ترسهایی که واژگونمان میکنند
*عاطفه کلهری
به صبح روز آخرین روزهای پاییزِ چند سال پیش فکر میکنم که مه سراسر خیابان را گرفته بود و صدای چَهچَه خفه پرندگان از لای درختان لُختِ پنهان در مهِ خیابان به گوش میرسید، به گذر اتوبوس زرد رنگِ پر از آدمهای خواب آلوده و بیدار شهر و صدای ناگهانی ترمز ماشینی که به طرز عجیبی در خیابان پیچید و محو شد و بعد از آن صداهایی دردناک یا ترسناک از آدمها به گوش میرسید، شاید جیغ انسانی و کمک…
و حسی پر از ترس از یک اتفاق به انسان هجوم میآورد …
یا آن شبی که مرد بقال سر کوچه کرکره مغازهاش را پائین کشیده بود تا به خانه برگردد، همین که خم میشود برای زدن قفل، دختر بچهای را میبیند که با عجله از کوچه روبهرو به سمتش میدود تا قبل از اینکه کامل ببندد، چیزی بخرد که ناگهان از همان کوچه باریک ماشینی با چند جوانِ عاطل و باطل به سرعت رد میشود و باقیاش بماند که هربار توبهام میشود برای خرید به آنجا بروم، انگار مرد بقال جز این اتفاق چیز دیگری برای تعریفکردن ندارد.
یا یادم آمد یک روز گرم تابستان برای یک کار ضروری از خانه بیرون آمدم، سوار تاکسی شدم، به سمت میدان اصلی شهر، یک تاکسی زهوار در رفته درب و داغان به معنای واقعی، راننده سر چهار راه توقف کرد و مدام هم از گرانی و خرج و مخارج سخت زندگی و این جور چیزها گلایه میکرد، یکدفعه ماشین دیگری پشت سرمان ترمز که کرد خیلی آرام به سپر پشت تاکسی برخورد کرد، راننده برای عذر خواهی پیاده شد و گفت خداروشکر که چیزی هم نشده آقا…راننده تاکسی با شنیدن همین چیزی نشده آقا چنان بلایی به سر طرف آورد که بماند. داشتم فکر میکردم چیزی هم اگر شده بود، این همه پرخاش این همه درون تا آرام، این همه بیمهری آدمها به هم از کجا میآید؟ چرا انسانها خودشان را شایسته احترام نمیبینند؟ به ساعتم نگاه میکنم دیرم شده، پیاده میشوم، راننده همچنان ادامه میدهد و من دور میشوم.
شاید فکر میکنیم زندگی فقط دویدن است، عجله، برای رسیدن به چه چیز و از دست دادن چه چیزهای دیگری؟ آگاهانه زندگیکردن یا فقط از سر عادت زندگی کردن؟ کدام بهتر و مهمتر است؟
مرد همسایه چند وقتی است که شرکتش را عوض کرده و به کسوت مدیریت درآمده است، مرد خسته بود. کل روز را در دوشیفت کاری با ارباب رجوع سر و کله زده بود و فردا هم یک مأموریت کاری در پیش داشت، شب خسته و کوفته به خانه برگشته بود و با همان خستگی شام خورده بود با پسر کوچکشان بازی کرده بود و طبق عادتش در کار خانه هم کمک کرده و نهایتا وسایل سفر فردایش را هم حاضر کرد و خوابید، اما چه خوابی؟ یک ساعت بعد با صدای گریه پسرش بیدار شد و خواب آلوده او را در آغوش گرفته بود و در خانه چرخانده بود تا بخوابد …و قبل از طلوع آفتاب از خانه بیرون زد و هنوز خیلی از شهر دور نشده بود و مسیر زیادی را نرفته بود که خواب برای لحظهای چشمهایش را برد و اتفاق افتاد…
تمام اینها را خانم همسایه برایم تعریف میکرد. گفت که بخیر گذشته و برایشان تجربه خوبی شده، حالا همسرش زودتر به خانه میآید و از سرعت زندگیشان کم کردهاند و آرام آرام پیش میروند.
خواستم یک عالمه مثال و شاهد دیگر بیاورم که جادههای ما چطور هستند، چقدر از استانداردها دور هستیم، چقدر مشکلات در زمینه راهنمایی و رانندگی و آموزش و فرهنگ رانندگی و حقوق شهروندی و نقش دولت و هزار و یک چیز دیگر داریم.
اما باید اعتراف کنم بعضی وقتها باید عمیقتر نگاه کرد، متوجه شدم که دلیل مهمتری وجود دارد. زندگی همیشه به انسان فرصتهای زیادی میدهد، فرصت جبران میدهد، فرصت صلح میدهد. در زندگی لحظاتی پیش میآید که انسان مجبور میشود در کوتاه ثانیهای مهمترین تصمیمها را بگیرد، یا مهمترین واکنشها را داشته باشد که تعیینکننده هستند، ترسی که درون انسان است همیشه بزرگترین خطاها را مرتکب میشود. از خودمان بپرسیم چقدر برای خودم وقت میگذارم؟ بیایید حداقل در قضاوت خودمان عادل باشیم. چقدر با خودم در صلح هستم؟ چقدر با خودم در آرامش گفتوگو میکنم؟
کیفیت درون آدم چیز مهمی است که واقعیت انسان را درون خودش نهفته دارد.آیا درون آرامی دارم؟ آیا درون با کیفیتی دارم؟
تا از درون آرام نشوم وبه آرامش نرسم هر روزم و تمام ارتباط هایم پر از حادثه، برخورد و تصادفهای سهمگین و خسارتبار است. اصلا نمیشود مانع شد، نمیشود جلویش را گرفت و تصادف به بدترین شکل اتفاق میافتد.
ما با درون تا آراممان چگونه میخواهیم به فرزندمان بیاموزیم یا او ببیند و الگو بگیرد که در برخورد با اتفاقات و تصادفات زندگیاش چه واکنشی از خودش بروز بدهد، از کوره در نرود، عجله نکند، خشمش را کنترل کند، هیجانش را کنترل کند و مسلط باشد، به خودش و دیگران احترام بگذارد؟
ما هر روز درگیر تنش و خشم و تصادف هستیم، هر آنچه در بیرونمان اتفاق میافتد نماد عینی درون ماست، درون پر آشوبی که دور از صلح با خودمان و جهان بیرون ماست و باید برای آن چارهای اندیشید.