*سید علی موسوی
*نویسنده
صفاءالحق همدانی (۱۲۹۷ ق ـ ۱۳۴۰) یکی از شاعران برجسته متأخر و در عین حال کمتر شناختهشده همدان است. در این نوشتار برآنیم تا به واکاوی اندیشه عرفانی او در شعرش بپردازیم. مجموعه غزلیات این هنرسازِ دیار گمنامی و شاعرِ شوریدهاوضاعِ شهر تحت عنوان «خواب در خم قلّاب» بهتصحیح و تحلیل بنده و پژوهش زندگینامه به قلم «امیرشهاب رضویان» در سال ۱۳۹۲ توسط انتشارات نصیرا به چاپ رسیده است. سطور پیشرو بخشی از این کتاب است که با اندکی تغییر و تلخیص پیشکش علاقمندان میشود.
از سؤالات بنیادینی که در سبک هندی ـ و دیگر سبکها ـ مطرح شده و میشود، این است که بعد از موشکافی اشعار این سبک و بازگشایی رموز و کنارزدن پردههای رنگین صنایع و بدایعِ آن، چه پیامی در آن نهفته است؟ یعنی در پسِ «چگونهگفتن»، «چهگفتن» را جستوجو میکنیم.
بهقول شادروان امیری فیروزکوهی «اصلا نفوس برتر و کسانی که پایهی معلومات و معقولاتشان از درجه عادی و مشترکات عمومی، بالاتر است، از شعر توقّع دریافتِ معنایی آمیخته به حکمت و تعقّل دارند و راضی نمیشوند که تنها به معانی پیشِ پا افتاده و بدیهی اکتفا کرده باشند».[۱]
بهراستی اگر عطرمایه عشق و عرفان ـ این قوه محرکه کاینات ـ را از غزل متعالی بگیریم، دیگر چه میماند؟ شاید: تجرد زیبایی. اما ارتفاع این قله کمتر از آن است که روحِ بلندِ شاعرانی از سنخ حافظ، مولانا و بیدل را راضی کند.
بر اهل ادب پیداست بیدل به عنوان یکی از قلههای سبک هندی، پیوند عرفان و این سبک را به نهایت رساند.
اگر بخواهیم عوامل ابتدایی گرایش عرفانی صفاءالحق را بررسی کنیم، باید بگوییم رشته نسبت او از سوی مادر به علاءالدّولهی سمنانی (ره) میرسد. این پیشینه و مسافرتهایش به خارج از ایران ـ خصوصا هندوستان ـ باعث شد تا ذوق عرفانی او به فزونی گرائیده، شکوفا شود. استاد ذکاوتی قراگزلو در شرح حال صفا چنین آورده است: «صفاءالحق از مسافرتهایش دانش و تجربه و جهاندیدگی و سعهی صدر به ارمغان آورد، و طی این مدت ریاضتها کشید، به طوری که به نوشته خودش، هجده اربعین را تحت نظر مربی و استاد کامل طی کرد.گذشته از آنکه مسافرتهایش غالبا پیاده و خود نوعی ریاضت بوده است… با وجود مشرب عرفانی، صفاءالحق نه یک صوفی گوشهنشین و سربار مردم بلکه یک عارف وارسته زحمتکش و دانشمند و خدمتگزار مردم بوده است و نیز به گواهی کسانی که با او معاشر بودهاند در حسن خلق و رعایت آداب مردم، نمونهای بوده و در عین حال دارای خصلت قلندری و آزادمنشی نیز بوده است. نکته جالب دیگر اشاره صفاءالحق است به اینکه در هندوستان به خدمت یکی از بزرگان اهل عرفان مشرف شده و از او این بیت مشهور را شنیده:
بر کلاه فقر میباشد سه ترک
ترک دنیا، ترک عقبا، ترکِ ترک
عرفان صفا مبتنی بر آموزههای شیعی است. این ابیات، طریق عرفانیاش را مینمایاند:
عمری است مجاهدت نمودم
حقجو شده در میان ادیان،
هم، بحث و جدالها نموده
با جمله برهمن و کشیشان
هم قوم یهود و گبر و آشور
بودایی و جوکی پریشان
آنان که تناسخند قائل
و آنان که به جبر گشته حیران
تحقیق ز هر طریق کردم
منّت به خدای حی سبحان
راه علی است و آل اطهار
راهی به حق و طریق عرفان».[۲]
به استناد قراینِ حال و مقال و مقامِ صفا، سخن او بنمایه عرفانی دارد. ضربان عارفانه غزل او حکایت از روح بیقرار و دل بیتابش دارد:
آیینه محوِ حسنِ تماشاپرست کیست؟
سرشار جام بیخودی از چشم مست کیست؟
خلقند بیقرار، ندانم در این بساط
سررشتهی تپیدن دلها به دست کیست؟
*
آن را که یک نفس دل بیتاب دادهاند
سرمشق، بیقراری سیماب دادهاند
بحری است ممکنات و دو عالم کنار او
دلها سفینهها که به گرداب دادهاند!
نشأه بیخمار او از جنس دیروز و امروز و فردا نیست، از روز ألَسْت ـ آن هنگام که روزشمارِ وجود از قید عدد آزاد بوده است ـ آغازیده:
امروز نیست شهرتِ از خود رمیدنم
ز این پیشتر دلی که ندارم رمیده بود!
گاه چون بیدلِ وحدتی، نوای «وحدت وجود» سر میدهد و «کثرت» را حجاب دیدهی خود میداند:
شاهد چه حاجت است در اثبات اتّحاد؟
از ما همین قدر که نیابی خبر، بس است!
*
پر کن پیاله از می وحدت صفا! که من
پُر انتظار ساغر و مینا کشیدهام
*
داشت چشمش چو غباری ز حجاب کثرات
پردهافکنده به دیدار صفا آمدهای
او نیز چون عارفانِ شاعر و شاعرانِ عارف، یوسفِ روح را در زندان تن میبیند و در آرزوی آزادی است:
قرب جسم خاکیام از وصل دلبر کرده دور
آن که کشتی بشکند نزدیکتر بر ساحل است
از چشم او، انسان «مرغ باغ ملکوت» است و اتّفاقا میداند که «از کجا آمده» است!
آن طایر قدسی ز مقام «فَتَدَلّی»[۳]
چون جغد در این گوشهی ویرانه چه سازد؟
نافرمانی دلی که «خانهی دوست»[۴] نباشد را روا میدارد:
نشان ز هرچه دهد دل از آن بپوش نظر
جهان و هرچه در او دیدهای، ندیده خوش است!
سرخی لعل بدخشان را ـ که به یک ارادهی «کُن»، «فیکون» شده است ـ به رخِ سرخی لبان بتان هندی میکشد:
اگر شود لب خوبانِ هند از «پان» سرخ
شد از حدیث لبت لعل در بدخشان سرخ!
شعر او از واژگان عرفانی سرشار است، مراتب حال و مقام و جز اینها، در آن نمودی تام دارد. برای اینکه کلام از عهد اختصار بیرون نشود به چند موضوع عرفانی بسنده میشود:
حیرت[۵]
نهتنها دیدهی من گرم حیرت شد ز رخسارش
دلِ آیینه[۶] خورشیدِ قیامت شد ز رخسارش
عارف با چشم دل، «جانِ جهان» را میبیند:
حیرتم مانع دیدار شد و دانستم
که تماشای تو[۷] کارِ نظرِ بسته بود!
داغ[۸]
گو باغبان بسوز ز غیرت که ابر عشق
گلزار داغ را به نم شعله آب داد!
بیدلان را ز سینهی پرداغ
آسمانی است پر ز اختر صبح
او مسئله «جبر و اختیار» را اینگونه برای خویش حل کرده است!
ارادهی همه را صاحباختیار بود
به اختیارِ خود آن کس که بیاراده شود!
و درباره «موهوم و خیالیبودن هستی» گفته است:
چیست دانی ای صفا! این هستی موهومِ[۹] ما
از دو سو معموره و شهر خرابی در میان
به «رحمت»[۱۰] الهی با تعبیر «فیض» اشاره دارد:
فیض کریم میرسد گر همه تن کدورت است
تیرهدلی است روشنی، آینهی سحاب را
در ورای درد و دعا، اندیشهای دیگر دارد:
آیا ز تلخکامی حسرت چه میکشد؟
بیچارهای که دردِ دلش زود چاره شد[۱۱]
و گشایش را در خاموشی[۱۲] جستجو میکند:
درها گشود بر دلم از بستن زبان
انشای خامشی سخن خوشنشست کیست؟
*
گفتن زبان صحبت بیگانگان بود
هرگز نمیشود سخن آشنا بلند
و شکفتگی را در شکستگی حس کرده است:
شکفته است دلم تا شکسته احوالم[۱۳]
بهرنگ موج، شکستن بود پر و بالم!
از موضوعات درخور توجّه در سخن صفا، پرداختن به جدال سنّتی عقل و عشق است:
ای صفاءالحق! جنون خوشتر که عقل شبههساز
هرچه دانستی، یقین خطّ گمان بر سر کشید!
هنرِ عقل «نرسیدن» به مقصد است:
عقلِ دلیلساز به جایی نمیرسد
در وادیای که «چون و چرا» سیر میکند
زنجیر جنون را باطل السّحرِ عقل میشمرد:
کی فسونِ عقل در دیوانهام تأثیر داشت؟
تا حصار عافیت از حلقهی زنجیر داشت!
در نظر او «صراط مستقیم» همان راه عشق است:
طریق عقل کی سازد به حق نزدیک سالک را؟
که منزل دور گردد، راه چون بسیار میپیچد
عقلا را از شور عشق بهرهای نیست:
نشأهی شور جنون با عقل پرنیرنگ نیست
ز این خُم خالی، می حسرت فلاطون میخورد
عقل، کور و لنگ است:
تا عاقبت رفاقت عقلم کجا برد؟
ره بیدلیل و همسفر کور میشوم!
*
در طریق عشق دیگر بر جنون باید زدن
عقل دوراندیش عذر لنگ پیدا میکند
در نظر او مجنونِ واقعی، عاقل است و عاقلِ واقعی، مجنون!
کردهام تجربه در عشق بسی
عقلِ بسیار جنون میآرد!
سخن او گاه به «ملامتیه» نزدیک میشود:
جایی از «شهرتِ بدکردن» ما خالی نیست
گر بهشت است که بدنامی آدم دارد
«صائب گاهی در مقاطع غزلیات طوری تخلّص میکند که گویی او و صائب دو شخص جداگانه هستند چندان که حافظ نیز در شعر زیر از لحاظ عرفانی دو شخصیت برای خویش قایل شده است:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا میکرد…
[و صائب فرموده است:]
صائب! این شعرِ ترِ آتشزبان را گوش کن
تا بدانی در سخن دادِ فصاحت دادهام
این جدایی شاعر از خود، «موتِ اختیاری» را تداعی میکند. از این منظر، دو بیت از صفا را از نظر میگذرانیم:
صفاءالحق! گرفتم چون چراغی زندگی از سر
تو بودی بر سرِ بالینم امشب، چشم من روشن!
*
فیض شور سخن من ز صفاءالحق است
آری آری! سخن از روی سخن میآید
پایان این بحث را آغاز غزلی عارفانه از او قرار میدهیم، غزلی که «بر لوح قبرش نگاشته بودند»:
دلم به مهر تو گرم است آنچنان در خاک
که شعله خیزدم از مغز استخوان در خاک…
[۱]. دریاگشت، محمّدرسول؛ صائب و سبک هندی؛ ص۷. (مقالهی امیری فیروزکوهی).
[۲]. ذکاوتی قراگزلو، علیرضا؛ کیهان فرهنگی، «حکیم صفاءالحقّ همدانی عارف و هنرمند ناشناخته» ص۳۹.
[۳] . بخشی از آیهی ۸ سورهی نجم: «ثمّ دَنَی فَتَدَلَّی».
[۴] . یادآور روایتِ «القلبُ حرمُ اللهِ فلاتُسْکِنْ حرمَ اللهِ غیرَ اللهِ. مجلسی، محمّدباقر؛ بحارالأنوار؛ ج۶۷، ص۲۵.
[۵] . در شعر بیدل «حیرت» را نگرانی خالص وتماشانظری محض تفسیر کردهاند. ر.ک: حسینی، حسن؛ بیدل، سپهری و سبک هندی؛ صص۱۲۰.
[۶] . در شعر بیدل «آیینه» را نمادِ انسان کامل دانستهاند. ر.ک: همان؛ ص۱۲۴. «بیدل همواره انسان یا دل او را ـ که مرکز ثقل کرامت انسانی اوست ـ به آینه، تشبیه و منسوب میکند.». همان: ص۱۲۳.
[۷] . مولای متّقیان علی u میفرماید: «ماکنتُ أعبُدُ رَبّا لمأرَهُ… لمتَرَهُ العُیونُ بمُشاهَدَه الأبصارِ و لکنْ رَأتْهُ القُلوبُ بحقائقِ الإیمان». صدوق؛ التّوحید؛ ص۳۰۸.
[۸] . در تفسیر این سخن بیدل: «حیرتدمیدهام گل داغم بهانهای است» گفتهاند: «و این داغ، داغِ مهجوری و تبعید به غریبستان خاک، و به یک معنی داغ آفرینش، از داغهای فلسفی بسیار مشهور در شعر فارسی است… : نه این زمان دل حافظ در آتش طلب است/که داغدار ازل همچو لالهی خودروست.». حسینی، حسن؛ بیدل، سپهری و سبک هندی؛ ص۱۲۶.
[۹] . «دارم به دل از هستی موهوم غباری/ ای سیل! بیا خانهی آباد من این است». دیوان بیدل دهلوی (تصحیح خلیلالله خلیلی)؛ ج۱، ص۳۶۶.
[۱۰][۱۰][۱۰] . اگرچه دو اصطلاح «رحمت» و «فیض» با هم متفاوت است امّا شاعر این جا فیض را به معنی رحمت گرفته است، چرا که عمومیت مخصوص صفتِ «رحمت» است. منظور از عمومیت این است که رحمت الاهی هم در شکل پیشامدهای خوشایند و هم ناخوشایند ظاهر میشود، لکن عارف است که بر این سرّ واقف است. سخن ابنعربی فراخور این مقام است: «… العامی ما یعرفُ من رحمهِ اللهِ به الّا اذا أعطاهُ ما یلائِمُهُ فی غَرَضِهِ، و إن ضَرَّهُ، أو ما یلائِمُ طَبْعَهُ، و لو کان فیه شقاؤُهُ. و العارفُ لیس کذلک. فإنّ الرّحمهَ الإلهیهَ قد تأتی إلی العبدِ فی الصُّورهِ المَکْرُوهَه.». ابنعربی، محییالدّین؛ الفتوحات المکّیه؛ ج۱، ص۳۸۹. یعنی مردم عادی رحمت الاهی را منحصر در آنچه که با امیال و خواستههایشان منطبق است میدانند ـ اگرچه همان کامیابیها فیالواقع مایهی تیرهبختیشان باشد ـ ولی عارف این گونه نیست. عارف میداند که ظهور رحمت الاهی گاه در صورتی ناخوشایند است.
[۱۱] . «إنَّ المؤمنَ یسْألُ اللهَ ـ عزّ و جَلَّ ـ حاجهً فیؤخَّرُ عنهُ تَعْجِیلُ إجابَتِهِ حُبّا لِصَوتِهِ و اسْتِمَاعِ نَحِیبِهِ» یعنی: «مؤمن حاجتی از خدا بخواهد و اجابت آن پس افتد برای محبوبیت آوازش نزد خداوند و شنیدن صدای گریهاش.» کلینی، محمّدبن یعقوب؛ اصول کافی (با ترجمه و شرح سیدهاشم رسولی)؛ ج۴، ص۲۴۳.
[۱۲] . موضوع سکوت و خاموشی و لببسته داشتن و به رمز و اشاره سخنگفتن، در شعر صائب جایی مشخّص دارد و معانی و مضامین گونهگون در این باره آورده و غزلی هم دارد با ردیفِ «خاموشی» و در بیتی از آن گفته: “چو کودکی که کند در کنار مادر خواب/ به خواب رفته زبان در کنار خاموشی”.» دریاگشت، محمّدرسول؛ صائب و سبک هندی؛ ص۱۱۹. (مقالهی ضیاءالدّین سجّادی).
[۱۳] . «أنا عند المُنْکَسِره قلوبُهم لأجْلِی» (خداوند فرموده است:) جای من در دلهایی است که به خاطر من شکسته و خاضع شدهاند. فروزانفر، بدیعالزّمان؛ احادیث و قصص مثنوی (تنظیم مجدّد: حسین داودی.)؛ ص۲۸. (به نقل از المنهج القوی).