*احسان فکا
*نویسنده
هیچ وقت نداشتش. در دسته دوم بود. دسته پسربچههای هفتسالهای که حق داشتن تفنگ بادی پنج و نیم نداشتند. دسته اول گاهی گنجشکها را میزدند و او عاشق لیلایی بود که نمیدانست کیست، تفنگ بادی را ته اکباتان دیده بود. تقی کت کهنهاش را میانداخت روی شانهاش، مینشست و تک میداد به درخت زبان گنجشک و یک سکه پنج تومانی میگرفت و پنج ساچمه چهار و نیم میگذاشت کف دست طرف، گردن بادی چینی را میشکست و ساچمه را جا میزد و طرف تخته تکیه داده به دیوارِ روبروی درخت را نشانه میگرفت.
میدانست اگر تفنگ بادی داشت و گنجشکها را نمیزد، مثل یک قهرمان، یک آرش میشد برایش که تمام توانش را از تفنگش میگرفت. چند سال بعد که دبیرستانی شد تفنگ بادی را اول بوعلی میدید، در کوچهای که خروجی سینما فلسطین بود اما هیچ وقت نخرید. نه پدرش که درجهدار تیپ زرهی بود و دشمن تفنگ و نه خودش.
داشتن هفتتیر آبی اما اذن و رخصت نمیخواست، فقط باید به چادر نماز مادر بزرگ شلیک نمیکردی یا به چادر سیاه رهگذری که نمیدانستی نامش لیلاست.