من را بخواهی، امید حتی در غمگینترین چهرهها احساس میشود و همین احساس، همه چیزی است که نیاز دارم تا به این کتاب مجهول و بیپایان ورقی بزنم و صفحه جدیدی را شروع به نوشتن کنم.