تحمیلستان

0

*مبینا شجاعی

صبح شده است، رختخوابم با دستانش مرا محکم گرفته و اجازه بلندشدن نمی‌دهد، اما برخلاف میلم باید بلند شوم و لباس فرم سرمه‌ای غم‌زده‌ام را بپوشم و به مدرسه بروم، درس بخوانم تا دختری باسواد بشوم. بیرون می‌روم، دقایق زیادی را در سرما منتظر دوستانم می‌مانم تا یکی‌یکی جمع شویم. سرمایی بسیار آزاردهنده که اگر می‌توانستم گوشی تلفن همراهم را برای هماهنگی با دوستانم همراه خود به مدرسه ببرم، مجبور به تحملش نبودم. به راه می‌افتیم و به مدرسه می‌رسیم، جلوی در با نگاه مشکوک ناظم که از آن اگر امروز نیز دردسر درست کنید، خودتان می‌دانید، می‌بارید، مواجه می‌شویم و از ترس نگاهش سریع خودمان را به حیاط می‌اندازیم.

از دور جمعیت بسیاری از دانش‌آموزانی که جلوی در سالن تجمع کرده‌اند، مشخص است. دلیلش را می‌پرسم. تک‌تکشان غرولندی می‌کنند و می‌گویند یک دور کیف‌هایمان را می‌گردند و قانع به نداشتن گوشی تلفن همراه نمی‌شوند، بار دیگر نیز از دستگاه موبایل‌یاب استفاده می‌کنند .طی این ماجرا ما یک ساعتی را در حیاط می‌مانیم و سپس به کلاس می‌رویم. قبل از جای گرفتن بر روی صندلی‌ها، ناگهان آن همکلاسی خودشیرینم با صدای بلند می‌گوید: خانوم، خانوم تکالیف بچه‌ها را نگاه نمی‌کنید؟ گفتن این سخن همانا و برگشتن نگاه غصبناک کل کلاس به سمت آن دختر همانا و کلماتی همچون لال بمیری، آخر

یک بلایی سرش می‌آورم ومانند این‌ها از گوشه‌و‌کنار کلاس شنیده می‌شود. چند روز پیش بود که بچه‌ها در کیفش سیگار گذاشته بودند و کسی را فرستاده بودند تا به دفتر بگوید و دردسری بزرگ برای دختر خودشیرین کلاس بشود، اما درس عبرت نمی‌گیرد و هم‌چنان به این کارهای کودکانه‌اش ادامه می‌دهد. معلم تکالیف را دید و خیالش را راحت کرد.

پس از گذراندن ساعتی درس‌دادن که از خواب‌آلودگی و بی‌حوصلگی نصف کلاس خواب بودند، صدای زنگ آمد؛ کمی تنوع داده‌اند و آهنگ بی‌کلام نازنین مریم را به جای صدای گوشخراش قبلی گذاشته‌اند. کلاس‌های یک‌و‌نیم ساعته با زنگ تفریح‌های پنج دقیقه‌ای که حتی به اندازه خوردن یک لقمه کامل هم طول نمی‌کشد و معلم‌هایی که فکر می‌کنند، حق دارند پس از خوردن زنگ نیز درس را ادامه دهند تا در جای دلخواهشان پایان یابد سپس به ما اجازه خروج از کلاس را بدهند.

بالاخره بیرون می‌رویم. در راه‌پله می‌توانی هرچیزی بشنوی، عده‌ای آهنگ می‌خوانند بقیه نیز با دست و جیغ همراهی می‌کنند، تعدادی درحال جمع کردن لشکر برای دعواهای بین کلاسی‌اند که همیشه خدا زخمی می‌دهد. بعد به حیاط می‌روی؛ ۳۰۰ دانش‌آموز، ۳۰۰ چهره! کاپشن‌های رنگی، ماسک‌های سیاهِ نوجوان‌پسند، آستین‌های بال زده‌شده، چهره‌های عبوس و گاهی خندان و خانم ناظم به همراه انتظامات مدرسه که در تلاشند نظمِ خیالیِ مدرسه را حفظ کنند. برایشان فرقی ندارد که تو چه کسی هستی؛ خوب یا بد،زرنگ یا تنبل این امکان وجود ندارد که در طول سال تحصیلی سرت داد نزنند و مورد توهین قرارت ندهند. دیر یا زود قطعا برایت پیش می‌آید که از فشار حرف‌هایی که می‌شنوی به سرویس بهداشتی مدرسه فرار کنی و شروع به گریه بکنی تا کسی که کمی دل‌رحم‌تر از بقیه است برای نوازشت بیاید و نمک روی دردت بپاشد.

در مدرسه هم گریه‌ات مشکل است هم خنده؛ اگر بخندی به تو دیوانه و بیش‌فعال می‌گویند و گریه هم که داستان خودش را دارد. دانش‌آموز سعی در سازش با این وضعیت را دارد، اما گاهی کاسه صبرش پر می‌شود و لبریز شدنش باعث غرق شدن خودش می‌شود، از نظر مسئولان مدرسه که منطق و حق حالیشان نمی‌شود، تبدیل به بی‌انضباط، بی‌ادب، بی‌خانواده و کله‌شق می‌شود و بعدش یک نمره عالی برایش می‌گذارند تا مدرسه‌های دیگر هم برای ثبت‌نامش قیافه کج کنند.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.